این که یادم نیست...
اولینبار...
کِی به زیارت آمدم...
و از کجا...
محبّت شما...
به دلم افتاده؛
یعنی: قدیمیترین رفیق هستید!
و من...
چه خوشبختم که...
شما را دارم؛
امام رضاجان!
تولدت مبارک!
#شهداء_ومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
تو میآیی
تو میآیی
شهیدان نیز میآیند
و آوینی روایت میکند فتح نهایی را . . .
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_شش
شاید فکر کرد میخواهم کنایه بزنم یا نازپروده بودنش را به رخش بکشم که گفت :
_نه خودم میتونم ..
جدی گفتم :
_نمیخواد ...
آستین هایم را تا آرنج بالا زدم و دستانم را شستم و قاشق قاشق از مواد خام شامی کف دستم ریختم .
دور تا دورش را صاف کردم و بعد آهسته و با احتیاط درون روغن غلتاندم .
هنوز کنار گاز ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد.
یک لحظه میان نگاه به شامیهای درون روغن و لیوان چایی که روی پیشخوان بود، یه نگاه گذرا به او انداختم و باز از بین اجزای صورتش،چشمان سیاهش ،لبان کشیده و قرمزش ، باز نگاهم رفت روی همان ورم گوشهی لبش تا ندایی غیبی سرم فریاد بکشد :
_ببین چکار کردی آخه؟!
_برو بشین خودم سرخش میکنم .
شنید اما نرفت و من باز درحالیکه با قاشق گوشهی شامیها را بلند میکردم تا ببینم سرخ شده یا نه ، تکرار کردم :
_بهت میگم برو بشین .
صدایش در گوشم نشست :
_چرا....چرا باید اینقدر از من بدت بیاد ؟!
جوابی ندادم چون خودم هم نمیدانستم !
اصلا نمیدانستم از او بدم میآید یا نه!
نگاهم به جوشش روغنی بود که دورتادور شامیها حباب میزد که ادامه داد:
_اگه بخاطر خیلی چیزها نبود... شاید ... برمیگشتم پیش مادرم .
تکیه زدم به یخچال و با همان جدیت و اخم گفتم :
_برگرد...کسی جلوی شما رو نمیگیره ... ولی اگر رفتی اینو بدون که فرداش باید بیای محضر تا طلاقت بدم .
داشتم نگاهش میکردم که سیاهی نگاهش را به من سپرد و قدمی جلو آمد :
_من طلاق نمیخوام ... تو هر طوری که باشی دوستت دارم ، ولی کاش لااقل به من نگی ازم متنفری، نگی از من بدت میآد...این حرفات ..این حرفات ...!
حالا شکست همان بغض که اینهمه مدت نگهش داشته بود.
نفسم را محکم فوت کردم و گفتم :
_برو بشین ..امشب غذا پای من ...
میان همان اشکهایی که میریخت به شوخی گفت :
_من غذا پای شوهرمو نمیخورم ها .
گره ابروانم محکمتر شد در تحلیل حرف خودم که چه گفتم که جوابش پاسخ او بود که یکدفعه فاصله را کم کرد و بی هیچ حرفی چسبید به سینه ام !
دستانش دورتا دور کمرم حلقه شد و من بی هوا از این کارش دو دستم را بالا گرفتم که گریست .
سرش چسبیده به سینهام بود که گریست و من نمیدانستم با گریهاش یا تنی که مرا محکم در آغوش کشیده بود ،دارد چه بلایی سرم میآورد!
اولین تماسی که با او داشتم !
انگار کورهی آجرپزی شدم و حرارت از سر و گردنم سرازیر شد .
قلبم تند زد و چشمانم روی سر رامش که چسبیده بود به سینهام ،خشک شد و او بعد از همهی آن حرفها و اخمها و آن سیلی و فریادها گفت :
_به خدا خیلی دوستت دارم امیر ، هر طوری که باشی ...حتی ..حتی اگه...کتکم بزنی .
نباید میگذاشتم که صدای تپشهای تند قلبمو بشنود.
_لباسمو با دماغت کثیف نکن ،دستمال کاغذی نیستم ها .
سرش را بلند کرد و به نفس حبس شدهی من اجازهی خروج داد که با لبخند نیمهای گفت :
_ببخشید .
صورتش خیس بود از اشک و چشمانم داشت سختترین صحنهای را میدید که در طول عمرم دیده بودم .
جای دستم روی لبش ، و اشک در چشمانش و جملهی دوستت دارم روی لبانش !
شاید این بشر دیوانه بود!
مگر جواب نفرت ،عشق میشود ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
امیر برومندشور احساسی . یا امام رضا به تو میدم سلام - کربلایی امیر برومند @amirboroumand_channel.mp3
زمان:
حجم:
21.53M
🎶 یا امام رضا به تو میدم سلام...
🎤 کربلایی امیر برومند
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهچهاردهم
كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟
وقتى تو اين جا هستى، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟!
فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است.
اكنون عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".
ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود.
تو نيز، آرام آرام گريه مى كنى و در حقّ برادر خود دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد.
مسلم بن عَوسجه نيز مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: "به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم".
زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان مى گويد: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم".
هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، سخن همه آنها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".
تو نگاهى به ياران با وفاى خود مى كنى و در حقّ همه آنها دعا مى كنى و مى گويى: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند".
همه آنان خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است".
💖💖💖💖💖💖💖💖
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
🌼معجزه ای که اخیرا اتفاق افتاد
#نامه دختری به امام رضا علیه السلام
┄┄┅─ 💚✵─┅┄
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
@babolharam_netRasooli_Babolharam_net_3.mp3
زمان:
حجم:
2.5M
|⇦•سلام امام مهربون ..
#سرود ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ حاج مهدی رسولی•✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
اون دورانی که #ترامپ با تحقیر #ظریف گفت #نه_مرسی گذشت.
الان ما یه رئیسی داریم که بدونِ لحظه ای درنگ گفت #خیر
#رییس_جمهور_در_تراز_انقلاب
#راهبرد_اقتدار
#دولت_مردمی_ایران_قوی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢عاقبت به خیر شد
🔹چندسال پیش یه روز که رفتیم خونه داییم اینا، زن داییم ناراحت بود؛ بابام پرسید چی شده! گفت: نذر کردم برم قم زیارت به هرکی میگم منو نمیبره، بابام همون لحظه تصمیم گرفت؛ گفت: برو حاضر شو تا بریم زیارت نذرتو ادا کنی.
🔹این سفر یک دو روزی طول کشید زن داییم توی راه همش به بابام میگفت: عاقبت به خیر شی، پدرم توی جواب گفت: ان شاء الله اون طوری ک دوست دارم عاقبت به خیر شم.
🔹۲۱ رمضان ۹۸ به آرزوش رسید.
🔹شهید مدافع وطن #کوروش_حاجیمرادی رئیس پلیس آگاهی اسلام آباد غرب همزمان با شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان سال ۹۸ در حین تامین عزاداران در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_هفت
فاصله را ایجاد کرد که مثل همان آجر پخته شده از کوره درآمدم .
پوزخندی زدم تا حتی خودم را هم گول بزنم که لبخندی روی لب زخمیاش جا باز کرد :
_برو بشین تو خستهای ...خودم سرخ میکنم .
_نمی خواد ... یه بشقاب بذار شامی ها سوخت .
چرخید سمت آبچکان ظرف شویی و بشقابی روی شعله ی خاموش گاز گذاشت که شامیهای سرخ شده را از روغن بیرون کشیدم .
_می گم ...نمیخوای زنگ بزنی به مادرجون بگی برگرده؟
_نه ...یه مسافرت بره حال و هواش عوض میشه .
ولوم صدایش پایین آمد و با شرم گفت :
_پس ... پس امشب ...می شه ...
نشنیده بلند گفتم :
_نخیر ... شما توی اتاق خودت ، منم اتاق خودم .
_می ترسم به خدا.
_نترس ...خونه که خالی نیست ...منم هستم .
_امیر ...
چنان خواهشی در اسمم ریخت که داشتم خامش میشدم که فریاد کشیدم :
_میگم نه دیگه .
سکوت کرد.
ناراحت شد حتما، ولی به رو نیاورد و این حُسن خلقش را دوست داشتم .
با آنکه من باید عذرخواهی میکردم که نکردم ،اما او قهر نکرد،خودش را لوس نکرد و این اخلاقش مرا مجذوب خودش کرد.
_چاییات سرد شد .
شامیهای جدید را در روغن میانداختم که دستش سمت لبانم آمد.
سرم را با تعجب عقب کشیدم و حبهی کوچک قندی را که با دو انگشتش گرفته بود ، دیدم .
انگار ورد باز شدن لبانم را هم بلد بود و خواند که لب گشودم و قند را به دهان بردم !
لیوان چایم را بالا گرفت که قند شیرین توی دهانم را با زبانم به گوشهای هول دادم و گفتم :
_نه خودم می خورم .
و بعد فوری دستانم را با آب شستم و لیوانم را از او گرفتم .
لبخند زنان نگاهم کرد...چرا ؟!
یک آدم بداخلاق و عصبی و اخمالو چه جذابیتی داشت !
آن هم من که انگار به اندازهی تمام عمرم تنها در همان چند روز ، بد شده بودم !
لیوان چایم را زیر تابش نگاهش سر کشیدم که بی مقدمه تکیه زد به کابینت و گفت :
_من پدرم رو زیاد ندیدم ....چون نبود... از همون بچگی نبود ...اما توی این چند سال وقتی با خانواده شما آشنا شدم، عاشق پدرت شدم ..چقدر مهربان بود!...با ارغوان ،با نرگس خانوم حتی با منی که فقط دوست و هم دانشگاهی دخترش بودم ...همیشه با خودم می گفتم ،خوش به حال ارغوان ...یه وقتایی هم ...
سرش را پایین گرفت آنقدر که چانه اش به سینه اش رسید :
_یه وقتایی هم میگفتم کاش بشه ...من همسر تو بشم ...پدری که اونجوری قربون صدقهی زنش میره ....حتما پسرش مثل ...
دستم سوخت .طوری شامی ها را چپه کردم توی روغن که دستم سوخت وعصبی سر رامش فریاد زدم :
_میشه ساکت شی تا حواسمو جمع کنم .
شوکه شد و لال . نمیخواستم بد باشم واقعا نمی خواستم آنقدر بد باشم که حتی از زبان رامش بشنوم که پدرم چقدر مهربان بوده و چرا من نیستم ؟!
کلافه از این وجه تمایز آشکار بودم و رامش هم دلخور و ناراحت سرش را گرم کرده بود به جمع و جور کردن آشپزخانه .
حق داشت دلخور باشد .آن روز دیگر کولاک کرده بودم .چند بار داد و فریاد و سیلی و اخم و عصبانیت !
سینهام انگار از تپش پر درد قلبم سنگین شد و میدانستم که چه مرگم شده ...این عذاب وجدان لعنتی آخر مرا میکشت .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>