3.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ #اینستاگرام
🔳 #وفات_حضرت_زینب(س)
🌴همه در پناه زینب
فدایی راه زینب...
🎤 #حاج_مهدی_رسولی
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
لرزه بر پیڪره ےشام می افتد وقتے
چادر فاطمه را بر سرخود می پوشد
بی سَبَب نیست عَدو ازسخنش میترسد
زینب است،خون علے در رگ او میجوشد
#أم_المصائب🥀
#وفات_حضرت_زینب(س)🏴
#تسلیت_باد🥀
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۷۷🌷
🔹زیارت آل یاسین🔹
🌹 السلام علیك حین تركع وتسجد
السلام علیک حین تهلل و تکبِّر🌹
◀️ قسمت اول
🍃در طول تاریخ انسانها همواره در جستجوی ارزش ها بوده اند ، در فرهنگ دین ارزشمندها ، با ارزشها شناخته می شوند، در واقع خدا ارزش ها را معرفی می كند تا ما ارزشمند ها را پیدا كنیم .
🍃در این سلام در واقع ما بیان میداریم كه ركوع و سجود كه برترین ارزشهاست و از بالاترین سطوح عبودیت هستند مساوی با ارزشمند یعنی حضرت مهدی«عجل الله تعالی فرجه الشریف» است.
🍃 در واقع ارزشمند مطلق مساوی با ارزش است. امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف»در عین حال كه ارزش مطلق شده است ، باز هم خدا دستور می دهد و امام می فرماید : مرا با این سبك صدا كنید .با این كار در واقع خدا می خواهد ارزش ها همواره ملاك باشند ، با اینكه امام معصوم گارانتی شده است و خود ارزش شده است .
َ🍃خدا برای اینكه نیروی تشخیص ما از بین نرود و همیشه برای تشخیص ارزشها را مد نظر قرار بدهیم ، از ما می خواهد كه با ارزشها به آن ارزشمند مطلق سلام دهیم.
🍃امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف» همیشه با حق هستند،حق را بر پا می دارند و باطل را نابود می كنند و ما در سلام به حضرت با این الفاظ، این مفاهیم را نیز بیان می كنیم .سلام بر تو ای امام زمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف»،آن هنگام كه ركوع یعنی خضوع می كنی و با سجده خودت بلندترین قله بندگی را فتح می كنی،در این سلام ها همیشه ارزشها و ارزشمندها را با هم می آوریم .
🍃سلام یعنی درود ، تحیت ، آفرین و زنده باد و وقتی به كسی می گوییم زنده باد یعنی او را تأیید می كنیم.وقتی می گوییم سلام به لحظات ركوع و سجود تو یعنی این لحظات، لحظات خاصی هستند، خیلی مورد توجه من هستند.
🍃وقتی به امام معصوم«علیه السلام» سلام می كنیم یعنی ركوع و سجود تو و تهلیل و تكبیر تو امام ركوع و سجود ، تهلیل و تكبیر من است. هستی و حیات كردار و عبادت ما به حقیقت افعال و عبادات و كردار شما است. این احوال (ركوع و سجود و تهلیل و تكبیر) حالات استثنایی است و ما باید از ایشان یاد بگیریم .
❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️
#مهدی_شناسی
#قسمت_177
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آخرالزمان_و_راهکارهای_حفظ_دین
👤 استاد #محمودی
(قسمت اول)
☑️ ویژگیهای #آخرالزمان که همه میبینیم اما متوجهشون نمیشیم!
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت281
چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود.
نتوانستم بی تفاوت ردبشوم و بروم.
در را باز کردم ونشستم. صدای خواننده در گلویم بغض آورد.
بلند شد نشست. چشمهایش قرمز بودند. با صدایی که غم از آن میبارید گفت:
–تو اینجا چیکار میکنی؟
–خودت چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتی خونه؟ سکوت کرد.
صدای موسیقی را قطع کرد.
–مگه قول ندادی ازایناگوش نکنی؟ اینا داغونت می کنه.
–یادم نمیاد قول داده باشم.
ملتمسانه نگاهش کردم.
–الان قول بده. به روبرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
–چرابایدقول بدم؟ به چه امیدی؟ به خاطر کی؟
بغض کردم.
–به خاطرخدا قول بده.
دیگر کنترل اشکم با خودم نبود.
نگاهم کرد و کمی دست پاچه شد.
–باشه قول میدم، توگریه نکن.
– آخه اینجا نشستی ماتم گرفتی که چی بشه؟
–به مامان زنگ زدم، بیمارستان بود. گفت برسه خونه تماس میگیره. منتظر تماسشم.
–این کارا بی فایدس آرش، خودت رو خسته نکن.
الانم برو خونه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میرم، فقط دیگه گریه نکن.
از ماشین پیاده شدم و به طرف آرایشگاه راه افتادم.
باصدای بوق ماشینش برگشتم. سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند.
–کجا میری؟ بیا بالا میرسونمت.
–توبرو، خودم میرم، نزدیکه.
بارها وبارها بوق زدوبرای جلوگیری از آبروریزی سوارشدم و راه را نشانش دادم.
جلوی آرایشگاه نگه داشت وپرسید:
–اینجا چیکارداری؟
–کاردارم تو برو.
مشکوک نگاهم کرد. زودپیاده شدم و وارد آرایشگاه شدم.
به خواست خودم آرایشگر موهایم را خیلی کوتاه کرد.
باهرقیچی که میزد یکی یکی خاطراتمان از جلوی چشمهایم رد میشد.
وقتی بلندشدم وخودم را در آینه دیدم، تعجب کردم از این همه تغییر.
با صدای گوشیام چشم از آینه برداشتم. شمارهی فاطمه بود.
–الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت:
–راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم میسوزه که میگم. تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیزارن زندگی کنی.
–کیا رو میگی فاطمه؟
–همین فریدون و مژگان.
با شنیدن نام فریدون ترسیدم.
–مگه چی شده؟
–امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچهی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ میکرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان میگفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون.
–منظورش چی بوده؟
–منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد.
–هوو؟
–آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانهی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم. راحیل مگه چیکارش کردی؟
–هیچی بابا ولش کن.
–گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشهایی چیدن.
–امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکرکنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه.
–آره، میبینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق. آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشهی اون باعث این جدایی شده.
–بزار فکر کنه، مگه مهمه؟
بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم. امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشهایی دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید میکرد. میگفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود.
همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند.
نزدیک رفتم و گفتم:
–تو چرا هنوز اینجایی؟
–بیابشین، میبرمت خونه.
صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد. ترسیدم مخالفت کنم.
نشستم و او راه افتاد.
–خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–چرا این کار رو کردی؟
وقتی سکوت مرا دید سرش را روی فرمان گذاشت و گفت:
–تو چرا اینقدر سنگ دل شدی راحیل؟
من دوباره به مامان زنگ زدم تا...
حرفش را بریدم.
–شاید یک ماه انتظار و بی تفاوتی تو و خانوادت باعثش شده.
–راحیل باور کن شرایطم سخت بود.
–کمکم سخت تر هم میشه، من چون این رو درک میکنم میگم، اینجوری برای هر دومون بهتره. همین طور برای مامان دیگه راحت میتونه نوهاش رو بزرگ کنه.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت282
آرش با چشمهای به خون نشستهاش نگاهم کرد و گفت:–راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟
–اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد.
–نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره.
–کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه...
–اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟
–من به خاطر مامانت میخوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟
–خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟
– اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه.
–واقعا راحیل؟
صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم.
همین که شمارهی روی گوشیاش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد.
–بله مامان.
صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف میشنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را میگفت.
آرش گفت: –این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون.
شنیدم که مادر شوهرم گفت:–مژگانم حرف اونو میزنه.یعنی مژگان طرف برادرشه؟
مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم.
آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت.
از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند.
بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت:–باید زودتر خودم رو برسونم خونه.
با نگرانی پرسیدم:
– چی شده آرش؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونهی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره.
–چرا؟سکوت کرد و حرفی نزد.
زمزمه وار گفت:–همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشهایی داره.الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه. اسم فریدون که میآمد زبانم بند میآمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم.صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت.
دلم شور میزد.
به نظرم آرش تلاش بیهوده میکند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته.
وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسریام را از سرم کشیدم. حولهام را که هنوز خیس بود برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم میکرد.
اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید.
با ناراحتی گفت: –آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟
سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم.
آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد.
سعیده با دیدن موهایم عکسالعمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون.
شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست میتوانم از او خبری بگیرم.گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.خیلی طول کشید تا جواب بدهد.
خیلی آرام سلام کرد و گفت:
–راحیل اگه بدونی چی شد؟–چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن.
صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت:
– نمیدونی چه قشقرقی به پا شد.
مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه.
زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچهای این خواهر و برادرم شروع شد.
امدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت. زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتا نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم.خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری.
خلاصه زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن.–وای یعنی دوباره قلبش؟
–نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه. –یعنی الان فریدون اونجاست؟–نه فریدون و مژگان رفتن.
زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه.
–آرش کجاست؟–از اون موقع رفته تو اتاقش.
آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت.
همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط میداند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانهی مادر خودش برده است.
صبح زود بعد از صبحانه، سوگند تماس گرفت و گفت کارشان زیاد شده اگر میتوانم یک سری به آنجا بزنم.
تا عصر در خانهی سوگند بودم. حسابی کمرم و گردنم درد گرفته بود. ولی سرم گرم بود. سعی میکردم به اتفاقهای اخیر فکر نکنم. گرچه غیر ممکن بود.موقع برگشت مادرزنگ زد و گفت، قرار است مهمان بیاید زودتر خودم را به خانه برسانم.
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت283
همین که به خانه رسیدم مادر به طرف اتاق مشترک من و اسرا هدایتم کرد و گفت:
–برو زود لباسهات رو عوض کن بیا و میوههایی رو که شستم بچین تو جا میوهایی.
هر چه پرسیدم مهمان کیست گفت:
–غریبه نیست. وقتی امد میبینیش.
همین که وارد اتاق شدم فوری لباسهایم را عوض کردم. در حال شانه کردن موهایم بودم که صدای آیفن را شنیدم. بعد هم صدای مادر که از پشت آیفن گفت بفرمایید.
موهایم آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند ثانیه شانه میشدند. هنوز بهشان عادت نکرده بودم. یک گیرهی کوچک پارچهایی به شکل پاپیون داشتم که نزدیک گوشم روی موهایم سنجاقش کردم. صدای بلند گریه و حرفهای التماس آمیز آشنایی مرا به بیرون از اتاق کشاند. به سالن که رسیدم مادر آرش را دیدم که جلوی در ورودی خودش را روی پاهای مادرم انداخته و التماس میکند. مادر سعی داشت بلندش کند ولی مادر آرش بلند نمیشد و فقط التماس میکرد.
–حاج خانم تو خودت مادری میفهمی چی میگم. داغ جوون خیلی سخته، به خدا مجبور نبودم نمیومدم.
بالاخره مادر بلندش کرد و کمکش کرد تا به طرف مبلها برود.
هنوز لباس مشگی تنش بود. زیر چشمهایش به سیاهی میزد. رنگ پریده به نظر میرسید. از آن زنی که همیشه به خودش میرسید و مرتب بود اثری نبود. شکسته بود. با دیدن من حیران نگاهش روی موهایم ثابت ماند. اشکش دوباره چکید. بلند شد و جلو آمد، من مبهوت نگاهش میکردم. بغلم کرد و با صدای بلند گریه کرد.
–راحیل به توام التماس میکنم. رو سر من منت بزار. نزار نوهام آواره بشه.
میخواستم بگویم "مامان قرار بود شما بیایید و مرا راضی کنید برای وصال نه فراق. پس چه شد؟" مرا از خودش جدا کرد و اشکهایش را پاک کرد.
–مژگان برداشته اون بچه رو برده خونهی مادرش، نمیدونم چطوری شده که موقع شیر خوردن بچه خفه شده. دکتر گفته اگه چند دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسوندنش میمرد. هر چی گفتم بچه رو بدید خودم عین چشمهام ازش نگهداری میکنم ولی قبول نمیکنن،
راحیل همهی این گره ها به دست تو باز میشه. به خاطر همون خدایی که میپرستی کمکم کن. بچم آرش داغون شده، نه خواب داره نه خوراک، جون اون بچه رو نجات بده راحیل. سارنا یادگار کیارشمه. اونا میکشنش، خوب بهش نمیرسن. زود دنیا امده، نارسه، باید تحت نظر باشه. خیلی باید ازش مراقبت بشه، مژگانم دست تنهاس. برادرش دیگه حتی نمیزاره برم اونجا بچه رو ببینم.
قبل از این که بیام اینجا رفته بودم اونجا، مژگان گریه میکرد. میگفت نمیخواد اونجا بمونه، گفت مادرش مدام این ور اون ورئه و کمکش نمیکنه، اونم چند روزه استراحت نکرده، دست تنها نمیتونه به بچه برسه. راحیل به خاطر اون بچه یتیم رحم کن. اون که به جز ما کسی رو نداره. مژگانم کسی رو نداره، نگاه به پدر و مادرش نکن، بهش اهمیتی نمیدن. فقط خواهرشه که گاهی دستش رو میگیره. اجازه بده اینارو زیر بال و پر خودمون بگیریم. به خدا تا عمر دارم دعات میکنم.
بعد دوباره هق زد.
مادر بلند شد. دست مادر آرش را گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد.
–بشین حاج خانم.
مادر آرش بازوی مادرم را گرفت:
–حاج خانم امیدم به توئه، تا حالا خانمی کردی از این به...
مادر حرفش را برید و با بغض گفت:
–امیدتون به خدا باشه. انشاالله درست میشه.
مثل ماتم زده ها به طرف مبل رفتم. چیزی که فکرش را میکردم دقیقا برعکس شده بود.
مادر آرش خوب نمیتوانست نفس بکشد.
مادرگفت:
–آروم باشید. توکلتون به خدا باشه. قرص زیر زبونیتون رو آوردین؟
مادر آرش به کیف اشاره کرد.
مادر برایش قرص را پیدا کرد و زیر زبانش گذاشت و شروع به دلداری دادنش کرد.
من فقط نگاهشان میکردم.
به مرور حال مهمان ناخواندهمان بهتر شد.
بلند شدم و بی حرف مثل مسخ شده ها به طرف اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
صدای حرف زدنشان را میشنیدم، احساس کردم ساعتها طول کشید تا این که مادر زنگ زد ماشین آمد و مهمانمان رفت. ولی بعد که ساعت را نگاه کردم فقط نیم ساعت گذشته بود.
دوباره سر و صدای حرف زدن آمد. بعد از چند دقیقه خاله و مادر وارد اتاق شدند. بلند شدم و نشستم.
مژههای خاله خیس بودند. حتما مادر زنگ زده تا بیاید. کنارم نشست و گفت:
–راحیل جان میخوای چیکار کنی؟
نگاهی به مادر انداختم. ناراحت و نگران بود.
خاله قربان صدقهام رفت و بعد سعی کرد دلداریایم دهد، از همه چیز خبر داشت. مادر همه چیز را برایش گفته بود.
خاله موهایم را نوازش کرد.
–چقدر موهای کوتاه بهت میاد. به نظرم از قبل خوشگلتر شدی.
–دیگه هیچ وقت بلندشون نمیکنم.
خاله آهی کشید و گفت:
–آخه چقدر این خانواده سنگدل بودن ما نمیدونستیم. این مادر آرش رفتنی میدونی به مادرت چی گفته؟
استفهامی نگاهش کردم.
–گفته به راحیل بگید یه وقت به آرش نگه من امدم این حرفها رو زدم. راحیل اگه تصمیم به جدایی...
مادر حرف خاله را برید:
–راحیل بایدتمومش کنه.
@shohada_vamahdawiat
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ایـن را هرگـز فرامـوش نکنید
تـا خـود را نسازیـم و تغـییر ندهیـم، جامـعه ساخـته نمی شـود .
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢از جانبازی تا شهادت
🔹شهید محمد نوری رئیس پلیس اطلاعات رودبار جنوب (کرمان) پنجم اردیبهشت 88 در درگیری با شرور منطقه که قتل و جنایت های مختلفی را مرتکب شده بود مورد اصابت چندین گلوله دو زمانه قرار گرفت و از قسمت نخاع دچار آسیب گردید و پس از پنج سال جانبازی در دهم دیماه 93 جام شهادت را سرکشید.
➥ @shohada_vamahdawiat