فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ مکالمه ی عجیب شهید مهدی باکری یک ساعت قبل از شهادت.
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ زیـــبا تَــقدیـــم به ❤️
شهید #قاسم_سلیمانی #سردار_شهادت
#امیرعلی_حاجی_زاده #سردار_صداقت
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
💔
#ماه_رمضان را آمده بود خانه...
به علی می گفت:
«امسال ماه رمضان از خدا اِحدی الحُسنیین را خواستم؛ یاشهادت یا زیارت.»
هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه، هر سی شب...
وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود، ناله می زد، داد می کشید ، استغفار می کرد ، از حال می رفت.😔
از دعا که برمی گشتند،گوشه ی حیاط، می ایستاد #نماز_شب می خواند.
زیر انداز هم نمی انداخت، هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد😢، با همان حال، العفو می گفت، گریه می کرد، میگفت: « ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم میشم.»🕊
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#ماه_رمضان
#روزه
#استغفار
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴حقايقی درباره حضرت خديجه(س) در بيانات رهبرانقلاب
◾️ايشان مظلومه است؛ غريب است
🏴سالگرد وفات حضرت خدیجه(س)
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
📸 عکس منتشر نشده از شهید قاسم سلیمانی در افطار آخرین رمضان با فرماندهان سپاه
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
مهـدی جان
این روزہ اگر
از من ِ بیچارہ برایت
سرباز نسازد ، بہ خدا اجر ندارد . . .
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانہ
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🔸نفهمیدم ، چگونه ، کی
کجا دل برده ای از من...
بنازم نازِ شست ات را
که الحق مرحبا داری...
🔸 برای شهید شدن ..
هنر لازم استــ !
هنر بہ ← خدا رسیدن..
هنر ڪشتن ← نَفس..
هنر ← تَهذیبــ ..
◈ تا هنرمند نشویم..
◈ شهيد نمے شویم...
🔸« پس بیایید شهیدانه زندگی کنیم »
و راه را درست طی کنیم تا شهید شویم
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🏴سالروز وفات امالمومنین حضرت خدیجه کبری(سلام الله علیها) تسلیت باد.
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
هدایت شده از 🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
⚘﷽⚘
♡سـاعت به وقـت دلتنگے♡
کاسه صبرِ زمین ، لبریز است
شانهےِ کوه خمیــده سرِ دلتنگے تو
عقل من ، تا به دوتا کوچه جلوتر نرود.....
تو بگــو ؛
تا عبورِ تو از این کوچهے سرد ؛
چند تکرارِ شب و روز ، زمان لازم هست ؟
ســــــــــــــــــــــردار
آه از این فراق ، نبودنت سنگین است
#شبتــونشهـدایـے🌙
#سـردارشهیـدحاجقاسـمسلیمانـے
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘
ای عشق به شوق تو
گذر میکنم از خویش
تو قافِ قرارِ من و
من عینِ عبورم...
پر کن از باده ی چشمت
قدح صبحِ مرا...
خود بگو
من ز ِ تو سرمست شوم
یا خورشيد...؟
#سردار_دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
⭐️این #عاشقان را جز شهادت
❣مرگ ننگ است
⭐️در کامشان بی دوست💕 ماندن
❣چون شرنگ است
⭐️چون عشــ♥️ـق را جز #عشق
❣تفسیری دگر نیست
⭐️حلاج را جز دار
❣ #تدبیری دگر نیست✘
⭐️این واژه در قاموس دل
❣با #خون قرین است
⭐️این داستان آغاز و پایانش
❣همین است؛ #شهادت🌷
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة...
#صبحتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#جهاد، #با_پاى_مصنوعى
🌷سال ١٣٦٤ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آنجـا بچه ها مجبور بودند در تاريكي شب كار كنند تا دشمن آنها را به راحتـي هدف قرار ندهد. يك صبح با اكبـر صـالحي در مـسيري كـه شـب قبـل بچه ها خاكريز زده بودند، مى رفتيم كه ديديم كاميوني كنار جـاده وارونـه شده است. دو تايي كمك كرديم و بـا لـودر، كـاميون را صـاف كـرديم.
🌷هنگام برگشتن، دشمن پاتك زده بود و من دچار سردرد شـديدي شـدم، اما آن قدر خسته و بى رمق بودم كه حتي نتوانستم نگـاه كـنم ببيـنم چـه اتفاقي برايم افتاده است. همـان جـا بـيهـوش شـدم و بچـه ها مـرا بـه بيمارستان بردند. بعد از دو روز كه به هوش آمدم، خواستم بلند شوم كه احساس كردم نمى توانم پايم را تكان دهم. ملحفه را كنار زدم و با ديدن....
🌷....و با ديدن پاي قطع شده ام فريادي از سر ناباوري كشيدم. پاي راستم قطـع شـده بـود و پـاي چـپم تركش خورده بود. لحظه اى بعد برادرم را بر بالينم ديدم. او در حالي كـه سعي مى كرد گريه اش را پنهان كند، مرا دلداري داد و گفت: خدا را شكر كه زنده اى، آدم با يك پا هم مى تواند به وطـن خـدمت كند.
🌷حرف برادرم درست بود. همان لحظه تصميم گرفتم به مبـارزه ادامـه دهم و سال ٦٧ با پاي مـصنوعي بـه جبهـه برگـشتم و تـا پايـان جنـگ ايستادگي كردم.
راوى: رزمنده دلاور جانباز مجيد زنگى آبادى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#كشاورزان_نمونه_ى_جبهه!!
🌷يك روز حـاج آقـا بـاقرى بـه بچـه ها گفـت: چنـد نفـر كـشاورز مى خواهم! بعضى از بچه ها كه از همه جا بى خبر بودنـد، خودشـان را كشاورزهاى كاركشته اى معرفى كرده و آماده كشت هر گياهى شدند. من هم داوطلب شدم. وقتى مسئوليتمان را شنيديم، كلى خنديديم و شروع كرديم سر به سر هم گذاشتن. از آن روز ما شديم مسئول كاشـت مـين و هـر روز مقـدار زيادى مين در مناطق مى كاشتيم و اندكى بعد ثمرشان را مى ديديم!
🌷يك شب با يكى از بچـه ها يـك گـونى مـين برداشـته و بـه سـوى منطقه اى باتلاقى حركت كرديم. بايد ٣٠٠_٢٠٠ متر جلـو مى رفتيم و مينها را مى كاشتيم. با اين كه در تاريكى مطلق و ظلمت شـبانه حركـت كرديم و مى دانستيم حركت در شـب بـسيار راحـت تر و كم خطرتر از حركت در روز است، اما عراقيها بـه قـدرى منـور مى زدند كـه اصـلاً نمى شد قدم از قدم برداشت. بالاخره بعد از دو ساعت سينه خيز رفتن، به محل مورد نظر رسـيديم. همين كه خواستيم مين اول را بكاريم....
🌷....همين كه خواستيم مين اول را بكاريم، به جاى مين، كنـسرو لوبيـايى بـه دستمان آمد. هر دو متوجه شديم چه شاهكارى كرده ايم. دوسـتم گـونى كنسرو را اشتباهاً به جاى گونى مين برداشته بـود! و حـالا مى خواست براى جبران اشتباهش، خودش به تنهايى برگردد و گونى مـين را بيـاورد. من هم مخالفتى نكردم و او رفت و اين دفعه سريعتر برگشت، مينهـا را سر خاكريز كاشتيم و به مقر برگشتيم.
راوى: رزمنده دلاور اميدعلى ساسان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مرده_ى_زنده!!
🌷سال ١٣٦٧ من و تعدادى از بچه ها در قرارگاه منتظر نيروهايى بـوديم كه قرار بود به عقب برگردند. شب از نيمه گذشت اما از بچـه ها خبـرى نشد! من رفتم بالاى ماشين استراحت كنم. چند دقيقه بعـد متوجـه شـديم قرارگاه شيخ شعاعى به آتش كشيده شده و دور تا دور ما را آتش محاصره كرده است. شدت آتش به قدرى زياد بود كه امكان بيرون آمدن از سنگر از بچه ها سلب شده بود. ما يك روز تمام در سنگر مانـديم و بـه خـاطر حرارت بيش از حد، آبِ جيره بنديمان زودتر از آنچه كه فكر مى كرديم، تمام شد. تشنگى را تحمل كرديم و آن روز با تيمم نماز خوانديم.
🌷....يكى از بچه ها كه حوصله اش از ماندن در سنگر سر رفته بود، گفـت: بچه ها هر چه قسمت باشد، همان مى شود. بياييد برويم بيرون! اما كنار دستى او گفت: هيچ جا مثل سنگر امن نيست، تحمل كن! هنوز حرف او تمام نشده بود كه از سوراخ سنگر تركشى وارد شـد و از قضا انگشت آن دوستمان را قطع كرد. بچه ها بـا ديـدن ايـن صـحنه و يادآورى حرف او كه "هيچ جا مثـل سـنگر امـن نيـست!" نمى دانستند بخندند يا ابراز تأسف كنند، اما خود او كه انگار هنوز سوزش دسـتش را احساس نمى كرد، گفت: عجب جاى امنى! و شروع كرد به خنديدن. ما هم رودربايستى را كنـار گذاشـته و يـك شكم سير خنديديم!
🌷يك روز آقاى حسن زاده فرمانده قرارگاه پمپـاژ بـه مـن گفـت: بـرو اهواز و بـا خـانواده ات تمـاس بگيـر؛ مثـل اينكـه خبـر شـهادتت را بـه خانواده ات داده اند و آنها منتظر تشييع جنازه هستند! فكر كردم شوخى مى كند، اما وقتى قيافه جدى و نگـران او را ديـدم، گفتم: امكان تماسى وجود ندارد، فرمانده! نمى توانم به آنها خبر دهم كـه سالمم. فرمانده گفت: پس شما تسويه حساب كن و به خانه برگرد.
🌷....وقتى رسيدم پشت درب خانه، صـحنه اى ديـدم كـه هرگـز فرامـوش نمى كنم. كوچكترها از ديدنم ترسيده و بـاور نمى كردند خـودم باشـم. بزرگترها از ديدنم شـوكه شـده و نمى توانستند قـدم از قـدم بردارنـد. خلاصه آن روز با چهره هايى مواجه شدم كه نه گريه شان معلوم بود و نـه خنده شان!
راوى: رزمنده دلاور حسين عظيمى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
بچهعلینقیالانکیست ؟
بسیار جالبه و خواندنی !!!
علینقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..!
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علینقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..!
قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علینقی داد كه اولینشان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...
#اللهاکبراللهاکبراللهاکبر
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
📎فرازی از #وصیتنامه
🔸رهبری در این زمان بسیار مظلوم هستند و خیلی از کسانی که روزگاری در کنار امام راحل بودند (البته به ظاهر)، الان رهبری را تنها گذاشتهاند و نظرات گستاخانه خودشان را در مقابل نظرات صریح رهبری بیان میکنند. اینها سعی میکنند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند، زهی خیال باطل؛
🍁خداوند بهتر میداند که رسالتش را کجا قرار دهد؛ لذا عاجزانه از همهی خانوادهام بهطور خاص و همهی دوستان و همهی کسانی که صدای من به گوششان میرسد این است که در خط و مسیر ولایت مطلقهی فقیه باشید تا این انقلاب آسیبی نبیند.
#شهیدمدافع_حرم
#شهید #مهدی_طهماسبی
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘
📌برگی_از_خاطرات
برای انجام یک دوره آموزش غواصی رفته بوديم قشم.
چند روزي كه گذشت و جاهای مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ معروف قشم .
به مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بريم، نميومد و دليلشم نمی گفت.
و از اونجايی كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجی گفتم كه مسعود نمياد؛ شما بهش بگی نه نميگه.
بعد از گفتن حاجی، بلند شد
وباكمال عصبانيت به من گفت
اگه بيام و به ((گناه)) كشيده بشم تو مسوليتشو قبول ميكنی...
اون موقع خنديدم ولی الان وقتى ياد اون حرف مسعود مى افتم،
فقط گريه مى كنم به حال خانم هايى كه ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به گناه افتادن جوونا ميشن...
مسعود از چشم هاش مراقبت کرد که خدا خریدارش شد.
هرکس می خواد راه مسعودو بره یه راهش اینه که از چشماش مراقبت کنه...
#شهیـد #مسعود_عسگری🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍ #خاطره_شهدا
🌷زنگ زده بود وقت گرفته بود بیاید مطب من، مطب یه #روانشناس.
🌷نه که یک آدم معمولی باشد! علی صیاد شیرازی می خواست بیاید برای ازدواج #دخترش مشورت کند.
🌷آمد. راس ساعت ۸ که قرارمان بود.بعد از این که خوش و بشی کردیم، کلاه نظامی اش را درآورد، #اجازه گرفت و شروع کرد:
《بسم الله الرحمن الرحیم.اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن...》
🌷دعای #فرج را تا آخر خواند. دیدار سران قوا نبود ها!
جلسه ی مشاوره پدر عروس بود و یک روانشناس.
راوی:دکتر گلزاری
#شهید #علی_صیاد_شیرازی🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313