eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
228 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
من هیچوقت آرام وقرارنداشتم همیشه این دنیابرام تنگ بود😔 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
12سال پیش بادوستام رفتیم پیش آیت الله حق شناس🌹آقابین همه دوستام به من یع دستمال دادن گفتن اشک های که واسه امام حسین(علیه السلام)میریزی بااین دستمال پاک کن نگهدارواسه کفنت😭😭 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
سال84بود که دکترامادرمو جواب کردن😭رفتم هیئت بلندبلندگریه کردم وگفتم یاحضرت عباس(علیه السلام)مادرموشفابده جبران میکنم😔 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
سلام سال گذشته شبی در خواب دیدم به منزل عظیم الشانی مشرف شدم اتفاق بسیار جالبی بود فردای آن روز از مدرسه دخترم که در شاهد تحصیل می کند تماس گرفتند وگفتند قرار است منزل یکی از شهدای مدافع حرم برویم شما هم خود را به ما برسان ومن منزل نبودم وفقط یکساعت وقت داشتم خود را به آنها برسانم اول جواب منفی دادم چون بموقع نمی رسیدم بعداز قطع تلفن ناگهان یاد خواب دیشبم افتادم وهیجان زده شدم وبه سرعت تماس گرفتم تا خودم را به سرعت به آنها برسانم وقتی به منزل شهید معظم رسیدیم از مادر ایشان سوال کردم ایشان از بودند گفتند خیر اما شهیدکناری وی سید است ما سعادت داشتیم آن روز درمنزل باشیم این ملاقات ودیدار بامادر وی ما ودانش آموزان دبیرستان شاهدرابسیار تحت تاثیر گذاشته بود طوری که تا الان این حس عجیب وارادت خاص ادامه دارد واین فقط به دلیل ارادت خالصانه وصادقانه این شهدای بزرگواراست . 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
پارسال عکسش را بردم برای هیئت مدرسه ی یاسین در شهرک رضویه و زدم روی دیوار. امسال داشتند دیوارها را تعمیر می کردند.عکس گرد و خاکی شده بود. برداشتمش و بردم توی کلاس 7/1 و گذاشتم روی کمد دیواری کنار تخته . آن روز یادم رفت عکس را بردارم.عکس یک هفته ماند در کلاس. چند هفته ای گذشت. یک روز نگاهم به مهدی افتاد رو به دانش آموزانم کردم و گفتم : بچه ها! می بخشید! امروز می خواهم عکس مهدی را با خودم ببرم. سکوت فضای کلاس را پر کرد. قاب عکس را برداشتم. یک دفعه صدای بغض آلود یکی از بچه های ردیف کنار پنجره بلند شد: آقا ! تو رو خدا نبریدش ما تازه با مهدی دوست شده ایم. بچه ها با چشمان اشک آلودشان حرف دوست شان را تایید می کردند. قاب را گذاشتم سر جایش . بچه ها لبخند زدند.دوباره آن بالا روی کمد کوچک دیواری ، عکسی نشست که پایین آن نوشته شده بود: (نسیم) 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
😍 خيلي برايم عجيب بود. بزرگ تر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود. بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند. سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم: خدايا! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده. مي دانستم دنبال شهادت بود. هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت. مهدي همه زندگي ام بود. شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا. صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد. مي گفتم خسته ميشي بخواب. مي گفت مامان آدم با شهدا صفا مي كند. به ما هم مي گفت: هر چه مي خواهيد از شهدا بگيريد. من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت: خدايا شفاي مامان را بده! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد. هميشه كه از در خانه داخل مي آمد صدا مي زد سلام سردار.... سلام مولا! بار آخر به من گفت مامان يك سؤال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسين علیه السلام بود و من مي خواستم بروم به سپاه امام حسين علیه السلام ! تو چه مي گفتي؟! من هم گفتم: صد تا جون تو فداي امام حسين علیه السلام گفت: من خودم راهم را انتخاب كردم، فردا نكند ناراضي شوي كه اين كار شيطان است.بعد شهادتم دلخوري نكن كار شيطان است... و رفت... . من هم به او افتخار مي كنم. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
عباس آقا خادم مسجدامام رضا(علیه السلام )تعریف می کرد: یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس ما را هم بزنند آن بالا پیش شهدا؟گفتم: آنها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
شب بود.مهدی آمده بود به روستای میاندره برای یاری پدرش در بیل زدن باغ ها.یک شب رو به من کرد و گفت: بیا بریم سد.من گفتم الان شبه. مهدی رو به من کرد و گفت: جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم کربلا منتظر ماست بیا تا برویم راه افتادیم توی جاده که می رفتیم،صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها همه جا را پر کرده بود.مهدی یک لحظه رو به من کرد و گفت: می دونی اینا چی می گن؟ گفتم: نمی دونم.مهدی گفت : دارند ذکر خدارو می گن. راوی: فرهاد عزیزی؛پسر عمه شهید مهدی عزیزی 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
من اولین شهید رسانه ای مدافعان حرم هستم😍ایشان در ماه رمضان درجبهه سوریه درمرداد سال 1392به کمین گروهک های تکویری درشهرحلب برخورد کردم وبه عشق خودم رسیدم❤️😍 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
اینم یکمی از وصیتنامم😍 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ از تمام دوستان وآشنایان تقاضا دارم نگذارندرهبر انقلاب تنها ومظلوم بماند ..... مهدی تمام دغدغه اش ولایت و رهبری بود.او عاشق رهبربود .... هدیه به روح مطهر همه ی شهدا یدونه گل صلوات🌹 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
چند ماه بعداز شهادت مهدی به منطقه شام عزیمت کردم .اتفاقا به همان منطقه ی محل شهادت مهدی!روزی بایکی از بومیان منطقه مواجه شدم که ساعت مچی مهدی را به مچ خود بسته بود!تعجب کردم که ساعت مهدی دست او چه کار می کند؟ازاو سوال کردم که این ساعت را از کجا آورده؟آن جوان بومی گفت که مهدی به او هدیه داده.اصرار کردم که حاضرم از او این ساعت را خریداری کنم اما او درجواب به من گفت اگر همه ی دنیا را به من بدهید این ساعت را نخواهم داد!از او پرسیدم قضیه هدیه دادن ساعت چیست؟ جوان گفت :صبح روز شهادت ،مهدی به محل اقامت ما آمد ونماز را همان جا اقامه کرد .من در اتاق نشسته بودم و محو تماشای نماز خواندنش بودم.اما بعداز نماز ونیایش آن شهید عزیز به سمت من برگشت،بعد از سلام واحوالپرسی،ساعت مچی خود را درآورده وبه من هدیه داد .خیلی خوشحال شدم واز او تشکر کردم .. هدیه به ارواح مطهر همه ی شهدا ❤️ 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
از زبون همرزم عزیزم😊 بعد نمازصبح توخونه ی خرابه سمت حلب دوره شدیم؛ آقا مهدی اسلحه رو برداشت و رفت توحیاط..میگفت: از پاش شروع کردن به زدن تا آقامهدی افتاد روزمین و نارنجک روانداختن کنارش😞به اینجا که رسید خاطره اش گفت یاد روضه امام حسین (علیه السلام) افتادم که گفت دیدند کسی دوروبرش نیست زدند؛آقای مراغریب گیر آوردند 😭وبعد گریه امانش رابرید😔 شهداگاهی نگاهی ازسرترحم😔 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸