#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت59
*آرش*
از این که گوشیاش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.سارا گفت:
–امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.سارا هم برایش عجیب بود، گفت:
–خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.حالا مگه چی شده؟خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.–خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:– آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم.
ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.با تعجب نگاهم کرد.–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگاهم کرد وبیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم.
بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبودنشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.باصدای بهاره سرم رابلندکردم.–کشتیات غرق شده؟ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ــ چیکارش داری؟ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه.پشت چشمی نازک کردو گفت:– خیلی خوب بابا، بداخلاق.طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.ــ سلام راحیل خانم.مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:– از دست من ناراحتی؟اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود.ــ راحیل.
مهربان ترادامه دادم.–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.ــ راحیل...خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد.چقدر دلم برایش تنگ بود.وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم.نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش...آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هردختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
@shohada_vamahdawiat
4_5820974231445309642.mp3
3.77M
⏰ 5 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان (عج)
═══✼🍃🌹🍃✼═══
@shohada_vamahdawiat
شهید محمد رضا دهقان امیری متولد 26فروردین ماه سال 1374 دراستان تهران دیده به جهان گشود. محمد رضا از نسل چهارم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم هجرت کرده و به شهادت رسید.
محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.
از صفات بارز اخلاقی محمد رضا می توان خوش خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر اشاره کرد.
در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5852563247755954426.mp3
1.78M
❓❓میخوای امام زمان بیاد؟!!
👌خیلی آسونه
⏪فقط باید این شرط آخری رو هم فراهم کنی...
#استاد_پناهیان
#شرایط_ظهور
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
#شهداء_ومهدویت
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_چهل_ششم
حَسّان ، شاعر توانمند عرب به سوى پيامبر مى آيد
خودم رایتل:
. وقتى او روبروى پيامبر قرار مى گيرد چنين مى گويد : "اى رسول خدا ! آيا اجازه مى دهى شعرى را كه امروز در مدح على(ع) سروده ام بخوانم ؟" .
پيامبر لبخندى مى زند و به او اجازه مى دهد .
حَسّان سينه اى صاف مى كند و با صداى بلند شروع به خواندن مى كند :
يُناديهِم يَومَ الغَديرِ نَبيُّهُم***بِخُمّ وَاَكْرَمَ بِالنَّبيِّ مُنادِيا
يَقُولُ : فَمَن مَولاكُم وَوَليُّكُم ؟***فَقالُوا وَلَم يَبدوا هُناكَ التَّعادِيا
إلهَكَ مَولانا وَأَنتَ وَليُّنا*** وَلَن تَجِدَنْ مِنّا لَكَ عاصِيا
فَقالَ لَهُ : قُم يا عليُّ فَإنَّني***رَضيتُكَ مِنْ بَعْدي إماماً وَهادِيا
پيامبر در روز غدير با امّت خويش سخن گفت و تو مى دانى هيچ سخنگويى گرامى تر از پيامبر نيست ، او از امّت خود پرسيد : "مولاىِ شما كيست ؟" .
همه مردم در پاسخ گفتند : "خدا و شما ، مولاى ما هستيد و ما همه ، گوش به فرمان تو هستيم" ، پس پيامبر رو به على(ع) كرد و فرمود : "اى على ! از جاى خود برخيز كه من تو را امام و جانشين بعد از خود قرار داده ام.
شعر حسّان تمام مى شود ، پيامبر نگاهى مى كند و مى گويد : "اى حسّان ، تا زمانى كه با شعر خود ما را يارى كنى از جانب فرشتگان يارى خواهى شد".
به راستى كه هنر مى تواند حقيقت را ماندگار كند و تا قيامت، شعر حسّان از يادها فراموش نخواهد شد ، كاش من و تو هم با زبان عربى آشنايى بيشترى داشتيم و مى توانستيم زيبايى اين اشعار را بهتر درك كنيم .
اين شعر آن قدر در كام عرب ها، زيبا و دلنشين است كه ديگر ممكن نيست از ذهن ها پاك شود ، اين شعر در طول تاريخ مانند خورشيدى در آسمان ولايت خواهد درخشيد و روشنى بخش راه آزادگان خواهد بود .
آيا مى دانى منظور پيامبر از كلمه "مولا" چه بود ؟
در زبان عربى كلمه مولا ، دو معنا دارد :
الف . صاحبِ ولايت .
ب . دوست .
ممكن است يك نفر با توجّه به معناى دومِ كلمه مولا ، از سخن پيامبر چنين برداشتى كند : "هر كس كه من دوست او هستم ، على هم دوست اوست" .
و روشن است كه با اين معنا ، ديگر ولايت على(ع) اثبات نمى شود ، به زودى دشمنان على(ع) ، سعى خواهند كرد در معناى سخن پيامبر ، اين اشكال را وارد كنند.
من در سخن پيامبر فكر مى كنم ، آرى، يك ساعت فكر كردن، بهتر از هفتاد سال عبادت است .
به چند سؤال مهم رسيده ام :
چرا پيامبر دستور داد تا آن همه جمعيّت در آن هواى گرم توقّف كنند ؟
چرا پيامبر همه آن هايى را كه جلوتر رفته بودند، باز گرداند ؟
براى چه پيامبر از همه مسلمانان خواست تا با على(ع) بيعت كنند ؟
چرا امروز آيه قرآن نازل شد كه خدا ، دين اسلام را كامل كرد ؟
براى چه خداوند به پيامبر قول داد كه او را از فتنه ها حفظ مى كند ؟
چرا پيامبر دستور داد تا مردم على(ع) را امير مؤمنان خطاب كنند؟
آيا در اعلام "دوستى با على(ع)" ، احتمال خطر و فتنه اى مى رفت كه خدا به پيامبر وعده داد كه ما تو را از فتنه ها حفظ مى كنيم ؟
آيا مى شود اعلامِ دوستى با على(ع) ، اين قدر مهم باشد كه اگر پيامبر اين كار را انجام ندهد وظيفه پيامبرى خود را انجام نداده باشد ؟! آيا اعلام دوستى با على(ع)نياز به آن داشت كه پيامبر مردم را در غدير جمع كند ؟!
فقط در اعلام ولايت و رهبرى على(ع) بود كه احتمال فتنه دشمنان مى رفت و خدا پيامبر را از اين فتنه ها حفظ فرمود .
اين ولايت على(ع) است كه دين را كامل كرد !
فقط ولايت و رهبرى على(ع) است كه با بيعت كردن سازگارى دارد .
موافقى كارهاى پيامبر را با هم مرور كنيم ؟
پيامبر دستور داد زير درختان را جارو بزنند ، آب بپاشند ، منبرى درست كنند ، همه مردم جمع شوند ، در نماز شركت كنند و بعد از سخنرانى ، همه مردان و زنان با على(ع) بيعت كنند .
اين كارهاى پيامبر فقط با معناى صاحبِ ولايت سازگارى دارد .
منظور پيامبر اين بود : "هر كس من بر او ولايت دارم ، على هم بر او ولايت دارد" .
اى كسى كه مى گويى منظور پيامبر در غدير فقط اعلام دوستى با على(ع)بود ، گوش كن : من حرفى ندارم كه سخن تو را بپذيرم ، امّا در اين صورت ديگر ، پيامبر انسان كاملى نخواهد بود.
آيندگان زمانى كه متوجّه شوند كه پيامبر در هواى داغ و سوزان ، 120 هزار نفر را ساعت ها معطّل كرده براى اين كه بگويد من پسر عموى خودم را دوست دارم، انصاف بدهيد، آيا آن ها نخواهند گفت آن پيامبر ديگر چگونه انسانى بود ؟
همه اين مردم مى دانند كه پيامبر على(ع) را خيلى دوست دارد ، ديگر چه نيازى بود كه اين مراسم باشكوه برگزار شود ؟
🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❌ نه جلوتر از امام و نه عقبتر
▪️ وقتی که امام حسین بجای شروعِ اعمالِ حج، به سمتِ کربلا حرکت کردند، با واکنشهای متفاوتِ افراد مواجه شدند: عدهای از امام پیش افتادند و به ایشان اعتراض کردند؛ عدهای دیگر به بهانهی اهمیتِ حج و با این توجیه که نباید حج را ناتمام گذاشت، با امام همراه نشدند و عدهای هم تصمیم گرفتند بعد از حج، خود را به امام برسانند. اما در نهایت کسانی که به امام اقتدا کردند، کربلایی شدند. آنها فهمیده بودند که امام، حقیقتِ حج است و حجی که پشت کردن به امام باشد، چیزی جز گمراهی نیست.
▫️ برای رستگاری باید همراهِ امام باشیم، نه جلوتر از ایشان و نه عقبتر، زیرا «هرکس بر اهل بیت تقدم جوید، از دین خارج شود و هرکس از آنان عقب مانَد، سعیش باطل و نابود است و هرکس همراه آنان باشد، به آنها ملحق خواهد شد.»*۱
▪️ اما حالا که امام زمان غایباند، تکلیف ما چیست؟ خودِ امام فرمودهاند: در نبود من به نایِبان من و راویان احادیث رجوع کنید. (۲) پس همراهی با نایبِ امام، مانندِ همراهی با امام است. بد نیست از خودمان بپرسیم تا به حال چقدر با تصمیمات نایبِ امام همراهی کردهایم؟
📚 ۱.صلوات شعبانیه
۲.کمالالدین، ج۲، ص۴۸۴
#توجیه_المسائل_کربلا ۳۳
#مهدیاران
#آزمون_غیبت
#امام_زمان
#ما_ملت_امام_حسینیم
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از همخوانی شهدا...
نمیدونم کی و کجا اینو تولید کردن ولی واقعا خدا قوت ❤
بیاد شهدای مدافع حرم ذکر صلوات فراموش نشه🌹🌹
التماس دعای شهادت
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🔴 پروژه ای سری برای براندازی نظام!!
❗️دشمن در حال آماده سازی #فتنه_اکبر
☑️ بصیرت یابی شرط عبور از فتنه ها
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت60
*راحیل*
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم.خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم:– بیایید دیگه.فقط خدا می دانست زخم صدایش چه
آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد.ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟باچشم های گردشده نگاهش کردم.–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم.وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن.ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم.
لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم.
توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم.بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی.ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:– الان تو بریدی؟دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.– ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کمکم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد.بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.– قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر روببینیم بدتره.این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد. فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده.بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی ازدورنمایان شد.ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید:
–خانم حالتون خوبه؟صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه.به طرف پاهایم خم شد و گفت:– کفشتون رو دربیارید تا ببینم.با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره.
به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم.با صدای تقریبا بلندی گفت:– من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ــ ناله ایی کردم و گفتم:
– الان وقت این حرف هاست؟ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد.موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:– حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم.سرم راپایین انداختم و گفتم:– می خواستم ماشین بگیرم.سرش را تکان دادو گفت:
– کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟
ــ بله.زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:– لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید.شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.کارت را پس زدم وگفتم:ــ ما خودمون میریم شمابرید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃
@shohada_vamahdawiat
#قرار_شبانه 8⃣🌺
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهید فی سبیل الله🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام علمدار کانال کمیل 🥀🥀
❤️شهید ابراهیم هادی❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : ابراهیم 💞✨
نام خانوادگی : هادی💞✨
نام پدر : حسین 💗
تاریخ تولد : ۱۳۳۶/۲/۱ 💐😍
محل تولد : تهران 💗
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ 🍁💔🍂
عملیات : "والفجر مقدماتی" 🌹
محل شهادت : فکه ــ کانال کمیل 🍂🌼
نحو شهادت : جنگ تن ب تانک 🍁🍂🥀
محل مزاریادبود : بهشت زهرا "س" 🌲🎄
وضعیت پیکر : جاویدالاثر 🌼🍂
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعا فرج
🌙🌙🌙🌙🌙🌟🌟🌟🌟