eitaa logo
خاطرات شهدا
312 دنبال‌کننده
284 عکس
37 ویدیو
8 فایل
✳ خورشید فروزان شهادت، همه حجابهای تحریف و فریب را خواهد شکافت.امام خامنه ای(دام ظلّه) ✅این کانال برای بیان خاطرات شهدا در راستای رفع تحریفات دشمنان و دفع شبهات انها میباشد ادمین @Farsnews110 @Shohada_khaterat 🔚🔚 کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️بسم رب الشهدا❇️ خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت : - اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید و در اون موقع دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : -  اینو میگن سبیل.... شهید مصطفی ردّانی پور ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
❇️بسم رب الشهدا❇️ حسن تازه فرمانده نیروی زمینی شده بود. یک روز من را صدا کرد. مجید بقایی هم بود. حسن بالای پتوها نشسته بود. بچه‌های بندر دیلم هرچه کمک مردمی برای جبهه می‌رسید برای من هم کنار می‌گذاشتند. بیشتر اجناس خارجی بود، مثلاً زیرپوش‌های کاپیتان یا کفش‌های آدیداس یا پتو. حسن باقری به پتویی که روی آن نشسته بود اشاره کرد و پرسید این مال کیه؟ گفتم مال منه. با تعجب گفت مال تو؟ پتو را تا کرد و گفت این رو میدی به من؟ گفتم مال تو! ⁦⁩ حسن گفت می‌خواهم چهار تا سؤال ازت بپرسم ببینم از اطلاعات چی بارته؟ شروع به پرسیدن کرد. شد شش تا و هفت تا و هشت تا. گفتم ها، حسن! تو گفتی چهار تا چه خبره؟ میخوای من رو گزینش کنی؟ ⁦⁩ گفت می‌خوام نیروی دریایی سپاه رو تشکیل بدم. تو بیا برو بوشهر. 18 سالم بود. گفتم بوشهر برای چی؟ گفت نیروی دریایی آنجا تشکیل میشه. برو مسئول اطلاعات عملیاتش شو! این را که شنیدم به هم ریختم و با خودم گفتم من دلم اینجاست. اصلا نمیتونم از این منطقه دل بکنم.  به مجید بقایی نگاه کردم. حسن به من نگاه می‌کرد و منتظر جواب بود. چند لحظه‌ای که گذشت حسن گفت با توام. به اون چرا نگاه می‌کنی؟ مجید که نگاه من را خوانده بود به حسن گفت: این هیچ جا نمیره. تا من هستم با منه. وقتی هم که من نباشم ان شاءالله میشه پرسنل تهران. ⁦⁩ حسن از من پرسید نظر خودت هم اینه؟ گفتم آره، هرچی مجید بقایی بگه. گفت متأسفم برات پسر! مگه دُمت به دُم مجید بسته ست؟ یه آمپول زن برا تو تصمیم می‌گیره؟ مجید هم به شوخی گفت آمپول زن بهتر از شوفره. خیلی بخوان گنده ت کنن میشی آقای راننده. اما من اگه آمپول زن هم باشم برم توی روستا یه روپوش سفید بپوشم همه بهم میگن آقای دکتر!  حسن باقری به مجید که پزشکی می‌خواند آمپول زن می‌گفت، مجید هم به حسن که دوران خدمت سربازی راننده جیپ فرمانده پاسگاه بود می‌گفت شوفر. حسن رو به من کرد و گفت من میرم اما به حرفام فکر کن. حسن رفت اما من با مجید ماندم. * برشی از خاطرات رزمنده ی جانباز، حمید حکیم‌الهی ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
❇️بسم رب الشهدا ❇️ تو خونه به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود. بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.» ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
❇️بسم رب الشهدا❇️ سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!» با بغض گفتم : «چرا اینطور می‌گی؟ مگه اولین باه میری ماموریت؟! گفت: «کاش می‌شد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هرجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب سلام الله علیها هر کجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتما بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب می‌شم». به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چند باری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم : «یادم هست! یادم هست!» ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
❇️ بسم رب الشهدا❇️ عصبانی گفت «نگه دار ببینم این کیه.« پیاده شد و رفت طرف مرد کرد. هیکلش دوبرابر حاجی بود. داشت با سبیل کلفتش بازی می‌کرد. ـ ببینم، تو کی هستی؟ کارت چیه؟ ـ من؟ کومله‌م. چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد. بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت «ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه. والسلام. ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
12- ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات @shohada_khaterat