eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 .... 🌷اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال‌ها پیدا شد، اما تقریباً اکثر آن‌ها گمنام بودند. در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. 🌷بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می‌زد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می‌کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره‌های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می‌روم به یاد ابراهیم و ابراهیم‌های این ملت فاتحه‌ای می‌خوانم. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر ابراهیم هادی و شهیدان تفحص علی محمودوند و مجید پازوکی : خواهر بزرگوار شهید هادی منبع: سایت نوید شاهد ❌❌ شهید هادی در یوم الله ۲۲/بهمن/۱۳۶۱ پروانه‌ای شد. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️ @shohada_vamahdawiat                      
مداحی_آنلاین_امام_زمان_می_بیند_و_می_شنود_آیت_الله_بهجت.mp3
2.4M
♨️امام زمان(عج) می‌بیند و می‌شنود! 👌 بسیار شنیدنی 🎙آیت الله 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🌸 امید به آمدنتان ، هر صبح مثل سپیده، در ما طلوع می کند و با هر ضربان در رگ هایمان جاری می شود و با هر نفس در وجودمان زنده می گردد ...🌸🍃 🌼 امید به آمدنتان مثل اکسیری حیات بخش و نشاط آفرین ، ما را هر صبح به پرواز وا می دارد ...🌼🍃 امید به آمدنتان، امید به همه ی خوبی هاست امید به همه ی دل خوشی هاست 🌹 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🍂✨ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌸فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد، دوست نداشت در جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد، این جور جاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید، اصلا هم اهل چک و چانه زدن نبود. 🌷وقتی پرسیدم: «چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده». گفت: چونه زدن کراهت داره، بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم. یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. 💐 وسط بازار گوشی من زنگ خورد، به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد، مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟»، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود من جلو نرفتم، شما برو داخل خرید کن». جوراب را که خریدم حمید گفت: «چون ایام فاطمیه تموم شده برای عید دوست دارم باقلوا اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین درست کنیم». بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم، از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز پخت باقلوا به عطاری رفتیم، دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم، از بس با خمیر کار کرده بودم دست هایم درد می کرد. هر سینی که می پختم همان جا حمید چندتایش را می خورد، عاشق شیرینی جات بود، اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت: «مگه نون پختى! این شیرین نیست، من نمی خوام». 🌹بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد، وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم: «این طور که تو داری می خوری چیزی برای مهمونها نمی مونه! سر جمع تا الآن دو تا دیس باقلوا خوردی، این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک». گفت: «باشه چشم»، بعدهم دستی رساند، وسط کمک کردن باز ناخنگ می زد. روزهای بعد هم تا غافل میشدم میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. 🍀برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست، برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم: «حمید جان خیلی کمکم کردی، خسته نباشی». چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خدا قوت». وقتی گفتم خدا قوت بلند شد روی مبل نشست و گفت: «یه همسر باید برای همسرش بهترین ها رو بخواد، به جای خدا قوت بگو الهی شهید بشی!» با کمی مکث در جوابش گفتم: «الهی که بعد از صد سال شهید بشی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۲۳﴾ اللَّهُمَّ فَارْفَعْهُ بِمَا كَدَحَ فِيكَ إِلَى الدَّرَجَةِ الْعُلْيَا مِنْ جَنَّتِكَ خدایا! به خاطر مشقّت و زحمتی که در راه تو کشید، مرتبۀ او را به بالاترین درجه بهشت بالا بر. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌷 🌷 !! 🌷عراقی‌ها عادت داشتند صبح‌ها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، این‌بار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفته‌ای گذشت. شانس صف صبحگاه این‌بار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از هم‌بندی‌ها با این تصور که به کتک خوردن عادت کرده‌ایم، خود را توجیه می‌کرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. این‌بار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود. 🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچه‌ها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوان‌سوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچه‌ها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی می‌کرد. عراقی‌ها هر کاری دوست داشتند، انجام می‌دادند. ظهرهای تابستان لباس بچه‌ها را از تن خارج می‌کردند و با کابل کتکمان می‌زدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمی‌دانستند ما ایرانی‌ها زیر بار حرف زور نمی‌رویم! 🌷شادی روح همه شهدا صدر اسلام صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه منبع: سایت خبرگزاری مهر 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 @shohada_vamahdawiat                      
💢مبادا مادرم لباس تیره بپوشد 🔹حسین عزیز علاقه زیادی به مادرش داشت همیشه درخواست می‌کرد مادرش شاد باشد و شاد بپوشد لباس تیره نپوشه یک بار که مادر همراه شهید خواستن رفسنجان بروند دیدن مادر لباس تیره پوشیده ناراحت میشه و فردای آن روز شهید به شهر انار می‌رود و برای مادر یک مانتو با رنگ روشن می‌خرد و موقعی که به خانه می‌رسد به طور سوپرایزی این هدیه را تحویل مادر می‌دهد و این آخرین کادو یا بهتر بگویم آخرین هدیه شهید به مادر عزیزش بود 🔹 فردای آن روز شهید عازم خدمت شد و شهید عزیز وصال با یار را برگزید و آسمانی شد 🌺 شهید مدافع وطن حسین رفسنجانی شادی روحش صلوات 🌺 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
✋💓 ❤🌸 ☀ خورشید با اجازه ی رویت طلوع کرد ❤ قلبم سلام گفت و تپیدن شروع کرد 💐 آقای مهربان غزل های من سلام 🌹 باید که در برابر اسمت رکوع کرد 🌺🍂✨🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 💐لحظه تحویل سال ۹۶ نصفه شب بود، حمید آن لحظه خواب بود. عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود، خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ در آمده بود. 🍀اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید، اولین سالی هم بود که دنبال پول نو می گشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل آقا سعید به همراه خانمش و نرگس آمدند پیش ما تا با هم برای دیدوبازدید به خانه اقوام برویم. برای ناهار آش رشته خوردیم، حمید کلی با نرگس برادرزاده اش بازی کرد، علاقه خاصی به او داشت، خیلی کم پیش می آمد حمید بچه نوزاد را بغل کند. 🌺می گفت: «می ترسم از بس که ریزه میزه و کوچکه چیزیش بشه». ولی نرگس را بغل می کرد، این ارتباط دو طرفه بود، نرگس هم حمید را دوست داشت، با اینکه صورت حمید و بابای خودش کاملا شبیه هم بود اما احساس می کردم نرگس آنها را از هم تشخیص می دهد. بغل حمید که می رفت نمی خواست جدا بشود، نرگس را که بغل کرد گفت: کوچولو منو صدا کن، به من بگو عمو! گفتم: «حمید دست بردار! آخه بچه چند ماهه که نمی تونه صحبت کنه. 🌸همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم، روزهای دوم و سوم حوصله ما از بیکاری سر رفته بود، گفتم: «عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم». چون ما کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند. کم کم مهمان های خانه ما هم از راه رسیدند، پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود، هر مهمانی که می آمد یک باقلوا با آنها می خورد، بعد برای این که خودش دوباره باقلوا بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
‌●به سید می‌گفتن: اینا ڪی هستند مياري هيئت؛ بهشون مسئوليت میدی؟! ●می‌گُفت:کسی ڪه تو راه نیست، اگه بیاد توی مجلس اهـل بیت و یه گوشه بشینـه و شما بهش بها ندی، میـره و دیگه هم برنمی‌گرده اما وقتی تحویلش بگیری، جذب همین راه میشه! 🌷 شادی روح شهدا صلوات @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۲۴﴾ حَتَّى لَا يُسَاوَى فِي مَنْزِلَةٍ ، وَ لَا يُكَافَأَ فِي مَرْتَبَةٍ ، وَ لَا يُوَازِيَهُ لَدَيْكَ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ ، وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ . تا جایی که هیچ فرشتۀ مقرّب و پیامبر مرسل، در پیشگاه حضرتت در قدر و منزلت و درجه و مرتبت، با او یکسان و برابر و موازی نشود. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸پنجشنبه است 🕯هـمان روزی که 🌸اهالی سفر کرده از دنیا، 🕯چشم انتظار عزیزانشان هستند 🌸دستشان از دنیا ڪوتاه است 🕯و محتاج یاد ڪردن ما هستند 🌸با ذکر فاتحه و  صلوات 🕯روحشان را شاد کنیم خدایا عزیزان ما را ببخش و بیامرز🌸 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🧡🌱 بٰا هَرنَفسے..؛ *سَلام ڪَردَن﴿؏ـــِشق۔۔𔘓﴾ أست۔۔* _آقـــــآ بہِ تــُᰔـــو۔۔۔ اِحتـــــرٰام ڪَردَن ؏ـِـشق۔۔ أست۔۔۔♡ اِسم قَشَنـــــگت ۔۔؛ بِہ میٰان چوُن آیَد۔۔ أز رو؎« أدب» ۔۔! "قیـــــآم ڪَردن ؏ِـــشق أست"۔۔۔𑁍۔۔۔ 🌱 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌻یک روز از تعطیلات عید را هم به سنبل آباد رفتیم، حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم. تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد، از این حرکت غافلگیر شده بودم، در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم. 🍀حمید تا صدای من را شنیده بود با ترس به سمت حیاط دویده بود، فکر می کرد اتفاقی افتاده، حسابی نگران شده بود، تا رسید و اوضاع را دید بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد. از خنده داشت غش می کرد، حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم، خروس هم دست بردار نبود. 🌹 تا یکی دو ساعت با حمید سرسنگین بودم، گفتم: تو منو از دست اون خروس نجات ندادی ، حمید تا حرفش می شد نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. گفت: «تو همسر پاسداری، دختر پاسداری، کمربند مشکی کاراته داری، خوبه خروس دیدی خرس نبوده» شوخی می کرد و می خندید، شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد؟ 🌺هر وقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتما برای قرائت فاتحه سر مزار پدربزرگم می رفتیم، با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دو ساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم. قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت، حمید از بالای کوه ما را می دید که سر مزار نشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد. در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد، چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند به خاله گفتم: 🌸«خاله جون راضی به زحمتت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر منو هم دعوت کن، چون شوهر خاله که ساکته، شوهر من هم که کم حرف، حداقل بابای من این وسط میانه میدون رو بگیره و صحبت کنه این دو تا گوش کنن!». واقعیت رفتار حمید همین بود، بر عکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می داشت اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگترها بودند می شد یک حمید کم حرف گوشه نشین! 🌷 به همراه خانواده خودم و حمید شام منزل خاله بودیم، سفره شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، بعد از سلام و احوال پرسی برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو. چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید، وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید، از داخل آشپزخانه با سر پرسیدم: «جور شد؟ » لبخندی زد و زیر لب گفت: «الهی شکر!». . 💐 از چند روز قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ولی جور نمی شد، دوست داشت تا اردوهای راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم. از خانه خاله که در آمدیم پرسیدم: «چی شد حمید؟ مرخصی جور شد؟»، گفت: «به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه الآن فرماندمون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم». گفتم: «زمان حرکتمون چه روزیه؟»، گفت: «تو حاضر باشی همین فردا میریم!». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
آیت الله بهجت: چقدر امام زمان مهربان است به کسانی که.... @shohada_vamahdawiat                      
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت شصت و هفت(زندگینامه پیامبر) ✨مسجد ضِرار در سال نهم هجرت ساخته شد. هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به مدینه هجرت کرد، مسلمانان اطراف او را گرفتند و اسلام به طور چشمگیری گسترش یافت. پیروزی مسلمانان در جنگ بدر، موجب بالا گرفتن کار اسلام و رونق تازه آن گردید. 🍁یکی از مسیحیان سرشناس به نام ابوعامر که خود روزی از بشارت دهندگان ظهور پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) بود، چون با پیشرفت سریع اسلام، اطراف خود را خالی دید، به مبارزه با اسلام برخاست. از مدینه به سوی کفار مکه گریخت و از آنها برای جنگ با پیامبر(صلی الله علیه و آله) استمداد نمود و قبایل عرب را بر ضدّ اسلام تحریک کرد. کارشکنی ابوعامر به جایی رسید، که جنگ اُحُد را بر ضد مسلمانان، رهبری می نمود. به دستور او در میان دو صف گودال هایی کندند که اتفاقا پیامبر(صلی الله علیه و آله) در میان یکی از آنها افتاد و پیشانیش مجروح شد و دندانش شکست. 🍁ابوعامر پس از جنگ اُحُد به روم گریخت و نزد هِرقل پادشاه روم رفت و از او خواست تا با لشکری مجهز برای سرکوب مسلمانان حرکت کند. گستاخی و کارشکنی او به جایی رسید که برای منافقان مدینه نامه نوشت و تاکید کرد که مکانی زیر نقاب مسجد، به عنوان کمک به درماندگان و ناتوانان و معذوران بسازند تا بعدها، آنجا را به صورت کانون ضد اسلام درآورد. منافقان که در ظاهر، اظهار طرفداری از اسلام می کردند، نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمدند و عرض کردند به ما اجازه بده، مسجدی در میان قبیله بنی سالم(نزدیک مسجد قُبا) بسازیم، تا افراد ناتوان و بیمار و پیرمردان از کار افتاده در آن نماز بگزارند و همچنین در شب های بارانی که گروهی از مردم توانایی آمدن به مسجد شما را ندارند فریضه اسلامی خود را در آن انجام دهند و این در موقعی بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) عازم جنگ تبوک بود. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به آنها اجازه داد،ولی آنها اضافه کردند آیا ممکن است شخصا بیایید و در آن نماز بگذارید؟ 🍁آن حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود: من فعلا عازم سفرم و هنگام بازگشت به خواست خدا به آن مسجد می آیم و نماز در آن می گزارم. آنها مسجد را ساختند و پس از پیروزی مسلمانان در جنگ تبوک و بازگشت پیامبر(صلی الله علیه و آله) به مدینه، همان منافقان نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمدند و آن حضرت را برای افتتاح مسجد، دعوت نمودند. در این هنگام پیک وحی خدا نازل شد و آیات(۱۰۷تا۱۱۰)سوره توبه را آورد و پرده از اسرار کار آنها برداشت. به دنبال آن پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستور داد: مسجد مزبور را آتش زنند و بقایای آن را ویران کنند و جای آن را محل ریختن زباله های شهر سازند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍂ای روشنی ديده ی احرار كجائی؟ ای شمع فروزان شب تار كجائی؟ 🍂جانها به لب آمد ز فراق رخ ماهت هستيم همه طالب ديدار كجائی؟ امام زمان عج تعجیل در فرج مولایمان صلوات @shohada_vamahdawiat                      
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام دوستان عزیز ممنونم ازتون هم از صلوات هائی که فرستادید که بالای ۳۰ هزارتا شد و هم بخاطر دعای خیرتون که در حق ما کردید🌺🌹🌸
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ دعا کنیم برای پیروزی جبهه مقاومت در مقابل اسرائیل جنایتکار
✋💞 💚🌼 🌾 از کویر خشک بر دریا سلام 🌸 هر نفـس برزاده ِ زهـرا سلام 🌼 باز میڱویم به‌‌‌ تـو از راه دور 🌹 یاحجـت ابن الحسن، آقا سلام 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 💐هجدهم فروردین بود که ساعت ده شب رسیدیم اهواز. حاج آقای صباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند، هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج الشهدا. 🌷 این چند روز تقریبا با هم در تماس بودیم ولی همدیگر را ندیدیم، روز سوم ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت: «الآن هویزه هستیم، توی راه برگشت به سمت معراج، به سر میام ببینمت». از خوشحالی پر در آورده بودم، فلاکس چای تازه دم را برداشتم و چند متر جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا(س) که اتاق خادم ها کنارش بود روی جدولها منتظر شدم تا بیاید. اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت، هر سوله مختص یک استان که زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسالخانه استفاده می کردند. خدا می داند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبروی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد . 🌺دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت، دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند، بعد از خستگی های این چند روز دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود، پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ولی کار پیش آمد امشب هم نتوانسته بیاید. فلاکس چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم، چند قدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد، بی آنکه برگردم يقين کردم حمید است. وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت. وقتی برگشتم حمید را دیدم، با همان لباس قشنگ خادمی، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب، چهره ای خسته ولی لبی خندان و چهره ای متبسم. به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم، سری بعد من برای دیدن حميد به معراج الشهدا رفتم. 🌸 به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر می کرد. حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند. همان موقع حمید من را دید ولی بلافاصله غیبش زد، بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت غیب شدنش را جویا شدم گفت: «نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ما کنار هم باشیم!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۲۵﴾ وَ عَرِّفْهُ فِي أَهْلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ أُمَّتِهِ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ حُسْنِ الشَّفَاعَةِ أَجَلَّ مَا وَعَدْتَهُ و از نیکی شفاعت و پذیرش میانجی‌گری او در مورد اهل بیت پاکیزه‌اش و امّت مؤمنش، بیش‌تر از آنچه به او وعده داده‌ای، به حضرتش اعلام کن. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی آنلاین - دینداری در آخر الزمان - استاد عالی.mp3
3.46M
♨️دینداری در آخر الزمان! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat