eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
روح‌الله خیلی دل رحم بود. کوچک ترین ظلمی به کسی نمی‌کرد حتی به حیوانات! جزیره فارور که می‌رفتیم برای ورزش و آموزش، آهو زیاد داشت که معمولا وقتی ما را می‌دیدند زود فرار می‌کردند. یکبار با روح‌الله یک آهوی زیبا دیدیم که در مسیر راه ما ایستاده بود. هرچی نزدیکش می‌شدیم، فرار نمی‌کرد. تعجب کردیم! چند قدمی مانده بود که بهش برسیم، روح‌الله گفت: صبر کن، یه ترسی تو چشماش هست. کمی فکرد و گفت: شاید بچه‌اش این اطرافه که فرار نمی‌کنه. با نگاه مون اطراف رو گشتیم، درست می‌گفت، میان بوته‌ها یک بچه آهوی کوچک و زیبا بود. روح‌الله دست من را کشید و گفت: بیا از یه مسیر دیگه بریم، بیچاره خیلی ترسیده... مسیرمان را کج کردیم تا آهوی مادر خیالش راحت بشود. ✍ به نقل از: دوست شهید 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
🔞 نهی از منکر به روش شهید .. تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت ...☝️ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِســـــــمِ رَبِّــــــــ العشــاق تو مال منی و من گـدایت شده ام دلتنگِ شنیدن صـدایت شده ام تو رفته ای و هنوز من خوبم، شکر چیزی نشده فقط فـدایت شده ام پ.ن: وداع همسـر بـا پیڪر تفحص شــده‌ی شــوهــرش... 🎥 تصویــر بـردار این فیــݪم، هنرمنـد حـاج بهــزاد پـروین‌ قـدس است. ای شهید! دلـم را به تـو می‌سپــارم ڪاری ڪن جز خدا مهر ڪسی در آن نیــاید... 🆔 @shohada_tmersad313
امرالله احمدی همرزم شهید رحمت الله احمدی اعزامی از بهشهر مازندران نقل می کند؛ چند روز تا شروع عملیات مانده بود؛ گفت: دوستان بیایید دور من جمع شوید ! من روی یک جعبه مهمات مینشینم و یکی از شما بیاید سر و صورت مرا اصلاح کند! کنجکاو شده بودیم ، پرسیدیم ؛ جریان چیست ؟! پاسخ داد ؛من هنوز داماد نشده ام ولی دلم می خواست در عروسی ام مدح حضرت علی (ع) خوانده شود. می دانم دامادی ام در خط مقدم است ؛ پس از شما می خواهم که برایم این جا جشن بگیرید! یکی از بچه ها سرو صورت او را اصلاح کرد و و دیگری مدح امیرالمؤمنین را خواند. چند شب بعد در همان ساعات اولیه ی عملیات، رحمت الله شربت شیرین شهادت را نوشید. روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات ✍ پ.ن: تصویر آرشیوی است 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
rasoli-Haftegi941024-sangin (1).mp3
11.21M
🌹🍃بارون بارونه حال و هوای دل من 🎧حاج مهدی رسولی نجوا با شهدای مدافع حرم💔 🆔 @shohada_tmersad313
🥀امروز سالگرد فاجعه‌ی اسپایکر، هولناک‌ترین فاجعه‌ی قرن است... سال ۲۰۱۴ داعش وارد دانشگاه هوایی تکریت عراق شد و بیش از ۲۰۰۰ هزار جوان شیعه عراقی را گردن زد و به دجله انداخت، طوری که رودخانه‌ی دجله به رنگ قرمز درآمده بود! 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ‏عکس دختر و پسر شهید ‎ جواد الله‌کرم با پیکر تازه تفحص شده‌اش جگر آدمو آتش میزنه... 😭😭 🆔 @shohada_tmersad313
🔺 پاسخ رهبر انقلاب به نامه فرزندان شهید 🔹 رهبر انقلاب با مهری پدرانه فرزندان شهید "میثم عبداله‌زاده آرانی" را از راه دور در آغوش کشیدند و برایشان چند سطری پاسخ نوشتند. 🔹 «فرزندان عزیزم مسعود و زینب، از خداوند شادی و سلامت دین و دنیا را برای شما طلب می‌کنم. پدر شهیدتان ناظر زندگی شماست و از خوشبختی شما خرسند می‌شود. 🔹 سرهنگ پاسدار «شهید میثم عبداله‌زاده آرانی» از شهدای لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در حادثه تروریستی جاده خاش- زاهدان است. 🆔 @shohada_tmersad313
حاج حسین یکتا: توکل به خدا، توسل به اهل‌بیت، توجه به دو لبِ ؛ والسلام. هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست! 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 .... 🌷اسفند ماه سال ١٣٦٣ بود و ما در قالب لشكر ٥ نصر در منطقه بوشهر براى عمليات بدر آموزش مى ديديم. هوا بسيار سرد بود و سوز شـديدى مى آمد؛ طورى كه اصلاً نمـى خواستيم از چادرها بيرون بياييم. وقتى بـراى نماز صبح بيرون مى آمديم و وضو مى گرفتيم، سردى هوا به حـدى زيـاد بود كه بعد از وضو گرفتن، دستهايمان را زير اگزوز كـاميونهـايى كـه روشن بود مى گرفتيم تا كمى گرم شويم!! 🌷در يكى از اين صـبحهـا ديـدم كسى در دوردستها و در وسط بيابان نمـاز مى خواند. خيلـى تعجـب كردم! اين چه كسى بود كه در اين سوز شديد نماز مى خواند. همه بچه ها بعد از وضو گرفتن و گرم كردن خود، سريع به داخـل چـادر مى رفتند. مى خواستم بروم داخل كه آن رزمنده توجه ام را جلب كرد. خودم را به او رساندم. با كمال تعجب ديدم سردار شهيد صياد شيرازى است كـه در آن بيابان برهوت خالصانه با خداى خودش راز و نياز مى كرد. راوى: رزمنده دلاور عليرضا زارع زاده 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 ! 🌷پس از آزادسازى شهر سنندج و بيرون راندن گروهكهـا از آن، تعـدادى از همرزمان براى گشت و جمع آورى اطلاعات به منطقة "سنگسياه قشلاق" رفته بودند كه در آنجا يك گور دسته جمعى را پيـدا كردنـد. موضـوع را بـه سازمان اطلاع دادند. به اتفاق چند تن از همرزمان به آنجـا رفتـيم. 🌷در داخـل گور جنازه سه جوان وجود داشت كه متلاشى شده و قابل شناسايى نبودنـد. چون از همان ابتداى پاكسازى شهر سنندج تعـدادى از خـانواده ها مراجعـه كرده و موضوع گم شدن فرزندانشان را اطلاع داده بودند، اطلاعيه اى داديم و از آنها درخواست كرديم براى شناسايي جنازه ها بيايند. 🌷....وقتى آمدند مشخص شد جنازه ها متعلق به سه تن از برادران نمكى است كـه بـه خـاطر تـدريس قرآن و دفاع از مقدسات دينى توسط گروهكها به شهادت رسيده بودند! راوى: محمدفايق فرجى از پيشمرگان مسلمان كرد 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷گفتم: چند سالته؟ گفت: چهارده سال. گفتم: پس چطورى اومـدى جبهـه، چهـارده سـاله ها رو كـه اعـزام نمـى كنند! گفت: از شناسنامه ام فتوكپى گرفتم. بعد فتوكپى رو دستكارى كردم و سن ام رو بيشتر كردم. بعد دوباره از روى اون فتوكپى كردم؛ بـه همـين راحتى...! راوى: رزمنده دلاور على عسگرى ❌❌ الانم داريم ولى اين كجا و آن كجا...؟! 🆔 @shohada_tmersad313
⁉️اولین شهید مدافع حریم آل الله در عراق کیست؟ 🕊شهید مدافع حرم «علیرضا مشجری» اولین شهید مدافع حرم در عراق است. جوانی که در بیست و چهارمین روز از تابستان ۱۳۶۷ در تهران متولد شد. وی در سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج فرزندی است که هنگام شهادت پدر ۱۴ ماه بیش‌تر نداشت. علیرضا از همان ابتدا به همسر خود گفت، «عاقبت راهی که برگزیده، شهادت است.» او که پرورش یافته مکتب حسینی بود، دانش آموخته دانشگاه امام حسین (ع) نیز شد. اگر چه در سوریه به دنبال شهادت می‌گشت؛ اما روزی او انگار جای دیگری قرار داشت. وی در بیست و سومین روز از خرداد ۱۳۹۳ که هم‌زمان با نیمه شعبان بود، نزدیک به بین‌الحرمین به فیض شهادت نائل می‌آمد و دو روز بعد پیکر مطهرش در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) برای همیشه آرام می‌گرفت... 💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
✍ خاطره شهید انگشترهایی که براخودش تهیه میکرد معمولا بارکاب های خوبی بود، اما یکی دوماه بیشتر در انگشتش نمیدیدی. هرکدام از دوستانش که خوشش می امد به او می بخشید. در مورد لباس هایش هم همینطور بود، لباسی که امانت میداد، محال بود پس بگیرد. برای عروسی دوستانش که می رفت محال بودکه دست خالی برود، مقید بودکه حتما هدیه ای تهیه کند ودوستان دیگرش را هم مجاب میکردکه باهم یا یک سکه طلا بخرند یا پاکت پولی را هدیه بدهند. میگفت اول زندگیشان هست باید کمکشان کنیم...!!! 🔺 راوی: مادر بزرگوار شهید شهید رسول خلیلی 🆔 @shohada_tmersad313
خــــدایا داده هــایت نـداده هـــایت و گرفته هــــایت را شڪـــــــر میگویم.... چون داده هایت نعمـت نداده هـایت حڪمت و گرفته هایت امتحــان است. ✨خـــدایا شڪرت✨ 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 .... 🌷زمانى كه در جنگ و نبرد با ضـدانقلاب بـوديم، يكى از خطراتـى كـه هميشه نيروهاى ما را تهديد مى كرد، كمين دشمن بود. ضدانقلاب به دليل آشنايى با منطقه كمينگاهها را خوب مى شناخت و مرتب در سر راه رزمندگان ما كمين مى كردند و تعـداد زيـادى از نيروهـاي رزمنده در اين كمينها به شهادت رسيدند. 🌷چند سال از آن دوران مى گذشت و امنيت پايدار بـه كردسـتان برگـشته بود. يك روز در كنار خيابان منتظر تاكسى بودم كـه يـك تاكـسى در مقـابلم توقف كرد و با اسم مرا صدا زد، اما من راننده تاكسى را نمـى شناختم. سـوار شدم. راننده گفت: حاجى مرا مى شناسى؟ گفتم: نـه! گفت: مـن يكى از افراد توّاب هستم كه قبلاً همراه گروهكها بوده ام. من خدمه آر.پى.جى هفت بودم. 🌷....يك روز در يكى از كمينگاهها كمينى گذاشـته بـوديم و منتظـر آمـدن ماشين شما بوديم. ماشينى كه شما در آن بوديـد و ٩ نفـر سرنـشين داشـت، وارد كمينگاه شد و كاملاً در تيررس ما بود. من سه بار ماشه آر.پـى.جى را چكاندم، اما عمل نكرد. تا اينكه شما از تيررس خارج شديد و وارد كمينگاه بعدى شديد. سپس آر.پى.جى خود به خود عمل كرد! 🌷من در آن لحظـه جـز به مشيت الهى فكر نكردم و در همان جا بود كه متحول شدم و به اين يقـين رسيدم كه خدا با شماست و بعد از چند روز خـودم را بـه نيروهـاى اسـلام تسليم كردم. راوى: محمدفايق فرجى از پيشمرگان مسلمان كرد 🆔 @shohada_tmersad313
من یاد دل و دل یاد تو را میگیرد دانی دل اگر یاده برادر نکند میمیرد؟ حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». ✍ به روایت: همسربزرگوار شهید 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روایت حاج قاسم از حادثه‌ی هولناک اسپایکر و بلایی که بر سر دختران ایزدی آمد... حتی شنیدنش هم سخته چه برسه به دیدن این صحنه‌ها، چه ایثاری کردند مدافعان حرم 🆔 @shohada_tmersad313