#طنزجبهه😂
🍁روبوسی🍁
👈روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جداییها تفاوت میداشت.
کسی چه میدانست، شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقیماندهی😞 خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت میافتاد. چیزی بیش از بوسیدن، بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه میبردند. بعضیها برای اینکه اینجو را به هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، میگفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حقالنسا است، حوریها را بیش از این منتظر نگذارید».😅
🆔 @shohada_tmersad313
#طنزجبهه
🌹 خاطره خنده دار از دفاع مقدس
راوی، حاج جواد کلانتریان:
در عملیات خیبر، مجروح شدم و طول درمانم، حدوداً ۵ ماه طول کشید.
بعداز بهبودی نسبی، روزی که تصمیم گرفتم مجدداً بیام جبهه، خانواده خیلی دلواپسم بودن. موقعی که به خوزستان رسیدم، برای رفتن به خط، بایستی از دژبانی ارتش، با مجوز عبور می کردم. چون مجوز ورود داشتم، راحت گذشتم و اومدم پیش همرزمانم.
((خواننده محترم، آقا جواد موقعی که برگشت جبهه، که حاج ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) تهران، در عملیات خیبر شهید شدن و حدود ۵ ماه از شهادتش گذشته بود.))
ادامه خاطره 👇👇👇
به محض رسیدن، یهو یادم اومد زمانیکه اندیمشک بودم فراموش کردم به خانواده اطلاع بدم (چون خیلی دلواپسم بودن)
به یکی گفتم:
« بیا با موتور بریم اندیمشک، برای خانواده تلفن بزنم. »
رفیقم گفت:
« اصلاً نمیشه از دژبانی ارتش عبور کرد، چون برگه عبور نداریم. »
بهش گفتم:
« بیا بریم یه کارش می کنم. »
با موتور 🏍حرکت کردیم، و بخاطر خاک، مجبور شدیم با چفیه تمام صورتمون را بپوشونیم.
راننده ی موتور 🏍خودم بودم.
وقتی رسیدم جلوی دژبانی، راه عبور با طناب بسته بود. دقیقا جلوی پای نگهبان ترمز کردم، بدون اینکه حرفی بزنم، زل زدم به نگهبان.
نگهبان پرسید:
« برگه عبور! »
حرفی نزدم.
مجدد پرسید:
« آقا برگه عبور »
چون با چفیه صورتم پوشیده بود، با آرامش، دستمو گذاشتم روی چفیه، بخشی از چفیه رو زدم کنار، گفتم:
« نشناختی، شهید همت هستم. »😳
نگهبان با احترام، طناب را انداخت و گفت:
« شهید همت، بفرما. 😂»
من هم گازِ موتور را گرفتم، و از دژبانی عبور کردم. اون لحظه ای که با کلک، از دژبانی گذشتم، رفیقم از خنده زیاد، نتونست خودشو کنترل کنه، از پشت موتور 🏍 افتاد پائین.
نگهبان به محض افتادن رفیقم، دوید به سمت ما، گفتم سریع بِپّر بالا تا نگهبان نیامد، اگه بفهمه ما اونا رو سرکار گذاشتیم، پدرِ ما رو درمیاره.
رفیقم همانطور که رو زمین بود و می خندید، گفت:
« جواد، ولم کن. »
نگهبان موقعی که به ما رسید. من انتظار داشتم که موتور ما را بگیره و ضبط کنه.
در عینِ ناباوری، نگهبان با احترام به من گفت:
« شهید همت شما از موتور پیاده نشو، من کمک می کنم تا رفیقت سوار بشه. »
🤣🤣🤣🤣
ان شاءالله همیشه خوش و سلامت باشید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزجبهه
یکی از بچههای مشهد
در حضور رهبرانقلاب
خاطره خندهدار تعریف میکنه😁
اونم به لهجهی مشهدی 😀
🆔️ @shohada_tmersad313