eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
خــــدایا داده هــایت نـداده هـــایت و گرفته هــــایت را شڪـــــــر میگویم.... چون داده هایت نعمـت نداده هـایت حڪمت و گرفته هایت امتحــان است. ✨خـــدایا شڪرت✨ 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 .... 🌷زمانى كه در جنگ و نبرد با ضـدانقلاب بـوديم، يكى از خطراتـى كـه هميشه نيروهاى ما را تهديد مى كرد، كمين دشمن بود. ضدانقلاب به دليل آشنايى با منطقه كمينگاهها را خوب مى شناخت و مرتب در سر راه رزمندگان ما كمين مى كردند و تعـداد زيـادى از نيروهـاي رزمنده در اين كمينها به شهادت رسيدند. 🌷چند سال از آن دوران مى گذشت و امنيت پايدار بـه كردسـتان برگـشته بود. يك روز در كنار خيابان منتظر تاكسى بودم كـه يـك تاكـسى در مقـابلم توقف كرد و با اسم مرا صدا زد، اما من راننده تاكسى را نمـى شناختم. سـوار شدم. راننده گفت: حاجى مرا مى شناسى؟ گفتم: نـه! گفت: مـن يكى از افراد توّاب هستم كه قبلاً همراه گروهكها بوده ام. من خدمه آر.پى.جى هفت بودم. 🌷....يك روز در يكى از كمينگاهها كمينى گذاشـته بـوديم و منتظـر آمـدن ماشين شما بوديم. ماشينى كه شما در آن بوديـد و ٩ نفـر سرنـشين داشـت، وارد كمينگاه شد و كاملاً در تيررس ما بود. من سه بار ماشه آر.پـى.جى را چكاندم، اما عمل نكرد. تا اينكه شما از تيررس خارج شديد و وارد كمينگاه بعدى شديد. سپس آر.پى.جى خود به خود عمل كرد! 🌷من در آن لحظـه جـز به مشيت الهى فكر نكردم و در همان جا بود كه متحول شدم و به اين يقـين رسيدم كه خدا با شماست و بعد از چند روز خـودم را بـه نيروهـاى اسـلام تسليم كردم. راوى: محمدفايق فرجى از پيشمرگان مسلمان كرد 🆔 @shohada_tmersad313
من یاد دل و دل یاد تو را میگیرد دانی دل اگر یاده برادر نکند میمیرد؟ حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». ✍ به روایت: همسربزرگوار شهید 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روایت حاج قاسم از حادثه‌ی هولناک اسپایکر و بلایی که بر سر دختران ایزدی آمد... حتی شنیدنش هم سخته چه برسه به دیدن این صحنه‌ها، چه ایثاری کردند مدافعان حرم 🆔 @shohada_tmersad313
سرِدوراهیِ گُناه وثَواب به حُب شَهادت فِکرکُن... به نِگاه امام زَمانت فکرکُن...به بِبین میتونی ازگُناه بِگذَری...؟! ازگُناه که گُذشتی ..ازجونِت هَم میگذَری...🖐 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🍃🌸 🕊 فرمانده بود اما براے گرفتن غذا مثل بقیه رزمنده‌ها توی صف می‌ایستاد... سرصف غذا هم جلویی‌ها به احترامش ڪنار می‌رفتند، میخواستند او زودتر غذایش رو بگیره ولے او هم عصبانی می‌شد، رها می‌ڪرد و می‌رفت، نوبتش هم ڪه می‌رسید، آشپزها غذاے بهتر برایش می‌ریختند او هم متوجه مے‌شد و مییداد بہ پشت سرش... 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهای یک دختر شهید در ۵ کلمه خلاصه می شود💔 ”برم بابامو تو بهشت ببینم“ نازدانه شهید مدافع حرم جواد محمدی🌹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی شهدا محور و کرامت همه ما هستند. نه براے امروز، بلڪہ همیشہ اینها بہ دریاے واسعہ خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آنها را در چشم دل و زبان خود ببینید... ❤️ شبتون شهدایی✨🌹✨ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تو مال منی و من گـدایت شده ام دلتنگِ شنیدن صـدایت شده ام تو رفته ای و هنوز من خوبم، شکر چیزی نشده، فقط فـدایت شده ام 💔 وداع تلخ و جانگداز دردانه های شهید مدافع حرم جواد الله کرم با پدرشان در معراج الشهدا تهران 🆔 @shohada_tmersad313
🍀🍃 پیامبر اکرم (ص): 🔹شهادت برترین مرگهاست. 🌹 🔸شهید زنده است، من و تو مرده‌ایم، شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی ڪه با خدا بسته بودند اثبات کرده‌اند، کاش ما از خیلِ منتظرانِ شهادت باشیم.. 🌷🕊 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است‌ 💟 اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ وَ الْعَنْ اَعْدٰاءَهُم ْاْجمَعین 🆔 @shohada_tmersad313
امام خمینے  یڪ هدیہ اے است ازطرف خداوندتبارڪ و تعالے براے آن ڪسانےڪہ هستند. مسیحی تازه مسلمان شده لایق شد درحالےکه مسلمانان پیشانےپینه بسته . 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🔺بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است ... ✨هر شهیدی که می آوردن می‌رفت توی سردخانه معراج می دید. یه بار بهش گفتم: چطوری تو را راه میدن معمولا سخت می گیرند. گفت: 🔺اگه بری التماس کنی نمیزارند ولی من سرم را می اندازم زیر یه سلام می کنم وارد می شوم. اونا هم فکر می کنند کاره ای هستم جلوم را نمی گیرند گفتم: ✨خب حالا این چه لذتی داره که این قدر با شوق می‌ری جنازه‌‌های شهدا را می‌بینی. 🔺گفت: می رم توی گوششون یه چیزی میگم پا می شم میام، گفتم: چی میگی ، گفت: بعدا میفهمی ✨وقتی جنازه علی را آوردند رفتم و کنارش نشستم تویِ گوشش گفتم: علی من را یادت نره...... 🔺یک آن یاد علی آقا افتادم که سالها توی گوش شهدا چی می گفته ... 🌷🌷 🆔 @shohada_tmersad313
در روز شهادت شهید حسن عشوری یادی کنیم از شهدای گمنام امام زمان (عج) باذکر صلوات... ... 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 : گاهی آسان تر از زنده ماندن است. حقّا که چنین است. این نکته را اهل معنا و حکمت و دقت خوب درک میکنند . گاهی و زیستن و تلاش کردن در یک محیط، به مراتب مشکل تر از کشته شدن و شهید شدن و به لقای خدا پیوستن است ۷۵/۳/۲۰ 🆔 @shohada_tmersad313
تو کجایی؟ در گستره‌ی بی مرز این جهان تو کجایی؟ من در دور دست‌ترین جای جهان ایستاده‌ام: دور از تو 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 عاشقانه شهدا 🍃بابام تو یه باغچه ای داره رفته بویم اونجا داشتیم تو کوچه‌باغا قدم میزدیم که یکم جلوتر از من رفت و گفت "حاج خانوم عکس شهادتمو بنداز."😍 🍃من هم شوخی‌شوخی چند تا عکس گرفتم گفت " که شدم اینارو بذار ...!" همیشه بهم میگفت "بعد شهادتم صبور باش و مقاوم" خدا هم واقعاً منو واسه شهادتش آماده کرده بود👌 🍃اخلاقش جوری بود که میدونستم بالاخره شهید میشه و به دلم افتاده بود چون رفتنی بود و من مخالفت میکردم با رفتنش آخرشم خود اومد سراغ دلاورم😔 🍃همسرم به فدای امام حسین علیه‌السلام ناراحت نیستم چون همسرم تو بهشت منتظرمه حالا هم کنارمه و مراقبمه🌹 🍃این آخریا درباره شهادتش خوابای عجیبی میدیدم آخرین خوابم این بود که خودمو تو جایی مثه دیدم، سبز و زیبا، با چادر مشکی‌ ایستاده بودم،روبروی یه تابوت مزین به رفتم جلوتر همسرم بود. نشستم کنارش و باهاش حرف میزدم که یهو از خواب پریدم 🍃گفتم: "خیره ان‌شاءالله...! حتماً طول عمرش بیشتر میشه"❤️ ولی روزی که آوردنش، درست همون صحنه‌ای بود که تو خواب دیده بودم❗️ به روایت همسر شهید 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌹‏به کسی که لواسون به نامت میزنه نمیگن رفیق رفیق اونیه که نه تنها تو رو بهشتی میکنه که پا به پات تا بهشت هم میاد... 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... 🆔 @shohada_tmersad313