هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگبیستششم
خدايا! راز خود را با كه بگويم؟ آيا كسى حرف مرا خواهد فهميد؟ آيا كسى مرا باور خواهد كرد؟
من فقط به خاطر تو مى خواهم با محمّد(ص) ازدواج كنم، پس خودت كمكم كن! خودت ياريم كن!
تو بر هر كارى توانا هستى. تو مى توانى مرا به او برسانى. تو مى توانى دل او را به من متمايل كنى.
خدايا! من اكنون به كمك تو نياز دارم. من هيچ كسى را غير از تو ندارم...
آفتاب سوزانِ مكّه بيداد مى كند. اكنون اطراف كعبه خلوت است و خديجه مى تواند براى طواف برود.
او بر جاى دست ابراهيم(ع) بوسه مى زند و سپس پرده كعبه را مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. اشك او جارى مى شود...
خديجه با چشمانى كه ديگر قرمز شده است به خانه مى رود. وقتى به خانه مى رسد، مستقيم به اتاق خود مى رود و در را مى بندد. خدمتكاران او تعجّب مى كنند. چه شده است؟ چرا خديجه اين قدر ناراحت است؟
يكى از خدمتكاران به خانه هاله، خواهر خديجه مى رود و از او مى خواهد تا به ديدن خديجه بيايد.
هاله با سرعت خود را به خانه خديجه مى رساند و وارد اتاق مى شود. او كنار خديجه مى آيد. حال او را دگرگون مى يابد. او نگاهى به خديجه مى كند و مى گويد:
ــ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پريده است؟
ــ چيزى نيست.
آيا خديجه مى تواند راز خود را به خواهرش، هاله بگويد؟
نه، بايد صبر كرد، هنوز وقت آن نشده است. مى ترسم هاله هم به خديجه اعتراض كند و چنين بگويد: رسم است كه مرد به خواستگارى زن برود، حالا تو مى خواهى به خواستگارى محمّد(ص) بروى! اگر تو كسى بودى كه خواستگار نداشتى، تعجّب نمى كردم.
شب فرا مى رسد و خديجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ كم رنگ ماه از پنجره مى تابد.
خديجه در فكر است. چشمانش پر از اشك است. او نمى داند چه كند. خدا را صدا مى زند و از او يارى مى طلبد.
خديجه حرفى ندارد كه همه سنت ها را بشكند و خودش به محمّد(ص)پيشنهاد ازدواج بدهد; امّا مشكل اين است كه او نمى داند آيا محمّد(ص) او را قبول خواهد كرد يا نه؟
خديجه با خود مى گويد: نكند من لياقت همسرىِ محمّد(ص) را نداشته باشم.
خدايا! من چه كنم؟ عشقى مقدّس را در قلبم ريختى و پريشانم كردى! فقط تو مى توانى آرامم كنى!
اى آرامش دلِ بندگانت!
🌻🌻🌻🌻🌳🌻🌻🌻🌻
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
#حوادثفاطميه
#برگبیستششم
شب وداع، شب 14 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى
96 ـ غسل و كفن فاطمه(عليها السلام)
هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند، امّا امشب در خانه على(ع)، همه بيدار هستند، على(ع) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه(س).
على(ع) بدن فاطمه(س) را غسل مى دهد، بقيّه كمك مى كنند. فاطمه(س)وصيّت كرده است كه على(ع) او از روى پيراهن غسل دهد.
97 ـ آخرين توشه از مادر
على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را در پارچه اى بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد. او بندهاى كفن را مى بندد. ناگهان چشمش به فرزندن فاطمه(س)مى افتد. آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند.
على(ع) آنها را صدا مى زند و مى گويد: "عزيزانم! بياييد و براى آخرين بار، مادر خود را ببينيد".
يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: "مادر، سلام ما را به پيامبر برسان".
فاطمه(س) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند. صداى گريه فاطمه(س) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد. صدايى از آسمان به گوش مى رسد: "اى على! يتيمان را از مادر جدا كن، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند". على(ع) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند.
98 ـ ابوذر با دوستانش مى آيد
على(ع)، رو به فرزندش، حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر دهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه(س) فرا رسيده است.
آرى، على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را شبانه دفن كند. حسن(ع)همراه با حسين(ع)به خانه ابوذر مى روند.
ابوذر هم به خانه سلمان، مقداد، عمّار، عبّاس (عموى پيامبر) و حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد. اين شش نفر در تاريكى شب به سوى خانه على(ع)حركت مى كنند. آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه(س)مى آيند.
99 ـ نماز بر پيكر فاطمه(عليها السلام)
على(ع) جلو مى ايستد و اين شش مرد پشت سر او صف مى بندند، يتيمان فاطمه(س) و سَلمى و فضه هم به صف ايستاده اند.
فرشتگان، گروه گروه به اين خانه مى آيند، جبرئيل را ببين، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه(س) نماز بخوانند.
اكنون اين سيزده نفر مى خواهند بدن فاطمه(س) را تشييع كنند.
100 ـ آغاز تشييع جنازه(عليها السلام)
على(ع) دو ركعت نماز مى خواند، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى كند. به راستى او با خداى خود چه مى گويد؟
پيكر فاطمه(س) را در تابوتى (كه به دستور خود او ساخته شده است) قرار مى دهند. تشييع جنازه آغاز مى شود. صدايى به گوش مى رسد: "او را به سوى من بياوريد".
اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه(س)در آنجا دفن شود.
آنجا قبرى آماده است، تابوت را همانجا به زمين مى گذارند.
101 ـ ظاهر شدن دو دست
على(ع) مى خواهد پيكر فاطمه(س) را داخل قبر بنهد. دو دست ظاهر مى شود و بدن زهرا را تحويل مى گيرد. هيچ كس نمى داند اين دست هاى كيست.
على(ع) با قبر فاطمه(س) سخن مى گويد: "اى قبر! من امانتم را به تو مى سپارم، اين دختر پيامبر است".
اكنون، على(ع)، همه هستى خود را به خاك قبر مى سپارد. ندايى به گوش مى رسد: "اى على! بدان كه من از تو به فاطمه مهربانتر خواهم بود".
على(ع) بدن فاطمه(س) را داخل قبر مى نهد و چنين مى گويد: "بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ على مِلّةِ رَسُولِ اللهِ. فاطمه جان! من تو را به خدا مى سپارم و راضى به رضاىِ او هستم".
102 ـ درد دل با پيامبر (صلى الله عليه وآله)
على(ع) كنار قبر فاطمه(س) نشسته است، او با پيامبر سخن مى گويد: "اى پيامبر! امانتى را كه به من داده بودى به تو برگرداندم. به زودى دخترت به تو خواهد گفت كه بعد از تو، اين امّت، چقدر به ما ظلم و ستم نمودند. از فاطمه خود سؤال كن كه مردم با ما چه كردند".
103 ـ درد دل با قبر فاطمه(عليها السلام)
على(ع) آخرين سخن هاى خود را با فاطمه(س) مى گويد: "فاطمه جان! من مى روم، امّا دلم پيش توست. به خدا قسم! اگر از دشمنان، نگران نبودم كنار قبر تو مى ماندم و از اينجا نمى رفتم و همواره به گريه مى پرداختم".
اكنون على(ع) برمى خيزد و رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا، من از دختر پيامبر تو راضى هستم".
على(ع) مقدارى آب روى قبر فاطمه(س) مى ريزد و از قبر فاطمه(س)جدا مى شود.
104 ـ چهل صورت قبر
على(ع) با يارانش در قبرستان بقيع، چهل صورت قبر درست مى كنند تا قبر فاطمه(س) مخفى بماند.
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستششم🌴
اين قلم نمى تواند اوج غربت تو را در آن لحظه ترسيم كند.
تو در اوج قله غربت ايستادى و افتخار آفريدى.
جانم فداى غربت تو!
تو تنها نيستى.
هر كس اين كتاب را مى خواند دلش همراه توست.
تو را به خدا قسم مى دهم، اشك چشمانت را پاك كن! اى غريب كوفه!
تاريخ، نمى تواند اشكِ چشم تو را ببيند.
آرى، اكنون مى فهمم چرا وقتى امام حسين(ع) مى خواست با تو خداحافظى كند، تو را در آغوش كشيد و گريه نمود.
آيا او هم به غربت تو اشك مى ريخت؟
دل من طاقت ندارد.
اين گونه، سر به ديوار غريبى نگذار!
تو به غريبى خود گريه نمى كنى.
آرى، دلت هواى امام حسين(ع) كرده است و به ياد غربت او اشك مى ريزى.
اكنون در اين انديشه هستى كه چگونه به امام حسين(ع) خبر دهى كه كوفيان، پيمان خود را شكسته اند.
تو مى دانى كه اكنون نامه ات به دست مولايت رسيده است و او همين روزها به سوى كوفه حركت مى كند.
كاش مى شد از اين ديوارهاى بلند كوفه بالا رفت و به دشت و بيابان زد و تا مكّه به پيش تاخت و به امام حسين(ع) خبر داد كه كوفيان وفا ندارند! آنها نامرد هستند و پذيرايى شان با شمشير است!
اكنون، مأموران ابن زياد به وى خبر مى دهند كه ياران مسلم متفرّق شده اند.
امّا ابن زياد نگران است كه نكند اين يك تاكتيك نظامى باشد و در واقع نيروهاى مسلم در كمين باشند تا شبانه حمله كنند.
عجيب است كه ابن زياد هم باور نمى كند كه كوفيان اين قدر بى وفا باشند!
به او مى گويند: "به خدا قسم، مسلم ديگر هيچ يار و ياورى ندارد"، امّا او باور نمى كند.
ابن زياد مى گويد: "شايد ياران مسلم در مسجد مخفى شده اند، نكند آنها براى ما كمين كرده باشند؟".
براى همين سربازان ابن زياد مشعل هاى زيادى را روشن مى كنند و تمام مسجد كوفه را جستجو مى كنند و كوچه ها و محلّه هاى كوفه را با دقّت مى گردند تا اطمينان پيدا كنند كه از ياران مسلم، كسى نمانده است.
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>