eitaa logo
شهدا شرمنده ایم🇮🇷
3.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
7 فایل
🌷بزرگترین ومعتبرترین کانال شهدا شرمنده ایم🌷 {آرامش در زندگی نبودن جدال نیست،بلکه تجربه حضور خداست🕋} آیدی ادمین @iraniiim #اٰللـٌّٰهًٌُمٓ_صَلِّ_عٓـلٰىٰ_مُحَمَّدٍوُاّلِ_مُحَمَّدٍ 💞
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸رفتاری عجیب از یک آقازاده‌ی عزیز... |محمدحسن پسرِ شهید قدوسی بود و نوه‌ی علامه طباطبایی. توی عملیات دیدم یهو بلند شد و رفت سمتِ تانکی‌ که خودش اون رو زده بود. گفتم: کجا میری؟ گفت: خدمه‌ی تانک عراقی داره می‌سوزه، تکلیف من زدنِ تانک بود، اما حالا می‌بینم یه انسان داره می‌سوزه و تکلیفمه که نجاتش بدم.... ۱۶‌دی بود که تیر خورد به سینه‌ی محمد حسن و داشت دست و پا میزد. تا رفتم کمکش، دیدم با خونِ سینه‌اش داره وضو می‌گیره. شوکه شدم. بهم گفت: کمک کن برم سجده. پیشانی‌اش رو گذاشت روی خاک و پر کشید... 👤خاطره‌ای از زندگی دانشجوی شهید محمدحسن قدوسی 📚منبع: خبرگزاری مهر / پایگاه اینترنتی راهیان نور ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌱رفتارهای عاشقانه‌ی شهید نواب صفوی در برخورد با همسرش |همون نوّابی که حتی شاه ازش حساب می برد و مقتدر بود؛ توی خونه و در برخورد با خانومش یه مردِ دل نازک و بسیار عاطفی بود. خانومش میگه: یه شب چشم دردِ عذاب‌آوری گرفتم؛ یادمه آقا سیدمجتبی تا صبح بیدار موند و بالای سرم نشست. می‌گفت: خانوم! ای کاش به جایِ تو چشمایِ من درد می‌کـرد، و من این درد رو می‌کشیـدم... اگر هم گاهی بچه‌ها نیمه شب خوابشون نمی برد؛ آقا سید بیدار میشد و می‌گفت: خانوم! درست نیست تو بیدار باشی و من بخوابم. بچه‌ها رو رویِ پاهاش می‌گذاشت و می‌خوابوند... 👤خاطره‌ای از زندگی روحانی شهید سیدمجتبی نوّاب‌صفوی 📚منبع: ایثارنامه۲ “شهیدنوّاب‌صفوی” ، صفحه ۲۱ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸با خواندنِ این خاطره، از مدلِ انفاق شهید خدری شگفت‌زده خواهید شد... |خیلی کم اتفاق می‌افتاد که حقوقِ ماهانه‌ش رو بیاره خونه. به محض اینکه از سپاه حقوق می‌گرفت، می‌رفت سراغِ فقرا و همه‌ش رو بینِ اونا تقسیم می‌کرد. اونقدر به انفاق علاقمند بود که از وسایلِ مورد نیازش هم می‌گذشت. یه موتور داشت که عصای دستش بود. یه روز دیدم داره پیاده برمی‌گرده خونه. ازش پرسیدم: موتورت کجاست؟ خندید و گفت: بنده خدایی برا رفت و آمدِ خانواده‌اش وسیله‌ نداشت؛ موتورم رو دادم بهش... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید عیسی خِدری 📚 منبع: بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس؛ به نقل از پدر شهید ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸ماجرای این عکسِ شهید علی‌اکبر بشنیجی |با آقای بشنیجی دوست بودم و عادت داشتم داداش اکبر صدایش کنم. یه روز بهش گفتم: داداش اکبر! شما فرمانده هستید؛ نباید حداقل یه خانه برا خودتون درست کنید؟ خندید و گفت: می‌سازم... بعد از یه مدت بعد از جبهه عکسی رو برام فرستاد که کنار خاکریز یه کلنگ روی دوشش بود... یه نامه‌ هم همراه عکس فرستاد که توش نوشته بود: من دارم خونه می‌سازم؛ خونه‌ی من اینجاست؛ توی جبهه... علی‌اکبر خیلی تاکید داشت به حضور خودش و دیگران توی جبهه. یه بار به یکی از اقوام نزدیکش گفت: اگه من رو از جبهه رفتن منع کنی، باهات قطع ارتباط می‌کنم. می‌گفت: ما تا انقلاب مهدی (عج) توی جبهه می‌مونیم... 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید علی‌اکبر بشنیجی 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم ‎
🔸 نُخبه‌ای که تکلیف‌گرا بود... |از همون دوران دبیرستان هم اهل مبارزه بود، هم اهل درس خوندن. دبیرستان که بود، زبان انگلیسی رو مسلط شد. اونقدر نخبه بود که وقتی معلم نمی‌یومد، مسئولین ازش می‌خواستند درس جدید رو تدریس کنه. درسهایی مثل هندسه، جبر و مثلثات رو به راحتی تدریس می‌کرد... توی آزمون ورودی دانشگاه، نفر اول استان؛ و در رشته‌ی پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد. توی آزمون اعزام به خارج هم شرکت کرد و باز نفر اول استان شد؛ اما ترجیح داد ایران بمونه. دانشگاه هم که بود بخاطر فعالیت‌های سیاسی، بار اول بخاطر استعداد برترش بهش تذکر دادند، اما دست از مبارزه نکشید و بار دوم اخراج شد... سید عبدالرضا تکلیف‌گرا بود. بعد از انقلاب برگشت دانشگاه برا ادامه تحصیل؛ اما هنوز یک ترم بیشتر نگذشته بود که فهمید توی سپاه جهت ادامه‌ی مبارزات بهش نیازه، برا همین دانشگاه رو رها کرد و رفت سپاه... 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید سید عبدالرضا موسوی 📚منبع: کتاب "خرمشهر؛ خانه‌ی رو به آفتاب" ‌┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷در کردستان با شهید رضایی در یک سنگر بودیم. هوای کردستان در آن ايامِ زمستان، برف و کولاکِ وحشتناک و دما زیر صفر درجه بود. حتى برف روی زمین یخ زده بود. وقتِ اذان شد. ما از شدت سرما در داخل سنگر به خود می‌لرزيديم!! شهید رضایی بیرون از سنگر رفت. به ایشان گفتم: فلانی یخ می‌زنى تا بری!! گفت: نه، اذان و نماز به وقتش مناسب هست. یک ظرف برداشت، رفت یخ های بیرون را شکست. يخ ها آب که شدند، وضو گرفت و نمازش را خواند. روحش شاد و یادش گرامی باد. 📚 شهید حسين رضایی ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸تکلیف‌گرا بودن یعنی این‌... |دیپلمش رو که گرفت، به‌ عنوان جایزه قرار شد هزینه‌ی تحصیلش در هر کشوری رو بدهند. من که اون موقـع پـول فرستادنش به دانشگاه رو نداشتم، از این پاداش خیلی خوشحال شدم؛ اما محمود حاضر نشد برا تحصیل از کشور خارج بشه. وقتی پرسیدم: چرا از این موقعیت استفاده نمی‌کنی؟ گفت: درسته که شاگرد نمونه شدم و رفتن به کشور دیگه برا درس خوندن خوبه؛ اما زحمت امام خمینی داره نتیجه میده، الان مبارزه از درس‌خوندن واجب‌تره... همون سال بود که انقلاب پیروز شد... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید محمود مظاهری 📚منبع: نوید شاهد “ بنیاد شهید و امور ایثارگران” ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸علم فقط توی دانشگاه نیست... |بعد از اتمام سربازى‌اش، اصرار داشتم كه بره دانشگاه؛ بر خلاف ميل باطنى‌اش قبول كرد و گفت: در كنار كار، تحصيلاتم رو ادامه میدم. کنکور داد و دانشگاه دولتى هم قبول شد، اما نرفت. گفت: ثابت كردم كه مى‌تونم قبول بشم و وارد دانشگاه بشم، اما نمیرم... با تعجب پرسيدم: چرا؟ جواب داد: مگه علم و دانش به دانشگاه رفتن و پشتِ ميز نشستنه؟! البته كه اونم هست، ولى برا من همين كه توی خونه كتاب دستم باشه و بخونم كافیه... انصافاً هم خيلى اهل مطالعه بود [ و شعار نمی‌داد]. كتابخانه‌اش پر بود از كتاب‌هاى علمايى مثل آيت الله بهجت و قاضى و حسن زاده؛ كتابهاى تاريخى، سياسى، زندگى‌نامه، شعر و كتاب‌هاى شهدا... 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید مدافع‌حرم حسن قاسمی‌دانا 📚 منبع: كتاب "سروها ايستاده مى مانند" ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸استدلالِ هوشمندانه‌ی شهید؛ برای کمک به خانواده اعدامی‌ها... |دستور داد لیستی تهیه کنیم از خانـواده‌‌‌های فقیــری که سرپرست‌شون توی درگیری با نیروی‌انتظامی کشته شده‌، یا بخاطر قاچاق موادمخدر اعدام شده‌ بودند. می‌گفت:‌ می‌خوام براشون کمک بفرستم... همه بُهت‌شون زد و اعتراض کردند که اینا بچه‌های ما رو شهیدکردند و با نظام مشکل دارن... اما نورعلی روی حرفش موند و گفت: سرپرست‌شون یه اشتباهی ‌کرده، چه ربطی به خانواده‌ی اونا داره؟ بچه‌‌های اینا که مجرم نیستند؛ اگه ما زیر پر و بال‌شون رو نگیریم، جذبِ دشمـن میشن... خودش هم بهشون سر می‌زد و پیگیر بود تا برای تحصیل بچه‌ هاشون مشکلی پیش نیاد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید نورعلی شوشتری 📚راوی: کتاب “ نورعلی” نگاهی به زندگی و خاطرات شهید شوشتری ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸 به بچه‌هام بگید دنبالم نگردند... |مدتی بود از طریق ارگان‌های مربوطه، پیگیرِ پیدا شدنِ پیکر پدرِ شهیدم [حاج‌حسین بخشی] بودم. حتی به سردار باقرزاده هم مراجعه کردم و آزمایش DNA هم داده بودیم... تا اینکه یه روز یکی از دوستان قدیمی‌ام [ که حدود بیست سال بود ازش خبر نداشتم] شماره‌ام رو پیدا کرده بود و بهم زنگ زد. ازم پرسید: دنبالِ پیکر پدرت می‌گردی؟ گفتم: آره... گفت: دیگه اینکار رو نکن... پرسیدم: چرا؟ گفت: یه مدت قبل خوابِ پدر شهیدت رو دیدم. بهم گفت برو به پسرم بگو اینقدر دنبال پیکر من نگرده؛ من هر وقت خودم بخوام برمی‌گردم... ▫️یه بار هم خانومِ یکی از دوستان برادرم؛ خوابِ بابای شهیدمون رو دیده بود. بابام به ایشون هم گفته بود: برید به بچه‌هام بگید دنبال پیدا کردنِ من نباشند. من هر وقت خودم بخوام بر‌میگردم... ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🔸حساس بودنِ شهید روی مساله‌ی تقلّب... |اون اوایل یه امتحانِ هفتگی به ابتکارِ شهید قدّوسی توی مدرسه حقّانی برگزار می‌شد. بعد از یکی از این امتحانات، دیدم آقا سید محمد حسین به شدّت ناراحته. ازش پرسیدم: چی شده؟ گفت: سرِ جلسه امتحان ناخواسته چشمم خورد به برگه امتحانی بغل دستی‌ام؛ و جواب یکی از سؤال‌ها رو دیدم؛ البته جواب رو بلد بودم، اما چون چشمم به جواب افتاده بود، احتیاط کردم و اون سوال رو جواب ندادم... با این حال، باز سید محمد حسین دغدغه داشت که آیا نمره‌ی اون امتحان توی زندگی‌اش تأثیر منفی میذاره یا نه؟! این رفتار نشون میده که کسی الکی شهید نمیشه‌... ‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم