eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 (ره) : 👌در آخر الزمان این ذکر را بگویید: 👇👇 «یا اللهُ یا رحمانُ یا رحیمُ یا مقلّب القلوب ثبِت قلبی عَلی دینِک» 📙 ذکرهای شگفت عارفان،ج۱،ص۶۹ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴شهادت نیروی یگان ویژه در اصفهان 🔹فرمانده یگان‌ویژه استان اصفهان: دقایقی قبل سرهنگ «اسماعیل چراغی» یکی از کارکنان یگان ویژه‌ که شب گذشته در محله خانه اصفهان، از سوی تروریست‌ها هدف اصابت گلوله جنگی قرار گرفته بود به درجه رفیع شهادت نائل شد‌. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
‬‏ ✨﷽✨ سرتیپی که بعد از سرلشکر به داخل جلسۀ دادگاه احضار شد، جرمی مشابه سرلشکر داشت که او هم بعد از یک ساعت از دادگاه خارج و با خداحافظی آجودانی را ترک کرد.او هم تبرئه شده بود.نوبت سرهنگ شد و او هم بیش از یک ساعت دادگاه داشت.او رئیس ارتش بود و در بنزین‌های ارتش دخل و تصرف کرده بود.او دراین دادگاه محکوم شد و برای اعزام به زندان تحویل دژبانی شد. ساعت 13:50 در آیفون دستور صادر شد. آجودان به من گفت، ستوان قربانی نوبت شماست. «خدایا حالا چه کار کنم. خداوندا کمکم کن...» دل به دریا زده و با پای لرزان وارد سالن دادگاه شدم. چه ابهتی و چه محیط هول‌انگیز و ترسناکی! سالنی بود به بزرگی یک زمین والیبال، فرماندۀ کل،تیمسار سپهبد فرسید در آن بالا، طرفین او دو امیر،پایین‌تر دو نفر سرلشکر و بعد دو سرتیپ و دو سرهنگ و در میز پایین منشی دادگاه که درجۀ سرگردی داشت. فرماندۀ کل با صدای رسا مرا صدا زد و گفت بیا جلو،برگ تحقیق را از منشی بگیر،اطاعت کردم. باز با صدای بلند دستور داد برو آن گوشه و برگه را تکمیل کن. این برگ دقیقاً عین برگ‌های چاپی خودمان در کلانتری بود که باید جای نقطه‌چین را پر می‌کردیم. نام چاپی است نقطه‌چین: منوچهر، نام‌خانوادگی: قربانی، نام پدر: اسماعیل، متولد 1/12/1315 اهل دولت‌آباد، آباده، ساکن شیراز، آدرس: کوی فرح، اولین خانه، شغل: کلانتر 4 شیراز، تلفن: 2275 شیراز. امضاء و اثر انگشت. برگ چاپی را پر کرده و امضا کردم و با استامپ روی آن میز انگشت زدم و بلند شدم جلوی میز منشی دادگاه پا چسبانده و دو دستی برگ بازجویی را تقدیم کردم. او با احترام خاص آن را روی میز کار تیمسار فرماندهی کل گذاشت که اولین سؤال را از من بکند؛ اما چشم از من برنمی‌داشت.دستش را روی میز گذاشت و باز همان‌طور نگاهم می‌کرد. دست به چانه زد و نگاهم کرد. «خدایا چرا این‌جوری نگاهم می‌کند،مگر من شاخ دارم،شاید هم باورش نمی‌شود که من با این قد کشیده و لاغر،تیمساری به آن تنومندی را از دریچه پرت کنم». به‌مدت حدود 20 دقیقه این تیمسار فرمانده کل به من خیره شد و نظاره‌ام می‌کرد و لحظه‌ای از من چشم برنمی‌داشت. «خدایا به دادم برس، با این نگاه‌ها کارم ساخته است، می‌دانم که نتیجۀ این دادگاه صحرایی اعدام است،مو هم لای درزش نمی‌رود». ناگهان فرماندۀ کل به سرلشکر‌های کنار دست راست و چپش آهسته چیزی گفت. آنها از جا بلند شدند به جز تیمسار سپهبد. همۀ اعضای دادگاه از پشت میزهایشان بلند شده و به طرف چوب لباسی رفته و کلاه‌هایشان را برداشته و به ترتیب درجه یکی؛یکی از دادگاه خارج شدند. «خدایا پس من چی؟ تکلیفم چه می‌شود؟ با یک نفر که دادگاه قانونی نیست!» تیمسار سپهبد مجدداً به من زل زد. برگ چاپی بازجویی مرا از روی میزش برداشت و نگاه کرد، سپس از آیفون به آجودانش دستور داد، ناهار؛ 20 دقیقه بعد یک دژبان شیک‌پوش با سینی بزرگی که رویش حوله کشیده بودند وارد شد و سینی را روی میز بزرگ تیمسار گذاشت. تیمسار حوله را کنار زد و دستور داد یک پرس غذای دیگر بیاورند.جلوی دژبان از من سؤال کرد «غذا که نخوردی؟» - در هواپیما غذا خورده‌ام، میل ندارم. - به جلوی میز بیا. به میزش نزدیک شدم. یکباره به برگ بازجویی‌ام خیره شد و گفت - شفاهی مشخصات کاملت را بگو. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ ✅حضرت آیت_الله_قرهی ☘ انذار های ایشان در موردشرایط بحرانی آخرالزمان در ایران. 🍃این پیش بینی رو اینقدر پخش کنید تا همه مردم ببینند 🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
خاب دیدم که عکس شهید حاج قاسم سلیمانی در یک قاب عکسی بود بهش سلام کردم سرش تکان داد یادم نمیا به نظرم سلامم کرد بعدش شهید حاج قاسم رفتش و من هم از اینکه شهید حاج قاسم را دیدم از خوشحالی گریه میکردم 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
💚 ❤️دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام @shohada_vamahdawiat
✨﷽✨ برای مراســم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق .روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد ،ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شســتن دست های آنان .مراسم با صرف ناهار تمام می شد در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار .او بود. من هم آمدم وکنار ابراهیم نشستم .ابراهیم و جواد دوســتانی بســیار صمیمی و مثل دو بــرادر برای هم بودند .شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین .کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با !تعجب و بلند پرسید: جدّی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو .بعد ابراهیم به طرف من برگشــت. خیلی شــدید و بــدون صدا می خندید !گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند !!رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو که آوردند، سرت رو قشنگ بشور چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زیر …آب گرفت و جواد در حالی که آب از ســر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه .می کرد گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش !را خشک کند ٭٭٭ در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضاگودینی پس از چند روز مأموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آن ها .سالم بودند خیلی خوشحال شدیم جلوی مقر شــهید اندرزگو جمع شــدیم. دقایقی بعد ماشــین آن ها آمد و ایســتاد. ابراهیم و رضا پیاده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و .روبوسی کردند .یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند ابراهیــم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به .سمت عقب ماشین نگاه کرد یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل .بچه ها را گرفته بود ابراهیم ادامه داد: جواد … جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــین !رفتنــد! همینطور که بقیه هم گریه می کردنــد، یکدفعه جواد از خواب پرید نشست و گفت: چی، چی شده!؟ .جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد بچه ها با چهره هایی اشــک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشــتند. اما !ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat