eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽ بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستند که« »۱ .نسبت به آن ها مهربانتر و در رفع حوائج آن ها بیشتر کوشش کنند .عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده!؟ گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف !را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می پاشد مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شــده بود. مرد گفت: نمی دانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا !هم رفت. ما ماندیم و آن پسر ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم رو خیس می کنی؟ :پســرک خندید و گفت: خوشــم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت کسی به تو می گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اون ها پنج ریال به من می دن و .می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد ســه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواســت به سمت آن ها برود، اما ایستاد.کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ .پسر راه خانه شان را نشان داد ،ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت می دم باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن ها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن .پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود ٭٭٭ در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟ .گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه تقریباً همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و… همه چیز ،خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه .وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد .پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد :یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمــدم کنار خیابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه !فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا .همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو .ندارند. با این کار، هم مشکاتشان کم می شه، هم دلشان به امام و انقاب گرم می شه ٭٭٭ ۲۶سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا :ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم شما شهید هادی رو می شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟ گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی!؟ .گفت: در مراســم پارسال جاســوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید من هم گرفتم و به ســوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت .برمی گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم وقتی خواســتیم سوار شویم باتعجب دیدم که ســوئیچ را داخل ماشین جا :گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت !نه،کیفم داخل ماشینه خیلی ناراحت شــدم. هر کاری کردم در باز نشــد. هوا خیلی ســرد بود. با .خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی یکدفعه چشــمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم:آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشــکل مردم رو حل می کردی. شــهید هم که همیشه زنده است. بعد .گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن تــو همین حال یکدفعه دســتم داخل جیب کُتم رفت. دســته کلید منزل را ،برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان .قفل باز شد با خوشــحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشــکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با تعجب گفتم: راســت می گی، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی کلیدهــا را امتحان کردم. چند بار هم امتحــان کردم، اما هیچکدام از کلیدها :اصلاً وارد قفل نمی شد!! همینطورکه ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم .آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🔴 صدای آمدنت می آید؛ این را از بارانی که سر و صورت پنجره را خیس کرده فهمیدم. از ابرهایی که بر طبل شادمانه‌ی آمدنت میکوبند... از جوانه‌های امید و انتظار که در دلم روییده است. ❤️ @shohada_vamahdawiat                  
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢این راه ادامه دارد 🇮🇷🇮🇷 🔹 شهید مدافع وطن منصور عامری سیاهویی از پرسنل نیروی انتظامی هرمزگان مورخ 1388/07/21حین انجام مامورت در درگیری با اشرار مسلح بعلت اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل گردید. 🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ناخنهای دست و پایش توسط کومله کردستان کشیده شده بود، موهای سرش را تراشیده بودن و در روستا میچرخاندن، بدنش کبود بود، سرش شکسته بود، وقتی حریف نشدن تا به خمینی کبیر توهین کند در هفده سالگی زنده به گورش کردند! حالا امروز همین ها برای آن مظلومه اشک تمساح میریزند... @shohada_vamahdawiat                  
🌼پنج شنبه است و ياد درگذشتگان ✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ شاخه گلی بفرستيم برای تموم اونهايی كه در بين ما نيستند و جاشون بين ما خالیه شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه و صلوات.... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
آدم‌ازیه‌جایی‌به‌بعد دلش‌هیچی‌رونمیخواد... بجزیه‌دلِ‌سیرگریه روی‌سنگ‌فرشای‌بین‌الحرمین ❤️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔸شهید سیدمرتضی آوینی: ☝️🏻سربازان امام زمان(عج) از هیچ چیز جز گناهان‌شان نمی ترسند. @shohada_vamahdawiat                  
﷽❣ ❣﷽ به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه به امید قدمت کون ومکان چشم به راه رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه ... 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
عید میـلاد دو رهبر آمد💐 دو فروغ حسن داور آمد💐 عیــد سلطان انبیـا آمــد 💐         صـــادق آل مصطفـــی آمـــد💐 @shohada_vamahdawiat                  
﷽ تابســتان ۱۳۵۸ بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ایستاده بودیم. داشتم با ابراهیم حرف می زدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد !و گفت: پیام امام رو شنیدید؟ !با تعجب پرسیدیم: نه، مگه چی شده؟ گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره .خارج کنید بافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستیم. ابراهیم گفت: ما هم هستیم. بعد رفتیم تا آماده حرکت .شویم ســاعت چهارعصر بود. یازده نفر با یک ماشــین بلیزر به ســمت کردستان حرکت کردیم. یک تیربار ژ۳، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل .همراه ما بود بســیاری از جاده ها بســته بود. در چند محور مجبور شدیم از جاده خاکی عبور کنیم. اما با یاری خدا، فردا ظهر رســیدیم به سنندج. از همه جا بی خبر .وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم ابراهیم پیاده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. یکدفعه فریاد زد: بی دین این ها چیه که می فروشی!؟ با تعجب نگاه کردم. دیدم کنار دکه، چند ردیف مشــروبات الکلی چیده .شده. ابراهیم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شلیک کرد بطری های مشــروب خرد شد و روی زمین ریخت. بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خیلی ترسیده بود. گوشه .دکه، خودش را مخفی کرد ابراهیم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون نیســتی. این نجاست ها چیه که می فروشــی، مگه خدا تو قرآن نمی گه: »این »۱ .جوان سرش را به عامت تأیید تکان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشید .ابراهیم کمی با او صحبت کرد. بعد با هم بیرون آمدند ۳جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کردیم. صدای گلوله های ژ سکوت شهر را شکسته بود. همه در خیابان به ما نگاه می کردند. ما هم بی خبر .از همه جا در شهر می چرخیدیم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسیدیم جلوی تمام دیوارهای ســپاه، گونی های پر از خاک چیده شده بود. آنجا به .یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت! هیچ چیزی از ساختمان پیدا نبود هــر چــه در زدیم بی فایده بــود. هیچکس در را باز نمی کرد. از پشــت در :می گفتند: شهر دست ضد انقابه، شما هم اینجا نمانید، بروید فرودگاه! گفتیم !ما آمدیم به شما کمک کنیم. لااقل بگوئید فرودگاه کجاست؟ یکی از بچه های ســپاه آمد لب دیوار و گفت: اینجــا امنیت نداره، ممکنه ماشین شما را هم بزنند. سریع از اینطرف از شهر خارج بشید. کمی که بروید .به فرودگاه می رسید. نیروهای انقابی آنجا مستقر هستند ما راه افتادیم و رفتیم فرودگاه. آنجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبر .است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat