eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
......... ........ نزديك اذان صبح است و همه ياران امام زمان، براى خواندن نماز آماده مى شوند. نماز برپا مى شود. نسيم مىوزد. وقت مناجات با خداى مهربان است. بعد از نماز، ياران مى خواهند با ايشان بيعت كنند و پيمان ببندند. امام كنار درِ كعبه مى ايستد و دست راست خود را باز مى كند. آيا آن نور سفيد را مى بينى كه در دست راست امام مى درخشد؟ اين نور بسيار زيبا و خيره كننده است، ولى با اين حال هيچ چشمى را آزار نمى دهد. دقّت كن ! در دست ديگر امام چه مى بينى؟ گويا يك نامه در دست امام است. آرى، اين عهد و پيمانى است كه پيامبر براى امام زمان نوشته است. پيامبر اين پيمان را به حضرت على(ع) داده است. سپس اين پيمان نامه را امام حسن(ع) به ارث برده است و همين طور از امامى به امام ديگر و اكنون به امام زمان رسيده است. امام در حالى كه دست راست خود را باز كرده است مى فرمايد: اين دست خداست. آيا مى دانى كه منظور امام از اين سخن چيست؟ امام اين آيه را مى خواند:(إنَّ الذينَ يُبايِعُونَكَ إنَّما يُبايِعُونَ اللهَ) ; "و هر آن كس كه با تو دست بيعت بدهد با خدا بيعت كرده است". آرى، دست امام، دست خداست. خوب نگاه كن آيا مى توانى اوّلين كسى را كه با امام دست مى دهد بشناسى؟ اين جبرئيل است كه خم مى شود و دست مبارك امام را مى بوسد و با او بيعت مى كند و بعد از آن همه فرشتگان با امام بيعت مى كنند. اكنون نوبت بيعت ياران است. امام رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما بايد از گناهان و زشتى ها دورى كنيد و همواره امر به معروف و نهى از منكر كنيد و هيچ گاه خون بى گناهى را به زمين نريزيد. از ثروت اندوزى و تجمّل گرايى خوددارى كنيد، غذاى شما، نان جو باشد و خاك بالشت شما". البته اگر ياران امام، اين شرايط را بپذيرند، امام هم قول مى دهند كه هرگز همنشينى غير از آنان انتخاب نكند. ياران اين شرايط را قبول كرده و با امام بيعت مى نمايند.... 🌹ادامه دارد.......‌ ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
#شهید_مهدی_نوروزی....... #صفحه_دهم..... همرزم شهید نوروزی می افزاید: همه می دانستیم که مهدی چقدر عاشق امام حسین است و چقدر به حضرت زینب(س) ارادت دارد مدام ذکر لبش یا حسین بود و این لحظه آخر هم یازهرا گفت و من فکر کردم بیهوش شده... یکی دوتا از بچه های دیگه اومدن و پوشش دادن و من مهدی را کول کردم و کشان کشان آوردم عقب تر و صدایش هم آرام شنیده می شد که می گفت یا حسین اما تا به ماشین رسیدیم دیگه صدایش قطع شد و تا به بیمارستان رسیدیم نیم ساعت دیگه هم طول کشید اما مهدی شهید شده بود و من هم بی برادر... حمید اشک می ریزید و می گوید: من شهادت می دهم تا آخرین نفس و آخرین لحظه گفت یاحسین و یا زهرا و شهادت می دهم تا آخرین گلوله را با وجود خونریزی شدید شلیک کرد و مثل یک شیر جان داد. شهادتش همان طور که می خواست برای دفاع از مقدسات بود و بعد از شهادت کربلا و نجف و کاظمین و سامرا رفت و در سه شهر عراق برایش مراسم گرفتند... خدا به مهدی عزتی داد که همه ما به آن غبطه می خوریم... از خدا می خواهم همین را هم نصیب ما کند... 💐 #شهداء_ومهدویت eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لشكر معاويه در نزديكى هاى شهر حلب اردو زده اند، معاويه منتظر است تا ديگر نيروهاى كمكى از شهرهاى مختلف شام به او ملحق بشوند . او مى خواهد با لشكر شصت هزار نفرى به عراق حمله كند . خبر به معاويه مى رسد كه كِنْدى، فرمانده امام حسن(ع) در انبار سنگر گرفته است . معاويه از زيركى امام حسن(ع) ناراحت مى شود، آرى ديگر عبور از انبار كار بسيار سختى مى باشد . معاويه به فكر فرو رفته است، ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد . آيا مى دانى او چه تصميمى گرفته است ؟ او مى خواهد فرمانده امام حسن(ع) را با پول و مقام خريدارى كند . معاويه دستور مى دهد تا اين نامه براى كِنْدى نوشته شود : من تو را دعوت مى كنم تا به من ملحق شوى كه در اين صورت تو را امير شهرى از شهرهاى شام مى كنم . معاويه نامه رسان خود را صدا مى زند تا اين نامه را همراه با كيسه هاى سكّه براى كِنْدى ببرد . خواننده عزيزم ! آيا مى خواهى بدانى معاويه چقدر پول براى كِنْدى مى فرستد ؟ پانصد هزار درهم ! آرى، اين پول كمى نيست، واقعاً ايمان مى خواهد كه بتواند از اين همه پول بگذرد و وسوسه نشود . نامه رسان معاويه، خود را به انبار مى رساند و سراغ خيمه فرماندهى را مى گيرد . نيروها او را به خيمه كِنْدى راهنمايى مى كنند، او وارد خيمه مى شود . نامه را همراه با سكّه ها تحويل كِنْدى مى دهد . كِنْدى، فرمانده سپاه امام حسن(ع)، نامه را مى خواند، نگاهى به سكّه ها مى كند، برق سكّه ها چشم او را مى گيرد . پانصد هزار درهم و حكومت بر شهرى از شهرهاى شام ! او سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود . آخر من با امام حسن(ع) بيعت كرده ام، او به من اعتماد كرده است و چهار هزار نيرو در اختيار من قرار داده است تا از مرز كشور دفاع كنم . شيطان در وجود او رخنه مى كند و به او مى گويد : پانصد هزار درهم، پول كمى نيست ! با اين پول مى توانى تا آخر عمر راحت زندگى كنى، خانه زيبا براى خود بخرى و خوش بگذرانى . اى كِنْدى ! شانس به در خانه ات آمده است، بيا و از آن استفاده كن، تو ديگر خواب چنين پولى را هم نخواهى ديد . سرانجام، شيطان پيروز مى شود و كِنْدى تصميم مى گيرد كه به معاويه ملحق شود . در چادر فرماندهى، جلسه محرمانه اى برگزار مى شود، هيچ كس از موضوع اين جلسه خبر ندارد . كِنْدى، دويست نفر از نيروهاى خود را جمع مى كند و از آنها مى خواهد تا همراه او به معاويه ملحق شوند . نيمه شب است و همه نيروها در خواب هستند، كِنْدى همراه با دويست نفر از بزرگان لشكر كوفه به سوى حلب، محل استقرار معاويه حركت مى كنند . صبح كه مى شود سپاه كوفه متوجّه مى شوند كه دويست تن از فرماندهان سپاه و كندى به معاويه ملحق شده اند . ⚘⚘⚘⚘⚘🌿🌿🌿 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
با سلمان به مسجد برمى گرديم. چقدر بيل و كلنگ در كنار مسجد است. پس مردم كجا هستند؟ نزديك اذان ظهر است. صداى اذان بلال به گوش مى رسد. همه براى نماز به داخل مسجد رفته اند. نماز برپا مى شود. بعد از نماز همه همراه با پيامبر به سمت غرب شهر حركت مى كنند. ما هم همراه آنها مى رويم. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: ــ مگر اين مردم ناهار نمى خورند، من كه خيلى گرسنه هستم. بيا برويم بازار يك غذايى تهيّه كنيم. ــ اين موقع، هيچ غذايى پيدا نمى كنى. تازه اگر هم غذا پيدا كنى چگونه مى خواهى آن را بخورى؟ ــ يعنى چه؟ ــ الآن ماه رمضان است. همه مردم روزه هستند. بايد تا غروب آفتاب صبر كنى. ــ بابا! ما مسافر هستيم. بر مسافر روزه واجب نيست. اين را همه مى دانند. ــ به هر حال، من بايد همراه مسلمانان بروم تا ببينم ماجرا چه مى شود. ــ صبر كن من هم مى آيم. چند ساعت گرسنگى را مى توان تحمّل كرد. شكر خدا كه فصل زمستان است و روزها خيلى كوتاه. كمى كه از مركز شهر دور مى شويم، به كوهى مى رسيم. نام اين كوه، سَلع است. كندن خندق را بايد از اينجا شروع كرد. پيامبر مسيرى كه بايد خندق كنده شود را مشخص مى كند. حتماً مى دانى كه مسلمانان به دو گروه مهاجران و انصار تقسيم مى شوند. مهاجران، كسانى هستند كه در اصل از شهر مكّه هستند امّا همراه پيامبر به مدينه هجرت كرده اند، امّا انصار به مسلمان مدينه گفته مى شود، كسانى كه از پيامبر دعوت كردند تا به شهر آنها بيايد. آنها اسلام را يارى نمودند. پيامبر مسير كندن خندق را به دو قسمت تقسيم كرده و هر كدام از انصار و مهاجران را مسئول آماده كردن يكى از آنها مى كند. مسير خندق، تقريباً شش كيلومتر است. خطى كه قسمت غرب شهر را در پناه خود مى گيرد. دشمن براى هجوم به شهر فقط از اين قسمت مى تواند اقدام كند. البته عمق و عرض بايد حداقل چهار متر باشد تا دشمن نتواند از آن عبور كند. برنامه ريزى حفر خندق چند ساعت طول مى كشد، وقتى كه مسير كندن خندق مشخص مى شود همه مشغول به كار مى شوند. خود پيامبر به قسمت مهاجران مى آيد، كلنگ به دست مى گيرد و مثل بقيّه مشغول كندن زمين مى شود. ــ تو كه هنوز قلم و كاغذ در دست دارى؟ ــ خوب، دارم مى نويسم. ــ بس است، حالا ديگر وقت عمل است بايد كلنگ در دست بگيرى. ــ چشم. هر چه تو بگويى همسفر! ــ اين طورى كه من حساب كرده ام هر نفر بايد دو متر از مسير اين خندق را بكند. ما هم مثل ديگران، شروع به كندن زمين مى كنيم، تو كلنگ مى زنى و من هم خاك را جا به جا مى كنم. همه مسلمانان مشغول كار هستند. آنها با خاك ها، چيزى شبيه خاكريز درست مى كنند تا براى آنها حالت سنگر داشته باشد. قرار شده است كه تيراندازها پشت اين خاكريزها موضع بگيرند و آماده تيراندازى باشند. ساعتى مى گذرد، آسمان سرخ مى شود، خورشيد در حال غروب است. وقت افطار نزديك است. خوشا به حال اين مسلمانان كه روزه بودند و اكنون با چه خوشحالى روزه خود را افطار خواهند كرد. آنها مى دانند كه چند روز ديگر تا پايان ماه رمضان نمانده است، مى دانند كه دلشان دوباره براى ماه رمضان، اين ماه زيباى خدا تنگ خواهد شد. همه به سوى شهر باز مى گردند، نماز را در مسجد مى خوانند و به خانه هاى خود مى روند. 💜💜💜💜💜💜☔️☔️☔️☔️☔️ ❣❣☂️☂️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اكنون تو فقط نگاه مى كنى! مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است، امّا هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است. سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد. تو مقدارى قد مى كشى تا خود به عمو، نشان بدهى. نكند كه فراموش شده باشى!! لحظه اى فكر مى كنى و تصميم خود را مى گيرى، از جا برمى خيزى و مى گويى: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى. و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟ چشم ها گاه به حسين(ع) نگاه مى كند و گاه به تو. چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد! امّا نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها نوجوان هستى، حسين(ع) قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد: ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ــ مرگ براى من از عسل شيرين تر است. چه زيبا و شيرين پاسخ دادى! همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو شيوايى سخن را از پدرت، حسن(ع) به ارث برده اى. امام با تو سخن مى گويد: "عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد". با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد، تو آسوده خاطر شده اى، گويا به اوج آسمان ها پر مى كشى. اكنون حسين(ع) نگاهى به ياران مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست... ❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃 (ع) eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اگر آن روز اسماعيل(ع) قربانى مى شد، از او هيچ نسلى باقى نمى ماند، پيامبر و حضرت على(ع) و همه امامان ما از نسل اسماعيل(ع) مى باشند، آرى، اگر او در آن روز قربانى مى شد، ديگر پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) به دنيا نمى آمدند. عيد قربان عيد بزرگى است، روزى كه همه مسلمانان جشنى بزرگ مى گيرند و خدا را شكر مى كنند. هنوز من در سرزمين "مِنا" هستم، بعد از قربانى كردن، سر خود را تراشيده ام و از لباس احرام بيرون آمده ام، شب يازدهم ذى الحجّه نيز در اين سرزمين ماندم، روز يازدهم به سه شيطان بزرگ سنگ زدم. اكنون ساعت 10 صبح روز دوازدهم است، مى خواهم به سوى شياطين بروم و آخرين سنگ هاى خود را بزنم. پس از آن مى توانم به شهر مكّه باز گردم، با انجام اين كار ديگر اعمال سرزمين "مِنا" تمام مى شود. تو نگاهى به من مى كنى و مى خواهى براى تو از راز اين كار بگويم، دوست دارى بدانى كه چرا بايد به اين سه شيطان سنگ زد. بايد بار ديگر از ابراهيم(ع) برايت سخن بگويم، خدا به ابراهيم(ع) دستور داد تا اسماعيل(ع) را به اين سرزمين بياورد و در راه او قربانى كند . وقتى ابراهيم(ع)همراه اسماعيل به اين سرزمين آمد ، شيطان سر راهشان آمد و او را اين گونه وسوسه كرد : "تو چقدر بى رحمى ! آيا مى خواهى با دست خود فرزندت را سر ببرى ؟" . جبرئيل به كمك ابراهيم(ع) آمد و دستور داد كه شيطان را با سنگ بزند . ابراهيم(ع) سنگى برداشت و به سوى شيطان پرتاب كرد . او با زبان دل اين گونه با شيطان سخن مى گفت : "تو مى خواهى مرا وسوسه كنى تا دستور خداى خويش را انجام ندهم ! من ، خود ، فرزند و هر چه دارم را فداى خدا مى كنم" . از آن روز است كه حاجى به همان جايى سنگ مى زند كه ابراهيم(ع) به شيطان سنگ زده است . شيطان در آن مكان به زمين فرو رفت و ابراهيم(ع) به راه خود ادامه داد، بار ديگر شيطان آمد و ابراهيم به او سنگ زد، بار سوم هم شيطان آمد و ابراهيم(ع) باز هم به او سنگ زد. اكنون همان مكانى كه شيطان به دل زمين فرو رفت، جايگاهى شده است براى سنگ زدن به شيطان! آرى، حاجى با اين كار خود ، به تمام وسوسه هاى شيطان ، سنگ مى زند . 💐💐💐💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59