🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_هشت
نگاه گذرایی به رامش انداختم .
لقمهی جمع و جوری برای خودش گرفت و کنار کشید . جرعهای نوشابه سر کشیدم و گفتم :
_پای خودمو سر سفره نذاشتم که کنار کشیدی !
متوجه ی منظورم نشد که توضیح دادم :
_مگه نگفتی ؛ من شام ، پای شوهرمو نمیخورم ...خب این که شامیه اینو چرا نمیخوری ؟
تازه متوجهی حرفم شد.لبخندی زد و گفت :
_اشتها ندارم .
حق داشت ...آنقدر کنایه و حرف شنیده بود که دلش به غذا نمیکشید .
لیوان نوشابهام را از روی سفره برداشتم و گفتم:
_پس جمعش کن .
شده بودم فرمانروا . یاد حرف آقاجون افتادم که همیشه بعد از غذا میگفت: "یاعلی ....دست بجنبید کمک کنید سفره جمع بشه ،کسی که غذا بخوره و بره کنار تا براش بیارن و بخوره و بعد جمع کنن ، هیچ فرقی با پادشاه ظالم نداره "
همین باعث شد که من هم برخیزم .
بشقاب خالیام را برداشتم و درون ظرفشویی گذاشتم .
رامش داشت بقیه ظرفها را جمع میکرد که دستکش دست کردم و گفتم :
_ظرفها رو میشورم .
توقع نداشت .دنبال علت اینکارم بود که گفتم :
_زود باش دیگه خستهام میخوام بخوابم .
_تو خستهای خودم میشورم ، برو بخواب.
درحالیکه دستکشهای نارنجی ظرفشویی را دست میکردم گفتم :
_نه ...تو دستت زخمه .
یکدفعه با فریادی مرا محکم بغل کرد که گیج شدم ! فکر کردم شاید سوسکی چیزی دیده که گفت :
_امیر تو اینقدر مهربونی چرا پس دلمو میشکنی ؟
فوری پسش زدم:
_فکر بیخود نکن ...نخواستم باز مامان بیاد غر بزنه که تو فلان نکردی تو کمک نکردی .
تمام ذوقش زیر نگاهم آب شد و از کنارم گذشت .
اصلا انگار به من بداخلاقی نیامده بود...! این عذاب وجدان لعنتی داشت یا دیوانهام میکرد یا نفسم را میگرفت ! کلافه چند ثانیهای پای همان ظرفشویی ایستادم و بعد با خالی کردن حرصم سر بشقاب و لیوان ،کمی آرام شدم .
رامش به اتاقش رفته بود که سمت اتاقم رفتم اما صدایش میخکوبم کرد.از پشت در اتاقش شنیدم که گفت :
_خوبم مامان ...به خدا نرگس خانوم خیلی هوامو داره ..توروخدا منو شرمندهی اینا نکن ... یه وقت به ارغوان سخت نگیرید ...اونوقت من چکار کنم از خجالت !..امیر خیلی مهربونه به خدا .
همان چند جمله آتشم زد و خدایی که پای قسم به مهربانیام خورد!
همانجا توی راهروی تنگ و ترش طبقهی دوم ایستادم و خودم را با آن وسوسههای عذابی که در سرم جولان میداد ، لعنت کردم .
من نماد مهربانی بودم ! من!
چند دقیقهای همانجا ماندم و بعد به اتاقم برگشتم . اما طولی نکشید که چند ضربه به در خورد.
بی آنکه سربلند کنم گفتم :
_بله .
_امیر...
_بله.
جلو آمد و پرسید :
_میگم توی قفسهی کتابهات این کتاب رو پیدا کردم و از امروز شروع کردم به خوندن ...
سرم همراه نگاهم بالا آمد که خشکم زد .
چشمانم حریصانه روی او نشست .
لباس خواب سرخابی رنگی به تن کرده بود که تماما حریر بود.
عمدا یا سهوا را نمیدانم فقط با حرص سرم را از او که شده بود تجسم حوری بهشتی برگرداندم و گفتم :
_نگفتم اینجوری جلوی چشمم نباش .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
💢از شهید خواست، خونه دار شد
🔹یک آدم غریبه آمده بود سر قبر برادرم. با خودش گل و شیرینی آورده بود. پرسیدم: اشتباهی نیومدین؟نه. اولین بار توی خواب اومدم اینجا! مطمئن ام. میخواستم خونه بخرم اما مشکل مالی داشتم. دقیقاً همین جا با شهید حرف زدم و مشکل ام حل شد. حالا اومدم ازش تشکر کنم!
🔹شهید حسینعلی مرادی از سربازان نیروی انتظامی در آذربایجان غربی سیزدهم آذرماه 1363 در درگیری با عناصر ضدانقلاب در ارومیه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهپانزدهم
صدايى توجّه تو را به خود جلب مى كند، سر بر مى گردانى، قاسم را مى بينى، او يادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش مى شوى و او اين چنين سخن مى گويد: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟"
قاسم با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره تو مى نشاند و همه را سكوت فرا مى گيرد.
همه مى خواهند بدانند كه تو در جواب چه خواهى گفت. چشم ها گاه به تو نگاه مى كنند و گاه به قاسم!
به راستى چرا اين سؤال را پرسيد؟ مگر تو نگفتى كه فردا همه كشته خواهيم شد؟
اما نه! قاسم حقّ دارد سؤال كند. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست!
قاسم فقط سيزده سال سن دارد، تو يكبار ديگر قامت زيباى قاسم را مى بينى. اندوه را با لبخند پيوند مى زنى و مى پرسى:
ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است.
همه از جواب قاسم، جانى دوباره مى گيرند و بر او آفرين مى گويند. آرى! قاسم اين شيوايى سخن را از پدرش، امام حسن(ع)به ارث برده است.
اكنون تو در جواب مى گويى: "عمويت به فدايت باد! آرى! تو هم شهيد خواهى شد".
با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود قاسم را فرا مى گيرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌴☀️صلوات خاصه امام رضا علیه السلام با ترجمه👇
🍃🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
🍃🌷 الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
🍃🌼بارالها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده
🍃🌼پیشواى پارسا و منزه
🍃🌷وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْض
🍃🌷ِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى
🍃🌷الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
🍃🌼و حجت تو بر هر که روى زمین است
🍃🌼و هر که زیر خاک
🍃🌼بسیار راستگو و شهید
🍃🌷صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً
🍃🌷کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
🍃🌼درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم 🍃🌼همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهسیششم
از محمّد بن عیسی یقطینی روایت شده، گفت: همهی مسائلی که از حضرت رضا(ع) پرسیدم، و آن حضرت پاسخ داد و جمع نمودم به پانزده هزار مسأله رسید، و طبق روایت دیگر، به هیجده هزار مسأله رسید.
علامهی طبرسی(ره) از اباصلت هِرَوی نقل میکند که گفت:
«ما رَأَیتُ اَعلَمُ مِن عَلِیِّ بنِ مُوسَی الرِّضا (ع) وَ لا رَاَهُ عالِمٌ اِلّا شَهِدَ لَهُ بِمِثلِ شَهادَتی:
کسی را عالمتر از حضرت رضا(ع) ندیدهام، و نیز هیچ عالم و دانشمندی آن حضرت را ندید (و به حضورش نرسید) مگر اینکه مانند من گواهی داد.» [که کسی را عالمتر از او ندیده است.]
شاگردان برجستهی حضرت رضا(ع)
حضرت رضا(ع) در مدینه دارای شاگردان بسیار بود که به گرد شمع وجود آن بزرگوار اجتماع میکردند و از علوم فرهنگساز آن حضرت بهرهمند میشدند، ما در اینجا به طور کوتاه، به ذکر چند نفر از شاگردان برجستهی آن بزرگوار میپردازیم:
1. زکریّا بن آدم
زکریّا بن آدم اشعری قمی از شاگردان و اصحاب برجستهی حضرت رضا (ع) بود، و بهرههایی که از آن بزرگوار برده بود به صورت کتاب و مجموعه مسائل، نموده بود، او نمایندهی حضرت رضا (ع) در قم گردید، در سطحی که علیبن مسیّب از حضرت رضا(ع) پرسید: «فاصلهی مسافت زیادی که بین من و شما است، برایم مشکل است که بتوانم به محضر شما برسم، احکام دینم را از چه کسی کسب کنم؟»
حضرت رضا(ع) در پاسخ فرمود:
«مِن زَکَرِیّابنِ آدَمِ القُمِّی اَلمَأمُونِ عَلَی الدّینِ وَ الدُّنیا:
از زکریابن آدم قمی بیاموز که در امر دین و دنیا، امین و مورد اعتماد است.»
محمدبن قولویه نقل میکند؛ زکریابن آدم به امام رضا(ع) عرض کرد: «میخواهم از قم بروم، زیرا در بین آنها افراد نادان و سفیه زیاد شدهاند.»
حضرت رضا(ع) به او فرمود:
«لاتَفعَل فَاِنَّ اَهلَ بَیتِکَ یُدفَعُ عَنهُم بِکَ، کَما یُدفَعُ عَن اَهلِ بَغداد بِاَبِی الحَسنِ الکاظِمِ (ع):
چنین کاری نکن، زیرا خداوند به خاطر وجود تو بلا را از مردم قم دور میسازد، چنانکه بلا را به خاطر وجود امام کاظم(ع) از مردم بغداد برطرف میگرداند.»
مرقد شریف زکریابن آدم در قم، در قبرستان شیخان، دارای بارگاه است و زیارتگاه زائران میباشد.
ادامه دارد
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_ نه
جلو آمد، گوشهی لبش لبخندی بود تظاهری و نگاهش داشت در شعلههایی از خجالت میسوخت ... چه کسی وادارش کرده بود که اینگونه مقابلم بایستد؟!... بعید نبود که مادرش .
جلو آمد و درحالیکه نگاهش به کتاب بود ، لبهی تختم نشست .
سخت بود چشم ببندم و البته عذاب آورترین عملی که حلال بود . محرمم بود ، زن عقدیم بود و میخواستم خودم را مهار کنم !
نگاهم را ، دستانم را ،عطش خفتهام را و پیروز هم شدم .
چند دقیقه سوال کرد ...حرف زد ... و من تمام توجهام را به کتاب معطوف کردم ،
شاید خودم هم باورم نشد که تا این حد بتوانم خودم را در مقابلش نگه دارم !
وقتی نقشهاش نگرفت ، بعد از پاسخ آخرین سوالش ، دزدکی نگاهم کرد و باز سر به زیر پرسید :
_امیر ... تا کی میخوای منو عذاب بدی ؟
دوباره تکیه زدم به پشتی تختم و پشتم را به او کردم :
_تا هر وقت که لازم باشه .
آه غلیظی کشید :
_من سیلی بعدازظهرت رو ترجیح میدم به این رفتارات ...توروخدا ...ازت خواهش میکنم ...
فریادم بلند شد :
_برو بیرون تا باز گند نزدی به اعصابم .
شاید حتی فکرش را هم نمیکرد که منی که 10دقیقه با آرامش کنارش نشستم و از آن تیپ جنجالیاش چشم پوشی کردم و جواب سوالاتش را دادم حالا اینگونه فریاد بزنم !
رفت و نفس ملتهب من از سینه بالا آمد .درست در آخرین لحظاتی که داشتم وا میدادم و دستم داشت رو میشد ، رفت.
چشم بستم تا بلکه به تقدیر سیاه خودم و ارغوان فکر نکنم .
به اتفاقات افتاده فکر نکنم ...به رامشی که مثل زهر تلخی بود که باید هر روز جرعهای مینوشیدم و کامم را با آن تلخ میکردم ،فکر نکنم .
آه کشیدم و دلم برای ارغوان سوخت .
برای کسی که نمیدانستم چه بلایی سرش آمده و حالا چه میکند .
صبح روز بعد ، اولین روزی بود که مادر کنارمان نبود .
گرچه فرقی نداشت . رامش صبحانه را چیده بود و باز کنار سفره خوابیده .
اما اینبار کاغذی کنار لیوان خالی از چای روی سفره بود! با کنجکاوی کاغذ را برداشتم .
دست خط خودش بود.همانجا ایستاده بالای سرش ،همان چند خط را خواندم :
" سلام
صبحت بخیر امیر جان ....
از دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .خوابم نمیبرد . یا شایدم ترس دیدن کابوس مرا بیدار نگه داشت .صبحانهات را آماده کردم ،بیدارم کن تا برات چایی بریزم و اگه نخواستی که باهم صبحانه بخوریم ، پس ...لااقل لقمه ای که برایت گرفته ام راحتما با خودت ببر .
شاید دوستم نداشته باشی...بهت حق میدهم ولی این باعث نمیشه تا ذرهای از عشقم نسبت به تو کم بشه .
عاشقت رامش. "
و قلبی کوچک که کنار اسمش کشیده بود.
چند ثانیه ای محو تماشایش شدم .
انگار تک تک کلمات نامه را از زبانش شنیده بودم اما مگر فرقی هم میکرد !... نامه را تا زدم و روی آن با خودکار کنار جیب پیراهنم نوشتم :
_چرت و پرت برام ننویس ...
حوصله ی شنیدن و خوندن حرفاتو ندارم.
قید صبحانه را زدم اما لقمه ای که گرفته بود را نه.
آنرا برداشتم و از خانه بیرون زدم .
تمام طول راه تا اداره ،حرف های نامه ی رامش داشت توی سرم بلند بلند اکو میشد و من مانده بودم با آن غده ی سرطانی ، با آن بیماری لاعلاج ، با آن همه تظاهر به تنفر چه کنم .
این حق ما نبود ، حق ارغوان هم نبود . اصلا حق من هم نبود که عاشق شوم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه
ارغوان
پلکهای سنگینم را به زحمت باز کردم .روی تخت بودم و صدای صحبت دونفر را میشنیدم .
اما حتی نمیخواستم دقت کنم و به صحبت هایشان گوش .
دستی به گلویم کشیدم... انگار هنوز رد کمربند رادوین رویش بود و بد جوری درد میکرد، آنقدر که حتی آب گلویم را به سختی قورت دادم .
در اتاق باز شد... ایران خانم بود.
یک لیوان شربت روی یک پیش دستی آورده بود. جلوتر که آمد به احترامش نیم خیز شدم که گفت :
_راحت باش .
نشست لبهی تخت و پیش دستی را سمتم گرفت .
لیوان را برداشتم و با صدایی گرفته و دردی که هنوز در گلو و حنجرهام بود گفتم :
_ببخشید ..
آهی کشید و بی آنکه نگاهم کند گفت :
_اگه میخوای زنده بمونی سربه سر رادوین نذار ... حال روحیش خوب نیست ... منم حوصله ی یه شکایت و کلانتری و دادگاه دیگه رو ندارم .
سکوت کردم .حق با او بود.
لجبازی کردم ، شاید . اثبات بی گناهی خانواده ام در این قضیه ، در زمانی که رادوین حال طبیعی نداشت ، فایده ای هم نداشت .
سکوتم را که دید گفت :
_بهت یه توصیه میکنم ...دلم میخواد لااقل بخاطر خودت جدی بگیری .
سرش بالا آمد و نگاه سردش به چشمانم نشست :
_فکر نکن همسر رادوین شدی ...فکر نکن این زندگی دوامی داره ..قید رادوین رو بزن ...نذار نزدیکت بشه ...بذار سرش گرم مهمونی هاش باشه ، بذار با دوستاش باشه ...من تو رو زن رادوین نمیبینم ، شاید براش دوباره زن گرفتم ... پس بهتره فعلا خودتو به رادوین ثابت نکنی .
حرفی نزدم، ولی مفهوم این حرفش ، سوالاتی شد برای ذهن درگیرم که جوابش را فقط خودش میدانست.
از روی تخت برخاست که گفتم :
_ایران خانم .
سرد و خشک نگاهم کرد و من ادامه دادم :
_چه شما بگید یا نه ...حتی چه من بخوام یا نه ... بازم همسرش شدم و دارم توی یه خونه باهاش زندگی میکنم .
از نگاه یخ زدهاش ، لرزم گرفت که جواب داد:
_زندگی کن ...اما نه به اسم همسر ...حتی سعی نکن سمتش بری ...رادوین هم سمتت نمیآد ...تو هم سمتش نرو.
گنگ بود و پر ابهام :
_منظورتون دقیقا چیه ؟
حرصش گرفت و کمی عصبی شد .سرش را جلو کشید و آهسته گفت :
_نمیخوام رابطه ای بینتون اتفاق بیافته ... از این واضح تر بگم ؟
و بعد از اتاق بیرون رفت و مرا همانطور بهت زده به حال خودم رها کرد .
لیوان شربت میان دستم بود و هنوز نمیدانستم چه روزهایی را قرار است تجربه کنم ..!
سختتر از روزهای قبل ! سختتر از روزی که پایم به این خانه باز شد ؟!
همان روز لعنتی که مسبب همهی این اتفاق ها بود. و انگار باز کششی از زمان مرا بلعید در دالان خاطرات گذشته .
در خانه که باز شد با دلشوره ای که انگار حس ششم به وجودم ریخته بود وارد خانه شدم .
از همان جلوی در ورودی گفتم :
_رامش!
و صدایی نیامد!
در عوض مرد میانسالی با یک پیراهن سفید یقه باز که سه دکمه ی بالایش را شاید عمدا باز گذاشته بود تا آن گردنبند طلای قرص و محکمش رابه رخ بکشد جلوی در ظاهر شد .
_بیا تو ... رامش الان میآد .
_نه مزاحم نمیشم ...میرم جلوی در تا بیاد .
تا خواستم قدمی به عقب برگردم بلند گفت :
_رامش !
و در عوض قدمی که من به عقب رفتم او به سمتم آمد و باز صدا زد:
_رامش.
حرصم گرفت ،چرا رامش دروغ گفت ؟!
گفته بود تنهاست !
مقابلم رسید و نظاره ام کرد. دقیق ... جزء به جزء .چندشم شد.
سرم را پایین گرفتم تا همان زاویه ی محدود چشمانم را هم نبیند .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
خادم....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>