eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت می‌کشید. –خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن. –نمی‌خوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه. لپش را محکم کشیدم و گفتم: – قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: – تو الان با من بودی؟ وقتی خنده‌ی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: – منو این همه خوشبختی محاله. صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد. –تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات... بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند. گفتم: ــ آرش یه وقت یکی میادا... چشم هایش را با خنده باز کرد. – آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟ ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما. ــ ما که دیونه‌ایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه. دوباره خندیدم. ــ آرررش... نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظه‌ی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده. بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد. خمیازه‌ایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند. من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت: – جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد. آرش نشست وکنجکاو پرسید: ــ خنده واسه چیه؟ وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوه‌ی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم: –آرش بسه دیگه دل درد گرفتم. خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت: ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده. –برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته. بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکی‌اش فوری به دستم منتقل شد و گفتم: ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه. بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید: ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟ همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود. آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید: ــ چرا اینجوری می خوری؟ تکه‌ایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه. دقیق نگاهم کردو پرسید: ــ نکنه دوست نداری؟ با مکث گفتم: ــ بدمم نمیاد. ــ راحیل! ــ جانم. ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم. "وای الان غذای اینم کوفتش می کنم." لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم: – می خورم مشکلی نیست باور کن. از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت: –باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم. لقمه ام را قورت دادم و قیافه‌ی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم: ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: ــ عه، راست می گی یادم نبود... اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش. ــ آاارش... ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: ــ چیه؟ مامان خودمم هستا. اتفاقا می‌خواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –من دوست ندارم زنم زود پیر بشه. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. توی محوطه‌ی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت. آرش با کنایه گفت: ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن. سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت: ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم. ــ باشه، حتما. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat
3⃣1⃣ صفت خانمان سوز به نظر شما، کسی که داشته های خود را بزرگ و داشته های دیگران را کوچک ببیند، مبتلا به چه مرضی شده است؟ کبر، صفتی خانمان سوز برای انسان است. این صفت مخصوص خداوند است؛ اگرچه شاید متکبر، منکر خداوند نباشد، ولی مدعی صفتی می‌شود که مخصوص خداوند است. امام علی میفرمایند: «در شگفتم از متکبری که دیروز، نطفه‌ای بی ارزش بود و فردا مرداری گندیده خواهد شد» 📚نهج البلاغه، حکمت ۴۵۴ تنها ارتباطی که باید بین منتظر و کبر وجود داشته باشد، رابطه آب و روغن است؛ نه چیزی دیگر. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
💢وظیفه ناجا احقاق حق است 🔹شهید علیشیر نظری از مردم منطقه جنگ زده غرب کشور بود. وی دوران خدمت سربازی خود را در سپاه پاسداران گذراند و سپس در سال 73 وارد دانشکده نظامی شد. 🔹پس از اخذ درجه به شهرکرد منتقل و در بخش سامان مشغول خدمت شد. وي مي گفت: وظيفه نيروي انتظامي اين است که احقاق حق کند و حق مظلومي را از ظالمي بگيرد و نگذارد حق يتيمي ضايع شود. شهيد نظري با اين عقيده و مرام، خدمت شاياني در استان چهارمحال بختياري انجام داد و چند مورد هم از رده هاي مافوق مورد تشويق قرار گرفت. 🔹او در اول اردیبهشت ۸۱ زمانی که فرمانده پاسگاه سرپل ذهاب بود در درگیری تن به تن با ضدانقلاب به درجه رفیع شهادت نائل گردید ➥ @shohada_vamahdawiat
💖🌻🌹 مواظب باش نخندی گاهی پیش می آمد که دو نفر در حضور بچه ها باهم بلند صحبت می کردند و کارشان به اصطلاح به" یکی به دو" می کشید. معلوم بود سوء تفاهمی شده. بچه ها به جای اینکه بنشینند و تماشا کنند یا حتی دو طرف را تحریک کنند هر کدام سعی می کردند به نحوی قضیه را فیصله بدهند، مثلاً می گفتند :" مواظب باش نخندی." به هین ترتیب می گفتند تا جایی که خود آنها هم به خودشان و به کار خودشان می خندیدند و شرمنده و متنبه به کنجی می نشستند. 😂😂😂😂 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
‌🌷مهدی شناسی ۱۶۹🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک ایها العَلَمُ المَنصوب🌹 🌱سلام بر تو اى پرچم برافراشته🌱 💠علم منصوب💠 ◀️عَلَم: در لغت اثری است که شیء را از غیر خودش مجزّا و جدا می سازد ، کلمۀ علامت نیز از این باب است که گویند: بر آن چیز علامت گذاشتم . معادل فارسی آن : نشان و نشانه است . پرچم و منار و کوه یا کوه دراز نیز به همین جهت عَلَم نامیده اند. ◀️«عَلَمْ»؛ يعني نشانه‌اي كه نمي‌گذارد شخص گمراه شود. در جنگ‌ها هم اين‌طور بود كه عَلَم را به دست علمدار جنگ مي‌دادند تا معلوم شود محور لشگر كجاست و سربازان حول محور عَلَم موقعيت خود را تنظيم مي‌كردند . ◀️تعبيرى است كه در زيارت آل ياسين نسبت به حضرت مهدى ارواحنا له الفداء داده شده السلام عيك ايَها العلم المنصوب. خطاب به امام مي‌گويي: تو يك عَلَم نصب شده توسط خداوند هستي و در آن راستا ملاك انحراف و عدم انحراف هستی. ◀️در اين فراز از دعا متوجه‌اي كه خداوند در هرزمان در فهم دين و نشان‌دادن راه دينداري، انسان را تنها نمي‌گذارد و هرگز نمي‌شود عالَم بي‌حجّت باشد، حجّتي كه نمايش خواست و عدم خواست خدا است، و در اين فراز در محضر آن حضرت اين عقيده را متذكر مي‌شوي كه آن حجّت و عَلَمِ منصوب، تويي... ◀️در تأویل بعضی از آیات و نیز در احادیث و زیارات و ادعیه راجع به ائمّه اطهار (علیهم السّلام) عنوان عَلَم و جمع آن اعلام بسیار به کار رفته است که قسمتی از آنها را در اینجا می آوریم: 🌼 1- خداوند فرماید: ( وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجمِ هُم یَهتَدُونَ )؛ و علامت هایی قرار داد و به وسیلۀ ستاره هدایت می شوند[ و راه می یابند] 🌼 2- امام صادق (علیه السّلام) فرمود: « ماییم آن علامت ها و منظور از ستاره ، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) می باشد». 🌼3- پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: « إِنَّ اللهَ جَعَلَ النُّجُومَ أَماناً لِأَهلِ السَّمآءِ وَ جَعَلَ أَهلَ بَیتِی أَماناً لِأَهلِ الأَرضِ؛ خداوند ستارگان را مایۀ ایمنی اهل آسمان قرار داد ، و خاندان مرا مایۀ ایمنی اهل زمین مقرّر داشت». 🌼4- امام زین العابدین (علیه السّلام) در دعای روز عرفه به منظور توجّه دادن مردم به نقش حیاتی ائّمه اطهار (علیهم السّلام) ، و بیان اینکه ایشان از سوی خداوند تعیین و نصب شده اند ، چنین اظهار داشتند: « اَللّهُمَّ إِنَّکَ أَیَّدتَ دِینَکَ فِی کُلِّ أَوانٍ بِإِمامٍ أَقَمتَهُ لِعِبادِکَ وَ مَناراً فِی بِلادِکَ بَعدَ أَن وَصَلتَ حَبلَهُ بِحَبلِکَ وَ جَعَلتَهُ الذَّرِیعَةَ إِلی رِضوانِکَ؛ خداوندا! راستی که تو دینت را در هر دوره ای به امامی پشتیبانی نموده ای ، که او را نشانه و علامتی برای بندگانت و مرکز نورافشانی در شهرهایت قرار دادی ، پس از آنکه رشتۀ [ ولایت و پیمان] او را رشتۀ خود پیوستی و او را وسیلۀ رسیدن به رضوان و خشنودی ات قرار دادی...». 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی معامله نکنید. شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه. تعجب زده گفت: ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه. بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت: ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟ ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی.. حرفم را برید و گفت: – ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد. دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم: ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره. آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم. سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم. بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت: ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش. متعجب نگاهش کردم... ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه. در چهره اش اثری از ناراحتی نبود. ــ مطمئنی آرش؟ ــ لبخندی زد و گفت: – شصت درصد. یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید. تبسمی کردم. –ممنون آقا. ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟ ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه‌ی خودم رو داشته باشم. ــ کمی سرخ شد و گفت: ــ چوب کاری نکن. نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش می‌کردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت: –جانم؟ دستپاچه گفتم: ــ هیچی، من دیگه برم. فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم. سارا بادیدنم جلو امد و پرسید: ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم. نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده. برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید: ــ آرش رفت؟ از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم. ــ آره. شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن. ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟ دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش می‌کرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت: –به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟ ــ از چی حرف می زنی؟ باخجالت نگاهم کرد. –چطوری بگم؟ ــ جون به لبم کردی سارا... ــ قول بده ناراحت نشی. ــ باشه، فقط زودتر بگو. ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی. اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم. هفته ی پیش قضیه‌ی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر می‌کرده. وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم. احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه‌ام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند. نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند. این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت: –راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم. "آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟" سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن. ‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚=======>
‌‌‌‌‌🎆✨🌙--------------------🌟 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🎆✨🌙✨‌‌--------------------🌟
846.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا 🙏 لباس آرامش بپوش دستهایت را باز کن👐 چشمهایت را ببند و رو به آسمان و به درگاه خدایت دعایی🙏 از سرخیر و نیکی کن ان شاالله که برآورده شود😇 حاجت روا باشید🙏 شب بخیر ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
دعای عهد1_324271782.mp3
زمان: حجم: 1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گفتند که تک سوارمان در راه است از اول صبح چشممان بر راه است از یازدهم، دوازده قرن گذشت تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat