eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
مزار ملکوتی شهید والا مقام ❤️ظاهرهمایون فر❤️ سبکبالان سفرکردند ورفتند 😭 مرا بیچاره نامیدند و رفتند🍂 شهدا قصه پرسوز عشقند🍂 شهیدان شمع عالم سوز عشقند 🍂 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
پيامبر هنوز بالاى منبر است ، او نگاهى به مردم مى كند و مى گويد : "اى مردم ! اكنون وقت آن فرا رسيده كه به من تبريك بگوييد ، زيرا خداوند ولايت و امامت را به عترت من داده است ، از شما مى خواهم تا با على بيعت كنيد و به او با لقب اميرِمؤمنان سلام كنيد ، خدا مرا مأمور كرده است تا از شما براى ولايت على و امامانى كه بعد از او مى آيند و از نسل او هستند، اقرار بگيرم". همه مردم به چهره پيامبر چشم دوخته اند، آن ها مى دانند كه پيامبر منتظر شنيدن جواب آن ها مى باشد، براى همين آن ها يك صدا جواب مى دهند: "ما سخن تو را شنيديم و به امامت و ولايت على و فرزندان او اقرار مى كنيم". اكنون پيامبر و على(ع) از منبر پايين مى آيند . پيامبر مى خواهد مراسم بيعت با على(ع) به صورت رسمى باشد براى همين دستور مى دهد تا زير سايه درختان ، خيمه اى بر پا كنند . آيا مى دانى اين خيمه براى چيست ؟ اين خيمه سبز ولايت است ! پيامبر از على(ع) مى خواهد تا در اين خيمه بنشيند و مردم براى بيعت نزد او بروند . على(ع) وارد خيمه مى شود ، خيمه ولايت چه حال و هوايى دارد ! پيامبر وارد خيمه ولايت مى شود ، كنار على(ع) مى ايستد ، گويا پيامبر كار مهمّى با او دارد . در ميان عرب، رسم بر اين است كه وقتى مى خواهند رياست شخصى را بر قومى اعلام كنند بر سر او عمامه مى بندند . پيامبر هم عمامه مخصوص خود را به عنوان تاج افتخار بر سر على(ع)مى بندد ، نام اين عمامه ، سحاب است . سيماى مولا، زيباتر شده است . تاج ولايت كه بر سر اوست بر جلال او افزوده است . پيامبر از خيمه بيرون مى آيد ، تا لحظاتى ديگر ، مراسم بيعت با على(ع)شروع مى شود . در اين ميان ، گروهى از بزرگان قريش به سوى پيامبر مى آيند و مى گويند : "اى رسول خدا ! تو مى دانى كه اين مردم تازه مسلمان شده اند ، آن ها هنوز رسم و رسوم دوران جاهليّت را فراموش نكرده اند ، آن ها هرگز به امامت پسر عمويت ، على ، راضى نخواهند شد ، براى همين ما از تو مى خواهيم تا شخص ديگرى را براى رهبرى انتخاب كنى" . پيامبر رو به آن ها مى كند و مى گويد : "ولايت و رهبرى على به انتخاب من نبوده است كه اكنون بتوانم از اين تصميم برگردم ، اين دستورى است كه خدا به من داده است" . بزرگان قريش اين سخن را كه مى شنوند به فكر فرو مى روند . در اين هنگام ، يكى از آن ها رو به پيامبر مى كند و مى گويد : "اى پيامبر ! اگر مى ترسى مخالفت خدا را بكنى و على را بر كنار كنى ، يكى از بزرگان قريش را در رهبرى با على شريك كن" . پيامبر نمى پذيرد ، امر امامت و ولايت به دست خداست ، اگر خدا مى خواست براى على در امر امامت شريكى قرار مى داد . اين مردم نمى دانند كه ولايت و امامت ، چيزى بالاتر از يك حكومت ظاهرى است ، ولايت ، مقام خدايى است كه فقط خدا آن را به هر كس كه بخواهد مى دهد . بزرگان قريش با نااميدى خيمه پيامبر را ترك مى كنند . 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
وَقُولُوا: (سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ)، وَ قُولوا: (اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهْتَدِي لَوْلا أَنْ هَدانَا الله) الآية. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ فَضائِلَ عَلي بْنِ أَبي طالِبٍ عِنْدَالله عَزَّوَجَلَّ و بگوييد: «شنيديم و فرمان مي بريم پروردگارا، آمرزشت خواهيم و بازگشت به سوي تو است.» و نيز بگوييد: «تمام سپاس و ستايش خدايي راست كه ما را به اين راهنمايي فرمود وگرنه راه نمي يافتيم» - تا آخر آيه. هان مردمان! هر آينه برتري هي علي بن ابي طالب نزد خداوند عزّوجل منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 ⚡️⚡️⚡️🔸⚡️⚡️⚡️ - وَ قَدْ أَنْزَلَهافِي الْقُرْآنِ - أَكْثَرُ مِنْ أَنْ أُحْصِيَها في مَقامٍ واحِدٍ، فَمَنْ أَنْبَاَكُمْ بِها وَ عَرَفَها فَصَدِّقُوهُ. مَعاشِرَالنّاسِ، مَنْ يُطِعِ الله وَ رَسُولَهُ وَ عَلِيّاً وَ الْأَئِمَةَ الَّذينَ ذَكرْتُهُمْ فَقَدْ فازَفَوْزاً عَظيماً. - كه در قرآن نازل فرموده - بيش از آن است كه من يكباره برشمارم. پس هر كس از مقامات او خبر داد و آن ها را شناخت او را تصديق و تأييد كنيد. هان مردمان! آن كس كه از خدا و رسولش و علي و اماماني كه نام بردم پيروي كند، به رستگاري بزرگي دست يافته است. منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 ⚡️⚡️⚡️🔸⚡️⚡️⚡️ مَعاشِرَالنَّاسِ، السّابِقُونَ إِلي مُبايَعَتِهِ وَ مُوالاتِهِ وَ التَّسْليمِ عَلَيْهِ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنينَ أُولئكَ هُمُ الْفائزُونَ في جَنّاتِ النَّعيمِ. مَعاشِرَالنّاسِ، قُولُوا ما يَرْضَي الله بِهِ عَنْكُمْ مِنَ الْقَوْلِ هان مردمان! سبقت جويان به بيعت و پيمان و سرپرستي او و سلام بر او با لقب اميرالمؤمنين، رستگارانند و در بهشت هي پربهره خواهند بود. هان مردمان! آن چه خدا را خشنود كند بگوييد. منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 💖پایان ⚡️⚡️⚡️⚡️🌻⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🎁 🌹 🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر🌻 خطبه ی غدیر به پایان رسید دوستانی که هنوز خطبه ی غدیر رو مطالعه نکردن و دوست دارن در مسابقه ما شرکت کنند تا جمعه ۳۰ آبان ماه وقت دارند تا خوب خطبه رو مطالعه کنند روز ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی (۳۰ آبان) سوالات در کانالهامون قرار خواهد گرفت..‌‌💐💐💐سپاسگزاری میکنم از دوستانی که تا الان همراهی کردند و اگر به علتی وقفه ای در ارسال خطبه پیش اومد یادآوری کردن از لطف تون و حضور تون صمیمانه تشکر می کنم 🌹🌹🌹🌹 @kamali220
📝دستخطی از شهید *دستخط بالا نوشته‎ای از این پهلوان شهید است که از دوران دفاع مقدس به جا مانده است* *«راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد، چون رزق مومنین دائما برقرار می‌باشد. رزق مومن که می‌دانید چیست؟ از همان سور‌های امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی»* eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5854682036727450016.mp3
2.81M
|⇦•سوی قم از مدینه یار آمد.. به ساحت مقدس کریمۀ اهلِ بیت حضرت معصومه سلام الله علیها به مناسبت ورود پر خیر و برکت حضرت به شهر قم _ استاد حاج منصور ارضی•✾• ∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞ ؛ میراثِ خاندانِ پیامبر است و در این بین، دختران و خواهران، طلایه‌دارِ مسیرِ حق و حقیقت هستند @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است. درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.به دلیل آزارهای ناپدری‌اش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمی‌گردد.مادربزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول می‌شود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید می‌شود.پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار می‌ایستد.ــ حداقل یه جوک خنده داربگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟آهی کشیدم و گفتم: –داشتم به تو فکر می کردم.چشمهایش را گرد کرد و گفت: –راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.حالا من یه چیزی گفتم.ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی. بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.همانطور که بلند میشد گفت: –اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.با دوتا قرآن برگشت و یکیش راطرفم گرفت وگفت:– دوپین کن بعد بریم.قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.گوشی‌ام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند.ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند. ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید. ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره. بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید.تلفنم که تمام شد سوگند گفت: – بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.ــ سوگند من زیاد نمیمونما.ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت: –چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره.خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد.یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد.سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت: –توام اهلشی؟ــ اهل چی؟اشاره کرد به گلدان ها و گفت:– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم: –چه جورم...اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد.مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانه‌ی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 5⃣🌹 ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند: 🍃محب اهلبیت 🍃 🍃سربازی امام زمان(عج) ♦️شهادت فی سبیل الله ان شاءالله 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام❤️❤️ 🌹شهیدسیدسیف الدین ابراهیمی نام پدر:سیدبهاء الدین تاریخ شهادت:1363 محل شهادت:شرق دجله تاریخ تفحص:1373 مزار:گلزارشهدای زیبای قزوین اجرتون با شهدا🌷 التماس دعای فرج eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شبتون بخیر التماس دعا فرج 💖💖💖💖💖💖🍃🍃🍃🍃🍃
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ نواخٺ گوش دلم را اذانِ تو آقا تمامِ بود و نبودم از آنِ تو آقا #قرار_هفتگے ما همیشہ پابرجاسٺ سہ‌شنبہ‌هاےمن و #جمڪرانِ تو آقا #سہ_شنبہ_هاے_جمڪرانے💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے ✋ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.مادرش سرش راکج کرد.– لابد توام استادشی؟ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.سوگند از پشت چرخ بلند شد.– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: – پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.خندیدم و گفتم:– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.سوگند دوباره خودش نوشت: –نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:– کتف تو درد نگرفت؟با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: –نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: –رنج خوب.با تعجب گفتم: –چی؟ –مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.لبخندی زدم و گفتم: –آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش براق شدم.–این چه مثالیه آخه سعیده؟–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد. خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست. ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت:–به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ام بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.نوشته بود:راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت. انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشی‌ام.دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد. –روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم.قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود. 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
4_5857114959606976451.mp3
4.17M
🎵 ✨توی شلوغی های این عالم ✨واسه شهیدان دلمون تنگه 🎤🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🕊 ما جا مانده ایم! وا مانده ایم حواستان هست ما اینجا گیر کرده ایم💔 دقیقا وسط و غفلت و پوچی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مردم آماده شده اند تا مراسم بيعت را انجام دهند ، سلمان ، مقداد ، ابوذر و عمّار را نگاه كن ، آن ها در اوّل صف ايستاده اند . همه دوستان امامت ، امروز خوشحال هستند ، به راستى كه امروز روز عيد است . مردم خود را براى بيعت با على(ع) آماده مى كنند ، در اين ميان ، چشم من به دو نفر مى افتد . آن ها وقتى با پيامبر روبرو مى شوند سؤال مى كنند : "آيا دستور خدا اين است كه ما بايد با على بيعت كنيم يا اين خواسته خود توست ؟" . پيامبر در پاسخ مى گويد : "اين دستور خداست". بعد از شنيدن اين سخن ، آن دو نيز خود را براى بيعت آماده مى كنند . يك صف طولانى در اينجا هست ، مردم مى خواهند با مولا و آقاى خودشان بيعت كنند . دو نفر در اوّل صف ايستاده اند ، تا من مى روم اسم آن ها را سؤال كنم ، آن ها وارد خيمه ولايت مى شوند . صداى آن ها به گوشم مى رسد : "سلام بر تو اى امير مؤمنان" . آن ها با على(ع) بيعت مى كنند و با صداى بلند مى گويند : "خوشا به حال تو اى على ! به راستى كه تو ، مولاى ما و مولاى همه مردم شدى. آيا آن دو نفر را مى شناسيد ؟ بايد صبر كنيم تا آن ها از خيمه بيرون بيايند . ــ ببخشيد ، آيا مى شود شما خودتان را معرّفى كنيد ؟ ــ چطور شما ما را نمى شناسيد ؟ ! من ، عُمَر بن خطّاب هستم ، اين هم ابو بكر است، ما اوّلين كسانى هستيم كه با على(ع) بيعت كرده ايم. خيلى ها دلشان مى خواست كه آن ها اوّلين نفر باشند ، ولى ما ، گوى سبقت را از همه ربوديم ! امّا من فكر مى كنم اصلاً مهم نيست اوّلين نفرى باشى كه بيعت مى كنى ! مهم اين است كه اوّلين نفرى نباشى كه بيعت خود را مى شكنى !! اگر بتوانى به پيمان خود وفادار بمانى ، هنر كرده اى ! 🌸🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً . 🌷السلام علیک یا ابا صالح المهدی🌷 ♥️اللهم عجل لولیک الفرج♥️ @shohada_vamahdawiat
❤️ _ها و دلم جمڪرانی از احساس سه ‌شنبه ‌ها و نسیمی پـراز شمیم یاس چڪیده اشڪ فراقت به روی گونه ی من چه قیمتی شده اشڪم، شبیہ یڪ الماس 💚 💻 @montazeranemouod
Dua-Tawassul-Samavati.mp3
13.58M
...... دل چه صفا گیرد از دعای توسل حالِ دعا گیرد از دعای توسل قلب همه عاشقانِ آل محمد (ص) نور خدا گیرد از دعای توسل 💐التماس دعا 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.مادرش سرش راکج کرد.– لابد توام استادشی؟ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.سوگند از پشت چرخ بلند شد.– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: – پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.خندیدم و گفتم:– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.سوگند دوباره خودش نوشت: –نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:– کتف تو درد نگرفت؟با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: –نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: –رنج خوب.با تعجب گفتم: –چی؟ –مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.لبخندی زدم و گفتم: –آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش براق شدم.–این چه مثالیه آخه سعیده؟–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد. خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست. ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت:–به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ام بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.نوشته بود:راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت. انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشی‌ام.دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد. –روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم.قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود. 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 6⃣🌹 ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند: 🍃محب اهلبیت 🍃 🍃سربازی امام زمان(عج) ♦️شهادت فی سبیل الله ان شاءالله 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام 🌹 سردارشهیدسیدنورالدین ابراهیمی🌹 نام پدر:سیدبهاء الدین تاریخ ولادت :1341 تاریخ شهادت:1361 محل شهادت:مهاباد مزار:گلزارشهدای زیبای قزوین اجرتون با شهدا🌷 التماس دعای شهادت 🌺 @shohada_vamahdawiat
شبتون بخیر التماس دعا فرج 💐💐💐💐💐💐🍃🍃🍃🍃🍃
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ نگوکه بیخبری درد هر دوای من است که زَهر بی خبری درد پُر بلای من است نگو برای من ازمرگ و روزگارفراق بلای اعظمِ من، غیبتت برای من است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat