eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ سلام حضرت موعود مهدی جان✋️ سلام بر تو ای موعودی که خداوند وعده آمدنت را به اهل ایمان داد و خود آن را ضمانت کرده است. ما هـر روز‌ در‌ انتـظار‌ آمدنت‌ هستیم و هر لحظه‌ بیشتر‌ حضورت را حس میکنیـم‌. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَه ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌺امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور حمید خیلی کثیف شده بود، خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم، برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم. وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن، گاهی وقت ها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا، یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، می گفت: «عزیزم تو هم بیا پیش من باش». بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود. ❤️ تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم، حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتم: «این بار سوریه است، شک ندارم!». 🌷چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود، گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟ پدرم خندید و گفت: «حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست، نمیشه ازش چیزی پنهون کرده حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد. و به من گفت: «آره درست حدس زدی، اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد». 💐 با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری به تعدادی اعزام بشن. حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش، می گفت: «الآن وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا(س) میشم». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🔸چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم 🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین علیه السلام باشد؟! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام! 🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ 🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! 🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد! شاید فرزندی که می‌شود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم... 🌹 @shohada_vamahdawiat                      
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 در عصر غیبت مردم دو دسته میشن کسانی که امام زمان را انکار می‌کنند کسانی که با وجود تمام سختی‌ها پای امامشون می‌ایستند 👤رحیم‌پورازغدی مژده به عاشقان و منتظران حضرت مهدی❤️ 👆👆 @shohada_vamahdawiat                      
🪴 🍀 🌿﷽🌿 از مقام نورانيّت و عالَم ذرّ سخن گفتم. نورِ تو ساليان سال، در عرش خدا بود، سپس خدا اراده نمود و نور تو (كه همان روحِ توست) به جسم تو منتقل شد، خدا بر بندگانش منّت نهاد و تو را به اين دنياى خاكى آورد. آرى! خدا دوست داشت تا بندگانش با وجود تو به كمال برسند، براى همين تو را به اين دنيا آورد، تو را از ملكوت خود به اين دنيا آورد، تو را از بزمِ مخصوص خود به اين دنيا منتقل نمود تا دست همه را بگيرى و به سوى خدا رهنمون شوى! تو آمده اى تا راه خدا را نشان بدهى، آمده اى تا اين دنياى تاريك را با نور خود روشن كنى، آمده اى تا دستگيرى كنى و ديگران را به سعادت و رستگارى برسانى، آمده اى تا خداجويان در اينجا بى يار و ياور نباشند و راه را گم نكنند، آمده اى تا همه را به سوى خدا ببرى. * * * بانوى من! لحظاتى با خود فكر مى كنم، سؤالى ذهن مرا مشغول مى كند، چرا امام جواد(ع)از شيعيان مى خواهد تا تو را "آزموده شده" خطاب كنند؟ چرا ما بايد تو را در آغاز اين زيارت، اين گونه بخوانيم؟ چه رازى در اين سخن است؟ چه پيام آسمانى در اينجا نهفته است؟ تو در مقام نورانيّت و در عالم ذرّ امتحان دادى، در اين دنيا هم كه آمدى، سختى فراوان تحمّل كردى، تو بر سختى ها صبر نمودى و خدا به خاطر اين صبر به تو مقامى بس بزرگ داد. اين درس بزرگى براى من است، وقتى من با سختى ها روبرو مى شوم، بايد راه صبر را برگزينم، نبايد از سختى ها بهراسم، بلكه بايد تو را الگوى خود قرار دهم و راهى را انتخاب كنم كه مرا به سوى كمال مى برد. اگر من شيعه تو هستم، اگر تو را دوست دارم و راه تو را مى پويم، بايد در انتظار امتحان باشم، بايد بدانم كه اين دنيا، محلّ امتحان است، من به اين دنيا نيامده ام تا مستى كنم، من آمده ام تا امتحان بدهم و بر سختى ها صبر كنم. من نبايد به دنيا دل ببندم، به اينجا آمده ام تا رشد كنم و توشه برگيرم و بروم، نيامده ام تا به بازيچه مشغول شوم و عمر تلف كنم، رشد من در گرو انتخاب من و امتحان من است، خدا به من اختيار داده است و من راهى را كه بخواهم خودم انتخاب مى كنم، وقتى راه خدا را برمى گزينم با سختى ها و بلاها امتحان مى شوم كه آيا واقعاً راست مى گويم، اگر در امتحان خود سربلند بيرون آمدم، سعادت ابدى را از آنِ خود نموده ام. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ سلام حضرت موعود مهدی جان✋️ سلام بر تو ای موعودی که خداوند وعده آمدنت را به اهل ایمان داد و خود آن را ضمانت کرده است. ما هـر روز‌ در‌ انتـظار‌ آمدنت‌ هستیم و هر لحظه‌ بیشتر‌ حضورت را حس میکنیـم‌. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَه ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
🌿﷽🌿 🌻به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: تو چرا زندایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!». 🌷 مهرماه ۹۶ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم. اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم». دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم 🌹 حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش». چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حميد وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم نوه های صاحب خانه جلوی در بودند. هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد. 💐 اگر من شله زرد با آش میپختم می گفت: «حتما به کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم». وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت: من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصيراتم بگذره. 🌺یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است. وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت. 🌸با حسرت گفت: «حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم». همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم: سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده، حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی: «برای چی به مادرم گفتی!» من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهر زاده هایش مشغول توپ بازی شد. به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توب بازی می کردیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۶﴾ وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ مِنْ أَمْرِكَ ، فَصَلِّ عَلَيْهِمْ ، وَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِمْ مِنْ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ ، وَ أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ و جانی است که از مشرق فرمانت طلوع کرده؛ پس بر همۀ آنان درود فرست و بر فرشتگانی که از نظر مرتبه و مقام پایین‌تر از آنان‌اند؛ فرشتگانی که ساکنان آسمان‌هایت هستند و بر پیام‌هایت امین‌اند. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌤 چیست و کیست؟ 🕊انتــظار یعنـــے؛ 🕊انتظار یعنی دروغ نگفتن... 🕊انتظار یعنی غیبت نکردن... 🕊انتظار یعنی تهمت نزدن... 🕊انتظار یعنی نماز به موقع خواندن... 🕊انتظار یعنی زکات دادن... 🕊انتظار یعنی چشم خود را کنترل کردن... 🕊انتظار یعنی قدم صحیح برداشتن... 🕊انتظار یعنی عمل به قرآن... 🕊انتظار یعنی احترام گذاشتن... 🕊انتظار یعنی با ادب بودن... 🕊انتظار یعنی کنترل سخن داشتن... 🕊انتظار یعنی راستگو بودن... 🕊انتظار یعنی امانت دار بودن... 🕊انتظار یعنی خشم خود را فرو بردن... 🕊انتظار یعنی بخشنده بودن... 🕊انتظار یعنی هر لحظه به یاد خدا بودن... 🕊انتظار یعنی دیگران را کوچک نشماردن... 🕊انتظار یعنی علی وار بودن... 🕊انتظار یعنی دیگران را مسخره نکردن... 🕊انتظار یعنی امر به معروف کردن... 🕊انتظار یعنی نهی از منکر کردن... 🕊انتظار یعنی در راه خدا جهاد کردن... 🕊انتظار یعنی ... آیا می توانیم خودمان را یک بنامیم.؟؟؟ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉 🔹 🔹 🌸🌸🌸🌸 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ نگاه رحمتتـ💚ـ ... ‌ بر ماست ... میدانم که می آیی ❣ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌺گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پرواز شان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم، حمید با خنده می گفت: 🌹«جالبه هر روز صبح از اینها خداحافظی می کنیم، دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا می گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن، ما خداحافظی می کنیم، باز شب برمی گردیم خونه!». شانزدهم مهر با ناراحتى آمد و گفت: بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرده. بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی می شد، این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد. پدرم زنگ میزد به حمید و می گفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه ، یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت، حمید می گفت كل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است. 💐 خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم، وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود. دلش نمیخواست بماند، میل رفتن داشت، کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند. صدا خیلی با تأخیر می رفت، حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می انداخت، هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند. آقا میثم از اعضای گروهایشان می گفت: «من همین جا می مونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران» همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده. حمید خانه که می آمد می گفت: «به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن». من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم. 🌸 مخصوصا برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت، با گریه دعا می کردم، به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن، این همکار حمید بچه داره، ان شاء الله سالم برگرده». آن روزها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59