🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_هشت
نگاه گذرایی به رامش انداختم .
لقمهی جمع و جوری برای خودش گرفت و کنار کشید . جرعهای نوشابه سر کشیدم و گفتم :
_پای خودمو سر سفره نذاشتم که کنار کشیدی !
متوجه ی منظورم نشد که توضیح دادم :
_مگه نگفتی ؛ من شام ، پای شوهرمو نمیخورم ...خب این که شامیه اینو چرا نمیخوری ؟
تازه متوجهی حرفم شد.لبخندی زد و گفت :
_اشتها ندارم .
حق داشت ...آنقدر کنایه و حرف شنیده بود که دلش به غذا نمیکشید .
لیوان نوشابهام را از روی سفره برداشتم و گفتم:
_پس جمعش کن .
شده بودم فرمانروا . یاد حرف آقاجون افتادم که همیشه بعد از غذا میگفت: "یاعلی ....دست بجنبید کمک کنید سفره جمع بشه ،کسی که غذا بخوره و بره کنار تا براش بیارن و بخوره و بعد جمع کنن ، هیچ فرقی با پادشاه ظالم نداره "
همین باعث شد که من هم برخیزم .
بشقاب خالیام را برداشتم و درون ظرفشویی گذاشتم .
رامش داشت بقیه ظرفها را جمع میکرد که دستکش دست کردم و گفتم :
_ظرفها رو میشورم .
توقع نداشت .دنبال علت اینکارم بود که گفتم :
_زود باش دیگه خستهام میخوام بخوابم .
_تو خستهای خودم میشورم ، برو بخواب.
درحالیکه دستکشهای نارنجی ظرفشویی را دست میکردم گفتم :
_نه ...تو دستت زخمه .
یکدفعه با فریادی مرا محکم بغل کرد که گیج شدم ! فکر کردم شاید سوسکی چیزی دیده که گفت :
_امیر تو اینقدر مهربونی چرا پس دلمو میشکنی ؟
فوری پسش زدم:
_فکر بیخود نکن ...نخواستم باز مامان بیاد غر بزنه که تو فلان نکردی تو کمک نکردی .
تمام ذوقش زیر نگاهم آب شد و از کنارم گذشت .
اصلا انگار به من بداخلاقی نیامده بود...! این عذاب وجدان لعنتی داشت یا دیوانهام میکرد یا نفسم را میگرفت ! کلافه چند ثانیهای پای همان ظرفشویی ایستادم و بعد با خالی کردن حرصم سر بشقاب و لیوان ،کمی آرام شدم .
رامش به اتاقش رفته بود که سمت اتاقم رفتم اما صدایش میخکوبم کرد.از پشت در اتاقش شنیدم که گفت :
_خوبم مامان ...به خدا نرگس خانوم خیلی هوامو داره ..توروخدا منو شرمندهی اینا نکن ... یه وقت به ارغوان سخت نگیرید ...اونوقت من چکار کنم از خجالت !..امیر خیلی مهربونه به خدا .
همان چند جمله آتشم زد و خدایی که پای قسم به مهربانیام خورد!
همانجا توی راهروی تنگ و ترش طبقهی دوم ایستادم و خودم را با آن وسوسههای عذابی که در سرم جولان میداد ، لعنت کردم .
من نماد مهربانی بودم ! من!
چند دقیقهای همانجا ماندم و بعد به اتاقم برگشتم . اما طولی نکشید که چند ضربه به در خورد.
بی آنکه سربلند کنم گفتم :
_بله .
_امیر...
_بله.
جلو آمد و پرسید :
_میگم توی قفسهی کتابهات این کتاب رو پیدا کردم و از امروز شروع کردم به خوندن ...
سرم همراه نگاهم بالا آمد که خشکم زد .
چشمانم حریصانه روی او نشست .
لباس خواب سرخابی رنگی به تن کرده بود که تماما حریر بود.
عمدا یا سهوا را نمیدانم فقط با حرص سرم را از او که شده بود تجسم حوری بهشتی برگرداندم و گفتم :
_نگفتم اینجوری جلوی چشمم نباش .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
💢از شهید خواست، خونه دار شد
🔹یک آدم غریبه آمده بود سر قبر برادرم. با خودش گل و شیرینی آورده بود. پرسیدم: اشتباهی نیومدین؟نه. اولین بار توی خواب اومدم اینجا! مطمئن ام. میخواستم خونه بخرم اما مشکل مالی داشتم. دقیقاً همین جا با شهید حرف زدم و مشکل ام حل شد. حالا اومدم ازش تشکر کنم!
🔹شهید حسینعلی مرادی از سربازان نیروی انتظامی در آذربایجان غربی سیزدهم آذرماه 1363 در درگیری با عناصر ضدانقلاب در ارومیه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهپانزدهم
صدايى توجّه تو را به خود جلب مى كند، سر بر مى گردانى، قاسم را مى بينى، او يادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش مى شوى و او اين چنين سخن مى گويد: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟"
قاسم با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره تو مى نشاند و همه را سكوت فرا مى گيرد.
همه مى خواهند بدانند كه تو در جواب چه خواهى گفت. چشم ها گاه به تو نگاه مى كنند و گاه به قاسم!
به راستى چرا اين سؤال را پرسيد؟ مگر تو نگفتى كه فردا همه كشته خواهيم شد؟
اما نه! قاسم حقّ دارد سؤال كند. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست!
قاسم فقط سيزده سال سن دارد، تو يكبار ديگر قامت زيباى قاسم را مى بينى. اندوه را با لبخند پيوند مى زنى و مى پرسى:
ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است.
همه از جواب قاسم، جانى دوباره مى گيرند و بر او آفرين مى گويند. آرى! قاسم اين شيوايى سخن را از پدرش، امام حسن(ع)به ارث برده است.
اكنون تو در جواب مى گويى: "عمويت به فدايت باد! آرى! تو هم شهيد خواهى شد".
با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود قاسم را فرا مى گيرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌴☀️صلوات خاصه امام رضا علیه السلام با ترجمه👇
🍃🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
🍃🌷 الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
🍃🌼بارالها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده
🍃🌼پیشواى پارسا و منزه
🍃🌷وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْض
🍃🌷ِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى
🍃🌷الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
🍃🌼و حجت تو بر هر که روى زمین است
🍃🌼و هر که زیر خاک
🍃🌼بسیار راستگو و شهید
🍃🌷صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً
🍃🌷کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
🍃🌼درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم 🍃🌼همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهسیششم
از محمّد بن عیسی یقطینی روایت شده، گفت: همهی مسائلی که از حضرت رضا(ع) پرسیدم، و آن حضرت پاسخ داد و جمع نمودم به پانزده هزار مسأله رسید، و طبق روایت دیگر، به هیجده هزار مسأله رسید.
علامهی طبرسی(ره) از اباصلت هِرَوی نقل میکند که گفت:
«ما رَأَیتُ اَعلَمُ مِن عَلِیِّ بنِ مُوسَی الرِّضا (ع) وَ لا رَاَهُ عالِمٌ اِلّا شَهِدَ لَهُ بِمِثلِ شَهادَتی:
کسی را عالمتر از حضرت رضا(ع) ندیدهام، و نیز هیچ عالم و دانشمندی آن حضرت را ندید (و به حضورش نرسید) مگر اینکه مانند من گواهی داد.» [که کسی را عالمتر از او ندیده است.]
شاگردان برجستهی حضرت رضا(ع)
حضرت رضا(ع) در مدینه دارای شاگردان بسیار بود که به گرد شمع وجود آن بزرگوار اجتماع میکردند و از علوم فرهنگساز آن حضرت بهرهمند میشدند، ما در اینجا به طور کوتاه، به ذکر چند نفر از شاگردان برجستهی آن بزرگوار میپردازیم:
1. زکریّا بن آدم
زکریّا بن آدم اشعری قمی از شاگردان و اصحاب برجستهی حضرت رضا (ع) بود، و بهرههایی که از آن بزرگوار برده بود به صورت کتاب و مجموعه مسائل، نموده بود، او نمایندهی حضرت رضا (ع) در قم گردید، در سطحی که علیبن مسیّب از حضرت رضا(ع) پرسید: «فاصلهی مسافت زیادی که بین من و شما است، برایم مشکل است که بتوانم به محضر شما برسم، احکام دینم را از چه کسی کسب کنم؟»
حضرت رضا(ع) در پاسخ فرمود:
«مِن زَکَرِیّابنِ آدَمِ القُمِّی اَلمَأمُونِ عَلَی الدّینِ وَ الدُّنیا:
از زکریابن آدم قمی بیاموز که در امر دین و دنیا، امین و مورد اعتماد است.»
محمدبن قولویه نقل میکند؛ زکریابن آدم به امام رضا(ع) عرض کرد: «میخواهم از قم بروم، زیرا در بین آنها افراد نادان و سفیه زیاد شدهاند.»
حضرت رضا(ع) به او فرمود:
«لاتَفعَل فَاِنَّ اَهلَ بَیتِکَ یُدفَعُ عَنهُم بِکَ، کَما یُدفَعُ عَن اَهلِ بَغداد بِاَبِی الحَسنِ الکاظِمِ (ع):
چنین کاری نکن، زیرا خداوند به خاطر وجود تو بلا را از مردم قم دور میسازد، چنانکه بلا را به خاطر وجود امام کاظم(ع) از مردم بغداد برطرف میگرداند.»
مرقد شریف زکریابن آدم در قم، در قبرستان شیخان، دارای بارگاه است و زیارتگاه زائران میباشد.
ادامه دارد
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_ نه
جلو آمد، گوشهی لبش لبخندی بود تظاهری و نگاهش داشت در شعلههایی از خجالت میسوخت ... چه کسی وادارش کرده بود که اینگونه مقابلم بایستد؟!... بعید نبود که مادرش .
جلو آمد و درحالیکه نگاهش به کتاب بود ، لبهی تختم نشست .
سخت بود چشم ببندم و البته عذاب آورترین عملی که حلال بود . محرمم بود ، زن عقدیم بود و میخواستم خودم را مهار کنم !
نگاهم را ، دستانم را ،عطش خفتهام را و پیروز هم شدم .
چند دقیقه سوال کرد ...حرف زد ... و من تمام توجهام را به کتاب معطوف کردم ،
شاید خودم هم باورم نشد که تا این حد بتوانم خودم را در مقابلش نگه دارم !
وقتی نقشهاش نگرفت ، بعد از پاسخ آخرین سوالش ، دزدکی نگاهم کرد و باز سر به زیر پرسید :
_امیر ... تا کی میخوای منو عذاب بدی ؟
دوباره تکیه زدم به پشتی تختم و پشتم را به او کردم :
_تا هر وقت که لازم باشه .
آه غلیظی کشید :
_من سیلی بعدازظهرت رو ترجیح میدم به این رفتارات ...توروخدا ...ازت خواهش میکنم ...
فریادم بلند شد :
_برو بیرون تا باز گند نزدی به اعصابم .
شاید حتی فکرش را هم نمیکرد که منی که 10دقیقه با آرامش کنارش نشستم و از آن تیپ جنجالیاش چشم پوشی کردم و جواب سوالاتش را دادم حالا اینگونه فریاد بزنم !
رفت و نفس ملتهب من از سینه بالا آمد .درست در آخرین لحظاتی که داشتم وا میدادم و دستم داشت رو میشد ، رفت.
چشم بستم تا بلکه به تقدیر سیاه خودم و ارغوان فکر نکنم .
به اتفاقات افتاده فکر نکنم ...به رامشی که مثل زهر تلخی بود که باید هر روز جرعهای مینوشیدم و کامم را با آن تلخ میکردم ،فکر نکنم .
آه کشیدم و دلم برای ارغوان سوخت .
برای کسی که نمیدانستم چه بلایی سرش آمده و حالا چه میکند .
صبح روز بعد ، اولین روزی بود که مادر کنارمان نبود .
گرچه فرقی نداشت . رامش صبحانه را چیده بود و باز کنار سفره خوابیده .
اما اینبار کاغذی کنار لیوان خالی از چای روی سفره بود! با کنجکاوی کاغذ را برداشتم .
دست خط خودش بود.همانجا ایستاده بالای سرش ،همان چند خط را خواندم :
" سلام
صبحت بخیر امیر جان ....
از دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .خوابم نمیبرد . یا شایدم ترس دیدن کابوس مرا بیدار نگه داشت .صبحانهات را آماده کردم ،بیدارم کن تا برات چایی بریزم و اگه نخواستی که باهم صبحانه بخوریم ، پس ...لااقل لقمه ای که برایت گرفته ام راحتما با خودت ببر .
شاید دوستم نداشته باشی...بهت حق میدهم ولی این باعث نمیشه تا ذرهای از عشقم نسبت به تو کم بشه .
عاشقت رامش. "
و قلبی کوچک که کنار اسمش کشیده بود.
چند ثانیه ای محو تماشایش شدم .
انگار تک تک کلمات نامه را از زبانش شنیده بودم اما مگر فرقی هم میکرد !... نامه را تا زدم و روی آن با خودکار کنار جیب پیراهنم نوشتم :
_چرت و پرت برام ننویس ...
حوصله ی شنیدن و خوندن حرفاتو ندارم.
قید صبحانه را زدم اما لقمه ای که گرفته بود را نه.
آنرا برداشتم و از خانه بیرون زدم .
تمام طول راه تا اداره ،حرف های نامه ی رامش داشت توی سرم بلند بلند اکو میشد و من مانده بودم با آن غده ی سرطانی ، با آن بیماری لاعلاج ، با آن همه تظاهر به تنفر چه کنم .
این حق ما نبود ، حق ارغوان هم نبود . اصلا حق من هم نبود که عاشق شوم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه
ارغوان
پلکهای سنگینم را به زحمت باز کردم .روی تخت بودم و صدای صحبت دونفر را میشنیدم .
اما حتی نمیخواستم دقت کنم و به صحبت هایشان گوش .
دستی به گلویم کشیدم... انگار هنوز رد کمربند رادوین رویش بود و بد جوری درد میکرد، آنقدر که حتی آب گلویم را به سختی قورت دادم .
در اتاق باز شد... ایران خانم بود.
یک لیوان شربت روی یک پیش دستی آورده بود. جلوتر که آمد به احترامش نیم خیز شدم که گفت :
_راحت باش .
نشست لبهی تخت و پیش دستی را سمتم گرفت .
لیوان را برداشتم و با صدایی گرفته و دردی که هنوز در گلو و حنجرهام بود گفتم :
_ببخشید ..
آهی کشید و بی آنکه نگاهم کند گفت :
_اگه میخوای زنده بمونی سربه سر رادوین نذار ... حال روحیش خوب نیست ... منم حوصله ی یه شکایت و کلانتری و دادگاه دیگه رو ندارم .
سکوت کردم .حق با او بود.
لجبازی کردم ، شاید . اثبات بی گناهی خانواده ام در این قضیه ، در زمانی که رادوین حال طبیعی نداشت ، فایده ای هم نداشت .
سکوتم را که دید گفت :
_بهت یه توصیه میکنم ...دلم میخواد لااقل بخاطر خودت جدی بگیری .
سرش بالا آمد و نگاه سردش به چشمانم نشست :
_فکر نکن همسر رادوین شدی ...فکر نکن این زندگی دوامی داره ..قید رادوین رو بزن ...نذار نزدیکت بشه ...بذار سرش گرم مهمونی هاش باشه ، بذار با دوستاش باشه ...من تو رو زن رادوین نمیبینم ، شاید براش دوباره زن گرفتم ... پس بهتره فعلا خودتو به رادوین ثابت نکنی .
حرفی نزدم، ولی مفهوم این حرفش ، سوالاتی شد برای ذهن درگیرم که جوابش را فقط خودش میدانست.
از روی تخت برخاست که گفتم :
_ایران خانم .
سرد و خشک نگاهم کرد و من ادامه دادم :
_چه شما بگید یا نه ...حتی چه من بخوام یا نه ... بازم همسرش شدم و دارم توی یه خونه باهاش زندگی میکنم .
از نگاه یخ زدهاش ، لرزم گرفت که جواب داد:
_زندگی کن ...اما نه به اسم همسر ...حتی سعی نکن سمتش بری ...رادوین هم سمتت نمیآد ...تو هم سمتش نرو.
گنگ بود و پر ابهام :
_منظورتون دقیقا چیه ؟
حرصش گرفت و کمی عصبی شد .سرش را جلو کشید و آهسته گفت :
_نمیخوام رابطه ای بینتون اتفاق بیافته ... از این واضح تر بگم ؟
و بعد از اتاق بیرون رفت و مرا همانطور بهت زده به حال خودم رها کرد .
لیوان شربت میان دستم بود و هنوز نمیدانستم چه روزهایی را قرار است تجربه کنم ..!
سختتر از روزهای قبل ! سختتر از روزی که پایم به این خانه باز شد ؟!
همان روز لعنتی که مسبب همهی این اتفاق ها بود. و انگار باز کششی از زمان مرا بلعید در دالان خاطرات گذشته .
در خانه که باز شد با دلشوره ای که انگار حس ششم به وجودم ریخته بود وارد خانه شدم .
از همان جلوی در ورودی گفتم :
_رامش!
و صدایی نیامد!
در عوض مرد میانسالی با یک پیراهن سفید یقه باز که سه دکمه ی بالایش را شاید عمدا باز گذاشته بود تا آن گردنبند طلای قرص و محکمش رابه رخ بکشد جلوی در ظاهر شد .
_بیا تو ... رامش الان میآد .
_نه مزاحم نمیشم ...میرم جلوی در تا بیاد .
تا خواستم قدمی به عقب برگردم بلند گفت :
_رامش !
و در عوض قدمی که من به عقب رفتم او به سمتم آمد و باز صدا زد:
_رامش.
حرصم گرفت ،چرا رامش دروغ گفت ؟!
گفته بود تنهاست !
مقابلم رسید و نظاره ام کرد. دقیق ... جزء به جزء .چندشم شد.
سرم را پایین گرفتم تا همان زاویه ی محدود چشمانم را هم نبیند .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
خادم....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟
(( گنج )) (( جنگ)) می شود ،
(( درمان)) (( نامرد)) و (( قهقهه)) (( هق هق )) !!!
ولی (( دزد)) همان (( دزد)) است
(( درد )) همان (( درد )) است
و (( گرگ)) همان (( گرگ)) ...
اری نمی دانم چرا (( من )) (( نم)) زده است
و (( یار )) (( رای)) عوض کرده است
(( راه)) گویی (( هار )) شده ،
و (( روز )) ب (( زور )) میگذرد ،
(( اشنا)) را جز در (( انشا )) نمی بینی
و چه (( سرد)) است این ((درس)) زندگی ،
اینجاست ک (( مرگ)) برایم (( گرم )) میشود چرا که (( درد )) همان (( درد )) است
یا صاحب الزمان دلم (( آرامش)) «وارونه» می خواهد...
دلم ((شما را)) میخواهد....
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهشانزدهم
اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترين ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد.
اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".
همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود.
خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست!
تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است.
براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند
💖💖💖💖💖💖💖💖
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴 اعتقاد به پیشگویی و پرداختن به علم نجوم، از علائم آخرالزمان...
در آخرالزمان بازار پیشگویان و معتقدین به نجوم داغ و داغتر میشود و این امر آنقدر رایج میشود که آقا امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
🌕 از رسول خدا صلیالله علیه و آله پرسیدند: «ساعت(قیام) کی خواهد بود»؟ فرمودند: «هنگامیکه مردم معتقد به نجوم (و پیشگویی) شوند و تقدیر الهی را تکذیب کنند»
«الصّادق عَنْ أَبِیالْحُصَیْنِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِاللَّهِ یَقُولُ: سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ عَنِ السَّاعَةِ. فَقَالَ: عِنْدَ إِیمَانٍ بِالنُّجُومِ وَ تَکْذِیبٍ بِالْقَدَرِ»
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۴، ص۳۴۶
📗الخصال، ج۱، ص۶۲
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
@hale_hoseyni.mp3
8.39M
🔰 #نوحہ_آنلاین_درایتا
🎤 با نوای :
محمد حسین پویانفر
🎼 جونم به فدات
🎧 استدیویی
#شنیدنی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_یک
_بیا تو ... رامش حتما حمامه .
_نه راحتم .
_زشته اونجا ... بیا تو .
کاش خجالتم ، شرم و حیا و هر کوفتی که باید در وجودم آن لحظه شعله میکشید تا پا در آن خانه نگذازم ،کاش کشیده بود و مرا وادار میکرد تا عقب بروم ... اصلا بگریزم .
وارد خانه شدم .خواستم همان کنار در بایستم که با دستش مرا سمت مبل وسط پذیرائی راهنمایی کرد.
چرا باز اطاعت کردم ؟!
این اولین بار بود ، که بعد از همه ی دستورات پدر ، این یکبار حرفش را گوش نکردم و وارد خانهای شدم .
شاید به همین دلیل هم ناشی بودم ! آنقدر ناشی که با هر حرکت دستش برای نشستن برای دعوت به پذیرائی و هر کار دیگر اطاعت میکردم !
باز بلند گفت :
_رامش زودباش دیگه .
و نشست طرف دیگر مبل .روی همان مبلی که من نشسته بودم .خودم را عقبتر کشیدم و با ترسی که به هر دلیل مبهم ، داشت در وجودم متولد میشد نگاهش کردم .
_هوا گرمه....این چیه زدی رو صورتت توی این هوا....بزن بالا .
_ممنون راحتم .
کمی نگاهش روی همان چشمانم ماند و بعد برخاست :
_تا یه آب میوه بخوری من برم ببینم این رامش چرا نمیآد !
و رفت . نفسم با استرس از سینه بیرون آمد. زیر لب با حرص گفتم :
_خفهات میکنم رامش ... هزار بار بهت گفتم من خونتون نمیآم ...حالا وقت حمام بود آخه ؟
لب به هیچ چی نزدم که برگشت :
_میگه برید بالا اونم الان میآد ، شربتت رو چرا نخوردی ؟!
_ممنون میل ندارم .
با اشاره ی چشم باز گفت :
_نمی ری بالا ...تو اتاقشه ...میگه شما هم برید .
زیر نگاه او یه طور عجیبی استرس داشتم آنقدر که شاید برای فرار از آن نگاه بود که قصد رفتن به اتاق رامش را کردم .
نگاهم مامور تعقیب او بود تا ببینم دنبالم میآید یا نه ...ولی نیامد!
تا در اتاق رامش را باز کردم بلند و عصبی گفتم :
_آهای خانم خانما ...کجایی؟ ... میکشمت به خدا ...الان وقت حمام کردن بود!
پوشیهام را بالا زدم و پشت در حمام اتاقش ضربهای زدم :
_میشنوی چی میگم ؟ یعنی بیا بیرون تا حالتو بگیرم .
و هیچ صدایی نمی آمد! چند ضربه ی دیگر به در زدم :
_رامش ...اونجایی؟!
و چون جوابی نشنیدم آهسته دستگیره ی در را پایین دادم و قلبم ریخت .
حمام خالی بود و آن وان بزرگ و سفیدش ، خالی از آب و حتی حوله ی لباس قرمز رنگ رامش ، پشت در شیشه ای رختکن آویز شده .
صدای بسته شدن در اتاق شوکه ام کرد.
سرم برگشت . پدر رامش بود!
دکمههای پیراهنش را باز میکرد و من بهتزده از این حرکت گفتم :
_آقای عالمیان !
_جان دلم .
و انگار همان لحظه با همان دوکلمه قالب تهی کردم !
_شما ... شما جای پدرم ...
خندید و مهلت نداد حرف بزنم :
_نه خوشگلم، جای پدرت نیستم عشقم ... من جای خودمم ...قربون چشمای قشنگ برم ... کاریت ندارم عزیزم ... چرا ترسیدی ؟!
نفس و تپش و روحم همه با هم رفت و مثل مرده ای سرد و بی جان درحالیکه راه فراری نداشتم چند قدمی عقب رفتم :
_توروخدا ... توروخدا ...برید بیرون از اتاق ....
_چرا عزیزم ؟...تازه اومدم در خدمتت باشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_دو
پیراهنش را گوشهای انداخت که فریاد زدم :
_نه ...نه...
ثانیه ها هم برای من فریاد می کشیدند و من تمام عمرم را خلاصه در همان چند ثانیه دیدم .
انگار زمان هم برایم ایستاد تا مرا در جدال با شیطان نظاره کند!
یک لحظه شاید درست لحظه ای که فکر می کردم دستانم قدرت مقابله ندارد و اسیر دستان قوی و مردانهی او شده است ، در ته دلم ، با التماسی که شاید از مرز التماس هم گذشت و فریادی بود که گوش ملکوت را هم کر کرد،صدا زدم :
_یاقمر بنیهاشم تورو قسم به خواهرت نجاتم بده .
انگار قدرت به دستانم برگشت نفهمیدم چی شد که آن هیکل تنومند و مردانه را نه تنها پس زدم ، بلکه حتی پرت کردم طرف دیگر اتاق و با یک حرکت چادر و پوشیه ام که روی زمین افتاده بود برداشتم و دویدم ... اما دنبالم آمد.
_قرار نبود وحشی بشی ها !
و صدای خنده اش تا مدت ها در گوش ضمیر ناخودآگاهم ماند و باعث کابوسم شد .
درست چند قدمی در خروج از سالن مرا باز گرفت و کشید :
_کسی از این خونه اینجوری بیرون نمیره عشقم ... باید حق سکوتم رو بدی ... چی میخوای ؟طلا میخوای ؟خونه میخوای ؟چی میخوای خوشگله ؟
دستانم باز داشت اسیر دستان تنومندش میشد .
مرا کشید سمت مبل و با یک حرکت چنان پرتم کرد روی زمین که حس کردم استخوان کمرم شکست .
همه چیز مثل یک کابوس بود! باورم نمیشد...پدر رامش !
رامش هیچ وقت حرفی از پدرش نزده بود و حالا انگار من داشتم در توهمات خودم دست و پا میزدم .
خم شد و نگاهم در آخرین توان و فکر فرار به اطراف چرخید و تنها چیزی که جلوی دستم بود، همان گلدان بلند و کریستال چکی بود که انگار از همان روی میز فریاد میکشید :
_بزن.
سر انگشتان دستم را به زحمت به گلدان رساندم و گلدان را با یک دست بالا بردم و زدم .
سرش کمی از روی صورتم بلند شد .
خون از کنار شقیقه اش جاری شد که اخمی کرد و فریاد کشید :
_دختره ی کثافت ...
ترسیدم ... دیگر یادم نیست !
ضربات را نشمردم، ولی زدم ... آنقدر زدم که افتاد .
به پهلو افتاد کف سالن و نگاه من به گلدان خونی توی دستم و جیغ کشیدم .
چند قدمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم که در خانه باز شد، مادر رامش بود که بلند و با حرص بی آنکه ما را ببیند گفت :
_ناصر تو به من قول دادی ...تو گفتی دست از سر من و زندگیم برمیداری .... تو ...
و یکدفعه مرا دید .نفسش حبس شد و من زدم زیر گریه :
_به خدا نمی خواستم ...از...از...از خودم دفاع کردم ... به خدا راست میگم .
جلو آمد .ماتش برده بود.
دو زانو افتاد بالای سر ناصر .
نه دیدم نه می فهمیدم یا حدس می زدم که زنده است یا مرده .
فقط می لرزیدم و انگار تمام تن سردم داشت منجمد می شد که صدای بلند ایران خانم مرا وادار به فرار کرد:
_از خونه ی من برو بیرون ...گمشو از جلوی چشمام .
چادرم را برداشتم و با پوشیهای که وسط سالن افتاده بود ،دویدم .
به زحمت با دستان سرد و لرزانم چادرم را سر کردم و از آن خانهی تاریک و نحس فرار .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
945.mp3
4.38M
🍃🌸🇮🇷ایران زیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🏕🏝🎼 آوای زیبایی از دکتر محمد اصفهانی با عنوان:👇
🍃🏝🏕 ای ساحل آرامشم...
@hedye110
🌹💖🦋
من در انتظار
آن بهار گرم و بی قرار آفتابی ام
می رسد،
مرا عبور میدهد
ز روزهای سرد و سخت
خاک را پرنده میکند
سنگ را درخت...
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان مولای من میدانی چند سال است انتظار میکشم.از وقتی سخن گفتهام و معنای سخن خود را فهمیدهام انتظارت را میکشم.بیا و این انتظار مرا پایان بده.
خستهام از دست زمانه ، چقدر جور زمانه را تحمل کنم.چقدر ناله مظلومانه کودکان و معصومانی را که زیر ستم اند بشنوم و سکوت کنم.خودت بیا و این جهان سیاه را پایان بده.بیا و جهان را آباد کن.بیا و از آمدنت جهان را شاد کن.میدانی چند نوجوان هم سن و سال من آوارهاند؟ چندین هزار کودک بی پناهند، خودت بیا و پناه بی پناهان باش.
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢 بنده عابد
🔹با این که متاهل شده بود ولی صبح ها می آمد پایین و جای همیشگی اش نماز می خواند. مثل همیشه بعد از نماز گردن کج کرد و شروع کرد به دعا کردن. گاهی اوقات تا نیم ساعت زیر لب چیزهایی می گفت . پرسیدم :
داداشت 5 دقیقه بعد از نماز از جاش بلند می شه. تو چی می گی به خدا که این قدر طول می کشه ؟
لبخندی زد و پشت سرش را خاراند :
من با خدا کار دارم !
🔹 شهید مدافع وطن #منصور_موذن بیست و چهارم آذر ۸۹ در حمله تروریستی گروهک ریگی به عزاداران حسینی در چابهار به شهادت رسید
➥ @shohada_vamahdawiat
M........S:
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_سه....
به زحمت با دستان سرد و لرزانم چادرم را سر کردم و از آن
خانهی تاریک و نحس فرار .
صدای ظریف قاشق و چنگال ، با ظرف های بلور و
شیشهای سرمیز، مثل سمفونی گوش خراشی بود که به آن
همه جدیت نوازندگانش که دور میز نشسته بودند تا این
سمفونی را بنوازند، عادت نداشتم .
چنگالم را آرام درون بشقابم حرکت دادم سمت آن تکهی
جوجهای که حتی دلم نمیخواست مزهاش را بچشم .
اما دزدانه سرم کج شد سمت رادوین ... نگاهش کردم
...جدی وخشک بود.
آنقدر که هیچ حسی توی صورتش ندیدم ، حتی الاقل
اخمی که به عدم رضایتش از آن غذا ربط دهم .
نفسم را فوت کردم از این تحلیل نافرجام که صدای ایران
خانم شنیده شد :
_غذاتو بخور .
سرم خالف جهت چرخید سمتش .
اشاره ای به بشقابم کرد و من باز سر به زیر انداختم که
اینبار صدای رادوین برخاست :
_شب مهمونی دعوتم .
ایران خانم خیلی رسمی گفت :
_خوبه ...حال و هوات عوض میشه .
نگاهم در همان دایرهی بشقابم بود که شنیدم :
_تو هم با من میآی .
سرم باز بلند شد . شک کردم با من بود یا نه که نگاه
متعجب ایران خانم را همراهم دیدم !
_من ؟!
بی بله یا خیر ادامه داد:
_لباس که داری حتما ؟
_من آخه ..اصال ..اینجور جاها نمیرم .
یکدفعه چنان نگاهم کرد که حس کردم تمام گوشت تنم
آب شد :
_کاری نکن ایندفعه واقعا خفهات کنم ...نشنیدی شوهرت
چی گفت ؟گفتم میآی بگو چشم .
ماتم برده بود.اصال باورم نمی شد .
آخر من چرا ؟ که ایران خانم با چنگالش به من اشاره کرد:
_اینو میخوای ببری که چی بشه ؟
_زنمه ...نبرمش ؟
ایران خانم خونسرد گفت :
_نه.... هزار تا خوشگلتر از این دور و برت هستتد ...تازه
این اصال اینجور جاها نرفته باعث درد سرت میشه .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>