🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#شکارچی_تانک
🌷....شهید زهرابى در همان کسوت سربازی در عملیاتی مثل طریق القدس شرکت می کند. در آزادسازی بستان به عنوان آر.پى.جی زن آنقدر گلوله شلیک می کند که خون از گوش هایش جاری می شود. هر چه به او می گویند برگرد عقب و مداوا کن، قبول نمی کند. تا پایان عملیات در منطقه میماند.
🌷پیش از این عملیات نیز در تاریخ ٢٣/٧/١٣٥٩ محمد همراه یگان خدمتی اش، لشکر ٢١ حمزه سید الشهدا (ع) در منطقه غرب کرخه، دشمن را زمینگیر می کنند. در این عملیات محمد زهرابى به عنوان آر.پى.جی زن توانست خوش بدرخشد و گلوله های آر.پى.جی زیادی شلیک کند. این بار نیز خون از گوش هایش جاری می شود و تمام گلوله ها را به هدف می زند. از آن به بعد به او لقب شکارچی تانک می دهند.
🌷شهید زهرابى به علت تقیّد در برپایی نماز جماعت در خطوط مقدم جبهه، بهعنوان سرباز نمونه لشکر ٢١ حمزه سید الشهدا (ع) از سوی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش شهید علی صیاد شیرازی مورد تشویق قرار می گیرد. زهرابى در عملیات فتح المبین و الی بیت المقدس نیز شجاعت زیادی از خود بروز می دهد....
🌷....او سوار بر موتورسیکلت به همراه ترک سوارش جلوتر از خاکریز نیروهای خودی به دل تانک های دشمن می زنند و با متوقف کردن آنها نقش بسیار مهمی در پیروزی رزمندگان اسلام ایفا می کنند. شیوه کارشان به این ترتیب بود که وقتی محمد به نزدیکی تانک مورد نظر می رسید، ترک سوارش به حالت قیام بلند می شد و با آر.پى.جی تانک را منهدم می کرد.
🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد محمد زهرابى
منبع: سايت تابناك
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#حاج_احمد_بود....
🌷در عملیات رمضان، بچه ها پشت خاکریز زمینگیر شده بودند. پنجاه ـ شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمی توانستند سرشان را بالا بیاورند. با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز، یک نفر که بغل دستم بود گفت: دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی، سوراخ سوراخش میکنن!!
🌷روبرو را نگاه کردم. چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک می شدند. فاصله شان هر لحظه کمتر می شد. اولین تانک به سی ـ چهل متری مان رسیده بود. نفسم بند آمده بود. احساس می کردیم چند دقیقه ی دیگر اسیرمان می کنند. بدنم سُست شده بود. با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقی ها بودم....
🌷با ناامیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم. یكهو دیدم یک نفر، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد، گرد و خاك كُنان به طرفمان می آيد. حاج احمد بود. از موتور پایین پرید و آر.پى.جی را از دست آر.پى.جی زن گرفت و رفت آن طرف خاکریز؛ روبروى تانک ها نشانه رفت....
🌷....چند ثانیه بعد گلوله آر.پى.جی روی برجک، اولین تانک در حال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه. بعد حاج احمد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند. بچه ها شروع کردند. حاج احمد سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده دلاور شهيد احمد کاظمى
منبع: خبرگزارى مهر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#صحنه_وحشتناك_و_در_عين_حال_جالب....!!
🌷عملیات و الفجر ٨ بود؛ دشمن کنار دریاچه نمک، پاتک زده بود. دیده بان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید. آتش بریزید. توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضه های كاتيوشا کار می کردیم.
🌷كاتيوشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلاً می خواهید ٤ گلوله شلیک کنید؛ روی عدد ٤ تنظیمش می کنید و تا آخر هر قبضه كاتيوشا ٣٠ گلوله جا می گیرد. بعد از اینکه قبضه تمام موشک هایش را شلیک کرد، دستگاه باید مجدداً صفر شود و موشک گذاری انجام شود.
🌷....من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک، تنظیم آن را صفر کنم!! بعد از اینکه قبضه كاتيوشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت، بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض اینکه درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانيه، ٢٧ موشک از داخل قبضه كاتيوشا شلیک شد!!
🌷صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود. چون ١٠ الی ١٥ تانک دشمن با این شلیک منهدم شد. طبق گزارش دیده بان، بعد از این شلیک دشمن عقب نشینی کرد. بر اثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق ٣ متر و عرض ٥ متر دقیقاً پشت کاتيوشا ایجاد شده بود. یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقا پشت قبضه کاتيوشا....!!
راوی: رزمنده عبدالعظیم به نیا
منبع: سايت دانا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
May 11
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#فهميده_اى_ديگر....!!
🌷مُخ مان تاب برداشت، از بس که این پسر بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بی سیم چى بشود. وقتی برگشت بی سیم چى خودم شد. دیگر حرف نمی زد. یک شب توی علمیات که آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین. یک لحظه او را دیدم که بی سیم روی کولش نیست....!!
🌷فکر کردم از ترس آن را انداخته زمین. زدم توی سرش و گفتم: «بچه بی سیم کو؟» با دست زیرِ بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من ترکش بخورم، یکی دیگه بی سیم رو بر می داره، ولی اگر بی سیم ترکش بخوره، عملیات خراب می شه.» مُخم باز داشت تاب برمیداشت....
📚 كتاب "سيزده ساله ها"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#يك_برش_زمستان_در_اسارت....
🌷زمستان و سرما خود به خود نوعی سختی و شكنجه جسمی به حساب می آمد. در سال اول فقط یک دست لباس نازک تنمون داشتیم. هر نفر یک پتو داشت و زمین آسایشگاه سیمانی نمناک و سرد بود. مجبور بودیم دو، سه نفری یک پتو زیر و یکی مشترک روی خود بیندازیم تا بلکه نفسهای گرممان فضای زيرِ پتو را گرم کند.
🌷همه قوز کرده و قلنج گرفته و دولا بدن را گرم می کردیم تا سرما را کاهش دهیم. دمپایی به اندازه کافی نبود و برخی پای برهنه در سرما راه مى رفتن. بدتر اینکه زمستان هم مثل تابستان حتماً بایستی در سرماها در محوطه حیاط قدم بزنیم، بلرزیم و مجاز نبودیم در گوشه ای جمع شویم.
🌷اصلاً بنا بر اين بود اذیت به تمام معنا بر ما اعمال شود. صورت سرخ شده از سرما و بدن لرزان و کج و کوله و پشت قوز کرده، یک جلوه عمومی اسرا بود و فقط لبخندهای دوستان گرمی بخش دلها می شد و اميد به اينكه خدا مى بيند و به موقع فرج حاصل خواهد شد.
🌷برای گرم شدن چاره ای جز قدم زدن در محوطه نبود. البته دویدن ممنوع بود؛ فقط پیاده!! دلمان را به حرفهای دوستان خوش کرده، وقتمان نقل حرفهای خودمانی بود. صبح با سوت بیدار باش یک ساعت سرپا نشسته و منتظر مأموران برای حضور غیاب و آمار بودیم. و شايد صدها مرتبه بشین و پاشو مى دادند تا نوبت آمار فرا برسد.
🌷....بعد از آمار همه باید منتظر صبحانه باشند تا مسئولينِ غذا بروند سهمیه صبحانه را بگیرند، بیاورند. سهمیه نان که از شب قبل بود. یک نان ساندویچی را شب مى خورديم یکی هم با صبحانه. همان چند سی سی چای شیرین به جان شما خیلی مى چسبيد. روز در ميان یک روز چای مى دادند، یک روز عدسی. سهمیه لیوانی بود اما یک لیوان چای برای سه، چهار نفر كه با قورت تمام می شد. عدسی کمتر بود، یک لیوان عدسی برای ۵ نفر!!
🌷همین ذره صبحانه برای تأمين کالری و نگهداشتن بدن تا ظهر را غنیمت مى شمرديم و شکر خدا که قطعش نکنند!! بعد از صبحانه هر كسى سعی مى كرد با یکی، دو نفر سر صحبت را باز کند و وقتش را بگذراند. معمولاً با نقل خاطرات و بیان معلومات مفید و انتقال علوم شفاهی به یکدیگر سپری می شد.
🌷همین روزها [را] به شنیدن احادیث، شنیدن داستانهای قران، حکایات ارزنده، پندهای تاریخی، نقل کتاب، طنزهای شنیدنی، مباحث سیاسی، جریانات عقیدتی و…. می گذراندیم. ناگفته نماند گاهی همصحبتهای خویش را عوض مى كرديم تا تکرار مطالب، به دیگران منتقل شود، ضمناً گروهی مثلاً چهار یا پنج نفر بیشتر نمی شد با هم اجتماع کنند یا حرف بزنند!!
🌷....اين حرفها در روزهای عادی تا ظهر ادامه داشت، البته معمولاً هر روز به بهانه های واهی چند نفر از برادرانِ اسیر گرفتار تنبیه بدنی در ملإ عام می شدند و نگهبانان عراقی رجز می خواندند و اذیت کارشان بود....
راوى: آزاده سرافراز رضا عقيلى
❌ مسئولين و برشهاى زندگى آنها....!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#نقش_محورى_گونی_هاى_خیس_در_عمليات....!!
🌷شب عملیات بود یکی از دوستانم تعدای گونی، خیس کرد و به ما داد. فکر کردیم که آن گونی ها را آورده تا با آنها سنگر بسازیم اما در کمال تعجب گفت: بیایید هر نفر یک عدد گونی دور خودش بپیچد.
🌷 خنده دار به نظر می رسید خندیدیم و گفتیم: چرا؟ گفت: برای اینکه ترکش های خمپاره زمان برخورد به شما سرد شود. تا پایان عملیات هر کدام از بچه ها توی این فکر بودند که بعد از عملیات اگر زنده ماندند، حسابی بخندند.
راوی: رزمنده مرحوم رمضان عبدی پور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#وداع_با_فرشته....
🌷از خواب كه بيدار شد، روى لبهاش خنده بود، ولى چشمهاش رمق نداشت. گفت: «فرشته، وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت: «بگذار خوابم را بگويم، خودت بگو، اگر جاى من بودى مى ماندى توى دنيا؟»
🌷روى تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: «خواب ديدم ماه رمضان است و سفره ى افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ى شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت مى خوردم كه يكى زد به شانه ام. حاج عباديان بود. گفت بابا كجايى؟ ببين چقدر مهمان را منتظر گذاشته اى!!
🌷....بغلش كردم و گفتم من هم خسته ام. حاجى دست گذاشت روى سينه ام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت مى آيى پيش ما. ولى به زور نه.» اما من آمادگى نداشتم. گفت: «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت مى كند.» گفتم: «قرار ما اين نبود.» گفت: «يك جاهايى دست ما نيست. من هم نمى توانم دور از تو باشم.»
🌷گفت: «حالا مى خواهم حرفهاى آخر را بزنم. شايد ديگر وقت نكنم. چيزى هست كه روى دلم سنگينى مى كند. بايد بگويم. تو هم بايد صادقانه جواب بدهى.» پشتش را كرد. گفتم: «مى خواهى دوباره خواستگارى كنى؟» گفت: «نه، اينطورى هم من راحتترم، هم تو.»
🌷دستم را گرفت گفت: «دوست ندارم بعد از من ازدواج كنى.» كـسى جاى منوچهر را بگيرد؟ محال بود!! گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با كسى زندگى كند، اما روحش با كس ديگر باشد؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس براى من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.»
🌷....صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شكر كرد. او هم قول داد صبر كند. گفت: «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم مى خواست وقتى بروم كه تو و بچه ها دچار مشكل نشويد. الان مى بينم على براى خودش مردى شده. خيالم از بابت تو و هدى راحت است.»
🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد سيد منوچهر مدق
راوى: خاﻧﻢ فرشته ملكى همسر شهيد
منبع: خبرگزارى مهر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313