❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...✋
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
🌱بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#امام_زمان💚
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
💢زندگینامه
🔹 شهید والامقام سرهنگ پاسدار يدالله حسن پور لرده شهید مدافع وطن جناب سرهنگ پاسدار یدالله حسن پور در تاریخ 1347/6/20 در خانواده ای مذهبی و کشاورز در روستای لرده از توابع اشکور مرکزی، دهستان شوئیل، بخش رحيم آباد شهرستان رودسر دیده به جهان گشود.
🔹شهید در دامن مادری مهربان و فداکار و پدری ایثارگر به نحو شایسته تربیت شد. دوران تحصیل ابتدائی و راهنمایی را نیز در روستای شوئیل به اتمام رسانید و به علت علاقه ای که به نظام مقدس جمهوری اسلامی داشتند در سال 1367 جذب کمیته انقلاب اسلامی شدند و به صورت پیمانی مشغول به انجام وظیفه و از سال 69 به صورت رسمی در آن نهاد ادامه خدمت نموده و بنا به مصلحت نظام به استان کردستان شهرستان قروه انتقال گردید؛ تا اینکه در مورخه 1372/2/29 ساعت 23/15 دقیقه از طریق فرماندهی انتظامی شهرستان قروه به همراهی دیگر پرسنل جهت جلوگیری از توزیع و پخش مواد مخدر به بلوار امام اعزام شدند.
🔹هنگام درگیری با اشرار و قاچاقچیان مسلح، مجرم با کامیون فرار و به طرف پرسنل حرکت و منجر به برخورد با شهید یدالله حسن زاده گردیده و از روی قفسه سینه شهید عبور نمود.
🔹سرانجام در تاریخ 1372/2/30 بر اثر خونریزی شدید به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. پیکر پاک و مطهر شهید پس از تشریفات نظامی تا زادگاهش روستای لرده رحیم آباد تشییع و در وادی مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام روستای لرده به خاک سپرده شد. یاد و خاطرش همواره گرامی باد.
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
💠🔅💠🔅💠
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_34
روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم:
ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜
بغض کرد و گفت:
ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😔
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن.
بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش.
ــ چیکار کردی با خودت؟😒
سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم.
ــ می خوای استراحت کنی؟
ــ نه...
صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم.
ــ مهدیه😔
ــ جانم...
ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم...
ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟
بغضش را فرو داد و گفت:
ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...
اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. "خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...😔"
ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.
ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و...
اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت:
ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند😔 اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب. فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. فقط یه کوچه...😭
گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم:
ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟
ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡
دستش را گرفتم و گفتم:
ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.
ــ مهدیه...!
به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت:
ــ فقط من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭
از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
"خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏"
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
خــــُوش بِحٰـــال دل مــَن مثل تو آقـــا دارد
بر سَــرش سایه آرامش طوبی دارد
با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد
پای این عشق اگر جان بدهم جا دارد
【السلام علیک یا امام رضا(ع)】
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❣ذیقعده شد و بهار ایران آمد / در مشهد و قم دو گنج پنهان آمد
❣در روز یکم کریمه آل رسول (ص) / در یازدهم شاه خراسان آمد . . .
✨میلاد گلهای حضرت رسول (ص) مبارک باد😍
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
✨ما شب زدگان درپی نوریم آقا
از هجر تو درحالِ عبوریم آقا
✨روشن شده آسمان و پایان شب است
ما منتظرِصبحِ ظهوریم آقا
#شهداءومهدویت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
💠🔅💠🔅💠
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_35
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم. اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم صالح بود و رسیدگی به او...😔 به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟!
ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟😳 چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟ 😒
ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود. یه چکاپ ساده و معمولی بود.
ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟😡
صدایش را برده بود بالا. صالح من😳 صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟!
سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید. پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ دلخور نشو عروسم...😔 صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلماهم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چراتنهات گذاشته. باید درکش کنیم. مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.😊
اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم. دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم.
ــ قهری؟!😕
ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟
ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...😒
اخم کرد و گفت:
ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟😡
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم.
ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟!😡 به چه حقی رعایت نمی کنی؟
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت😔 "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟😭"
ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن😒
ــ اینجوری باهام حرف نزن😢
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید.
ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟
دستش را لای موهایش کرد و گفت:
ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه.
از حرفش بغض کردم. صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت💔😭💔
ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی😞
دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.😔
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢#شهادت ۵ شهید #مرزبانی در حادثه #تروریستی سراوان اخبار تکمیلی تا دقایقی دیگر اعلام می گردد....
➥ @shohada_vamahdawiat
🔺جزئیاتی از شهادت پتج مرزبان در سراوان
مرکز اطلاع رسانی و ارتباطات فراجا:
🔹در پی حمله تروریستی ناجوانمردانه اشرار و معاندان در شب گذشته و تلاش برای ورود به کشور با مقاومت مرزبانان دلیر برجک مرزبانی "مزه سر" هنگ مرزی سراوان روبه رو شدند که در این درگیری متاسفانه پنج نفر از مرزبانان دلیر، به درجه شهادت نائل و تروریستها با تحمل تلفات از صحنه درگیری متواری شدند.
🔹این اقدام ناجوانمردانه حتما بی پاسخ نخواهد ماند.
🔹جانشین فرماندهی انتظامی کشور به همراه فرمانده مرزبانی فراجا برای بررسی موضوع از ساعاتی پیش در منطقه درگیری حضور پیدا کردند./ایرنا
➥ @shohada_vamahdawiat
شهداءومهدویت
🔺جزئیاتی از شهادت پتج مرزبان در سراوان مرکز اطلاع رسانی و ارتباطات فراجا: 🔹در پی حمله تروریستی ناجو
🔺افزایش شهدای حادثه مرزی سراوان به ۶ نفر
مرکز اطلاع رسانی و ارتباطات فراجا:
🔹تعداد شهدای حادثه برجک «مزه سر» هنگ مرزی سراوان به ۶ نفر افزایش یافت.
🔹اسامی شهدا عبارتند از: گروهبانیکم شهید «حسین بادامکی»، گروهبانیکم شهید «علی غنی با تدبیر»، گروهبانیکم شهید «رضا برجی»، سرباز وظیفه شهید «محمد جمالزاده»، سرباز وظیفه شهید «یونس سیفی نژاد»، سرباز وظیفه شهید «ناصر حیدری».
#امنیت_اتفاقی_نیست
#فراجا
#مرزبانی
➥ @shohada_vamahdawiat
مداحی_آنلاین_کرامت_هست_آنجایی_که_سائل_می_شود_پیدا_صابر_خراسانی.mp3
1.78M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
کرامت هست
آنجایی که سائل می شود پیدا
🎙 #صابر_خراسانی
#ولادت_حضرت_معصومه_س
#روز_دختر_مبارک_باد
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat