eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 فاصله را ایجاد کرد که مثل همان آجر پخته شده از کوره درآمدم . پوزخندی زدم تا حتی خودم را هم گول بزنم که لبخندی روی لب زخمی‌اش جا باز کرد : _برو بشین تو خسته‌ای ...خودم سرخ می‌کنم . _نمی خواد ... یه بشقاب بذار شامی ها سوخت . چرخید سمت آبچکان ظرف شویی و بشقابی روی شعله ی خاموش گاز گذاشت که شامی‌های سرخ شده را از روغن بیرون کشیدم . _می گم ...نمی‌خوای زنگ بزنی به مادرجون بگی برگرده؟ _نه ...یه مسافرت بره حال و هواش عوض می‌شه . ولوم صدایش پایین آمد و با شرم گفت : _پس ... پس امشب ...می شه ... نشنیده بلند گفتم : _نخیر ... شما توی اتاق خودت ، منم اتاق خودم . _می ترسم به خدا. _نترس ...خونه که خالی نیست ...منم هستم . _امیر ... چنان خواهشی در اسمم ریخت که داشتم خامش می‌شدم که فریاد کشیدم : _می‌گم نه دیگه . سکوت کرد. ناراحت شد حتما، ولی به رو نیاورد و این حُسن خلقش را دوست داشتم . با آنکه من باید عذرخواهی می‌کردم که نکردم ،اما او قهر نکرد،خودش را لوس نکرد و این اخلاقش مرا مجذوب خودش کرد. _چایی‌ات سرد شد . شامی‌های جدید را در روغن می‌انداختم که دستش سمت لبانم آمد. سرم را با تعجب عقب کشیدم و حبه‌ی کوچک قندی را که با دو انگشتش گرفته بود ، دیدم . انگار ورد باز شدن لبانم را هم بلد بود و خواند که لب گشودم و قند را به دهان بردم ! لیوان چایم را بالا گرفت که قند شیرین توی دهانم را با زبانم به گوشه‌ای هول دادم و گفتم : _نه خودم می خورم . و بعد فوری دستانم را با آب شستم و لیوانم را از او گرفتم . لبخند زنان نگاهم کرد...چرا ؟! یک آدم بداخلاق و عصبی و اخمالو چه جذابیتی داشت ! آن هم من که انگار به اندازه‌ی تمام عمرم تنها در همان چند روز ، بد شده بودم ! لیوان چایم را زیر تابش نگاهش سر کشیدم که بی مقدمه تکیه زد به کابینت و گفت : _من پدرم رو زیاد ندیدم ....چون نبود... از همون بچگی نبود ...اما توی این چند سال وقتی با خانواده شما آشنا شدم، عاشق پدرت شدم ..چقدر مهربان بود!...با ارغوان ،با نرگس خانوم حتی با منی که فقط دوست و هم دانشگاهی دخترش بودم ...همیشه با خودم می گفتم ،خوش به حال ارغوان ...یه وقتایی هم ... سرش را پایین گرفت آنقدر که چانه اش به سینه اش رسید : _یه وقتایی هم می‌گفتم کاش بشه ...من همسر تو بشم ...پدری که اونجوری قربون صدقه‌ی زنش می‌ره ....حتما پسرش مثل ... دستم سوخت .طوری شامی ها را چپه کردم توی روغن که دستم سوخت وعصبی سر رامش فریاد زدم : _می‌شه ساکت شی تا حواسمو جمع کنم . شوکه شد و لال . نمی‌خواستم بد باشم واقعا نمی خواستم آنقدر بد باشم که حتی از زبان رامش بشنوم که پدرم چقدر مهربان بوده و چرا من نیستم ؟! کلافه از این وجه تمایز آشکار بودم و رامش هم دلخور و ناراحت سرش را گرم کرده بود به جمع و جور کردن آشپزخانه . حق داشت دلخور باشد .آن روز دیگر کولاک کرده بودم .چند بار داد و فریاد و سیلی و اخم و عصبانیت ! سینه‌ام انگار از تپش پر درد قلبم سنگین شد و می‌دانستم که چه مرگم شده ...این عذاب وجدان لعنتی آخر مرا می‌کشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>