eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... یه لحظه نه تنها پاهایم توان تحملش را از دست داد بلکه حتی قلبم هم نزد . نشستم روی تک پله ی یه مغازه و چشم بستم . روی این دنیای کثیف و بی ارزش . ارزش های واقعی یک زندگی زیر پای حرص و طمع دنیا ، زیر پای غرور و مقام ، زیر پای هوسهایی پوچ له شده بود و حاصل این زندگی چه بود ؟ جز دغدغه ...جز کابوس ...جز بیقراری و آشوب ؟ به سختی خودم را به خانه رساندم. مادر باز با دیدنم پرسید: _ای وای ...باز چت شده ؟! و پدر یادم داده بود سکوت کنم. یادم داده بود جواب بدی ، بدی نیست ... یادم داده بود گناه دیگران را جار نزنم که ستارالعیوب سزاوارتر است به فاش کردن گناهان بندگانش . فقط نگاهش کردم . در عمق چشمان مادرم و دل گرفته ام آغوشش را خواست. بی هیچ حرفی مادر را در آغوش گرفتم و زیر لب زمزمه کردم : _خدا رو شکر که هستی. و چقدر ناسپاس بودم من! ... منی که هیچ کدام از دغدغه های رادوین در زندگیم نبود . حرمت پدر و فرزندی بود...حرمت زن و شوهری بود ... نگاه پر عشق پدرم به مادرم هنوز در خاطرم بود و من تازه فهمیده بودم زیر پوست این شهر به ظاهر آرام چه کابوسهای وحشتناکی نهفته است . شب بود و من در اتاقم و تنهایی هنوز داشتم فکر میکردم که امیر بعد از چند ضربه به در ، وارد اتاقم شد . اشاره ای به موبایلش که زیر گوشش بود کرد و گفت: _ من و مادرم نه اجبارش میکنیم نه تشویقش ...خودش باید تصمیم بگیره ... بذار چند روزی فکر کنه ...میگم خودش بهت زنگ بزنه. گوشی اش را قطع کرد و گفت: _رادوین بود... کچلم کرده از بس زنگ زده ... شنیدی که چی بهش گفتم... باهاش الاقل حرف بزن. _امیر... _ همیشه وقتی اینجوری صدام میکردی میخواستی یه سوال خاص بپرسی. _آره ... سوالم خاصه ... میخوام بپرسم ... اگه رامش هنوز زنده بود... بعد این اتفاق هایی که بین منو رادوین افتاده بود ... تو بازم حاضر بودی باهاش زندگی کنی؟ یک لحظه نگاهش پر شد از آه و دلش طاقت نیاورد و بر لبانش همان آه سرازیر شد. جلو آمد و کنارم لبه ی تخت نشست و گفت: _رامش.... چه مکثی کرد روی اسم رامش و بعد باز حلقه های نگاهش پر از حسرت شد که پرسیدم: _امیر... واقعا دوستش داشتی ؟ نفس بلندی کشید از دست هجوم خاطرات و گفت: _دیر عاشقش شدم... اوایل بخاطر مریضی اش وانمود میکردم یه حسی بینمون هست اما درست بعد از مسافرت زیارتی که با هم رفتیم ، فهمیدم که انگار یه چیزی بیشتر از یه حس ساده بهش دارم... میدونی ارغوان ... آهی کشید و ادامه داد: _ بعضی وقتا دلم واقعا براش تنگ میشه... با خودم میگم کاش بخوابم صبح ببینم همه چیز خوابه، رامش باشه ، رادوین باشه اما همه چیز اونی باشه که میخوایم ...آرامش باشه ، عشق باشه... این دعواها نباشه ... و باز آهی کشید که من گفتم : _به نظرت من برگردم پیش رادوین یا نه؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نگاهش سمت چشمانم بالا آمد . _خودت باید تصمیم بگیری... من نمیتونم نظری بدم. _مشکل همینه که نمیتونم خودم تصمیم بگیرم ... استخاره هم کردم خیلی خوب اومد... اخمی کرد و با لحنی توبیخانه گفت: _ تو با خدا مشورت کردی ، خیلی خوب هم اومده ، اونوقت از بنده اش میپرسی چکار باید بکنی ؟ ... سمیع بصیر اونه ...حتما چیزی میدونه که میگه خوبه ، نعوذ باهلل که با ی بازی نمیخواد طرف رادوینو بگیره . _ ولی... عصبی شد و گفت: _ببین ارغوان ... من اعتقادم اینه یا استخاره نکن یا وقتی از خدای خودت توی مورد مهمی مثل این ، که شک داری ، استخاره کردی ، حرفشو گوش بده. از روی تخت برخاست و سمت در رفت که گفتم: _امیر... ایستاده کنار در چرخید سمتم. _میگم چطوره از رادوین یه وکالت برای طالق بگیرم که اگه هر طوری شد و نتونستم باهاش سر کنم راحت جدا بشم. _فکر خوبیه ولی قبول میکنه ؟ در اتاق بسته شد و من همراه با نفس بلندی به گوشی موبایلم نگاه کردم . رادوین باز پیام داده بود. " ارغوان ... الاقل بذار صداتو بشنوم... بهت زنگ بزنم ؟" " گوشیتو بردار ... " یک تماس بی پاسخ برایم ثبت شده بود ... درست وقتی داشتم با امیر حرف میزدم. اما همان لحظه باز صدای زنگ گوشیم بلند شد. رادوین بود . همراه با یک نفس بلند زیر لب بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم. _ارغوان ...الو ... میشنوی صدامو؟ _سلام. همان یک کلمه ام باعث مکثی شد و بعد صدای نفسی که توی گوشی خالی کرد. _ارغوان.... لعنتی ... تو چه میدونی چقدر دلم بیقرارته ... چطور میتونی جوابمو ندی؟ _رادوین ... گوش کن ببین چی میخوام بگم.... من فکرامو کردم ... بهت یه مهلت دیگه میدم ولی به یه شرط. _چه شرطی؟ _به من وکالت بدی برای طالق که اگه دیدم تو قید درمانتو زدی و باز با من لج کردی ، من بتونم ازت راحت جدا بشم. صدای فریادش برخاست: _فکر کردی خَرم ...میخوای اینجوری بیای دو هفته کنارم بمونی و بعد بهونه بتراشی و بری طلاقتو بگیری؟... من نه طلاقت میدم نه بهت وکالت طلاق میدم. مکث کردم. حالا انگار کارم سخت تر شده بود. با مکث من او باز فریاد کشید: _لعنت به تو ارغوان .... من دوستت دارم دیوونه ... به خدا درمانم رو ول نمیکنم . جوابشو ندادم و این سکوت کالفه اش کرد. _ارغوان زنگ زدم صداتو بشنوم آروم بشم ، زنگ نزدم سکوت کنی... تو رو خدا یه چیزی بگو... دلم سوخت . هیچ زمانی به اندازه ی ان شب انگار بیقرار نبود. صدایش آشفته بود و دل من بعد از اعترافات ایران خانم ، نرم شده بود.... نرم شده بود برای رادوینی که از کودکی آنهمه سختی تحمل کرده ، الیق آرامش است. _چی بگم؟... حرف میزنم داد میزنی ... من دیگه توان شنیدن داد ندارم . صدایش پایین آمد. نرم شد اما با عجز گفت: _ارغوان برگرد ... به خدا منم دیگه توان ندارم ... دارم دیوونه میشم ... به دادم برس ارغوان. _فکر نمیکنم ... شما مهمونی های دوستانه داری ...ماشین خوب زیر پاته میتونی بری بگردی ، پول داری میتونی خرج کنی . باز فریاد کشید : _لعنتی دلم پیش توئه ... نه مهمونی میرم نه بیرون...حتی خونه ی مادرمم نرفتم...ارغوان...برگرد . _من تنها به همون شرطی که گفتم برمیگردم ...شبت بخیر . قبل از اونکه اعتراضی کند باز ، قطع کردم . اما باز زنگ زد . جواب ندادم و پیام داد. _" بیشعور دارم از نبودت میمیرم میفهمی حالمو؟ " خودم هم بی تابش بودم اما نمیخواستم مقدمات عقالنی این مهلت جدید را زیر پا بگذارم . باید همین حاال که بی تابم بود ، بیقرارم بود ، برای همه ی احتماالت آینده تصمیم میگرفتم . یکی دو روزی از رادوین خبری نشد . البته به من زنگ نمیزد و پیام نمیداد ولی با امیر و مادر حرف زده بود تا بلکه مرا از این شرطی که گذاشته بودم ، منصرف کنند. امیر و مادر هم حرف خوبی زده بودند. " اگر به ارغوان اعتماد داری ، شرطشو بپذیر ... وگرنه زندگی بدون اعتماد همون بهتر که تموم بشه ." دوری ما به سه هفته و نیم رسید. چند روزی بود که دیگر هیچ خبری از رادوین نداشتم. من با همه چیز این خانواده کنار آمده بودم. با آن سابقه خراب خانوادگی ، با بیماری رادوین ، با پنهان کاری مادرش، با فاش نکردن راز قتل پدرش ، مگر شرط من در مقابل اینهمه شرایط چه سختی داشت؟!.. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اگر کوتاه آمده بودم با همین شرط وکالت طلاق ، فقط بخاطر این بود که دلم نمیخواست که رادوین بعد از اینهمه ضربه ی روحی و خانوادگی ، بخاطر من هم دچار اختالالات عاطفی شود . آنهم وقتی که خودش درمانش را شروع کرده بود و دکتر نظر مساعدی نسبت به روند درمانش داشت و تصمیم به فاش کردن راز خانوادگی و قتل پدرش هم نداشتم. دیگر این چیز ها برام مهم نبود. وقتی نه خود رادوین مرا قاتل پدرش میدید و نه خودم ، پس مهم نبود که این راز فاش شود یا نه. من چشم بسته با دلی بزرگ همه چیز را بخشیدم. اما از همان یه شرط نمیتوانستم بگذرم. با همه ی این احواالت ، بعد از آخرین تماس رادوین ، دیگر خبری از او نشد تا چهارشنبه ی همان هفته که اخر شب زنگ زد. و من بعد از اینهمه سکوت یا شایدم تفکرش ، جواب دادم. _ارغوان...فردا میام دنبالت بریم بهت وکالت بدم. لبخندی روی لبم نشست . صدایش آرام بود و من چقدر این آرامش را دوست داشتم. _اگه اجازه بدی امیرم با من بیاد. _ بهم اعتماد نداری؟... حتما فکر میکنی میخوام بدزدمت؟ خندیدم: _ مگه شوهر میتونه زنشو بدزده ؟... نه میخوام برگه ی وکالت رو بهش بدم که پیش خودش بمونه . با مکث گفت: _بعدش باهام میای خونه؟ قلبم از شنیدن همان سوال ساده پر ضربان شد. _حتما... دلم برات تنگ شده . یه لحظه حالش دگرگون شد . شایدم بغضی توی گلویش نشست که من نمیدیدم ولی صدایش را به لرزه انداخت: _تو نمیدونی چقدر دوستت دارم... خودمم نمیدونستم . _ پس ، فردا همو میبینیم . _ساعت صبح ... منتظرم نذاری که اصال طاقتشو ندارم. گاهی شده که قلب بین نگرانی و خوشحالی سرگردان باشد. هم خوشحالی بخاطر خیلی اتفاقات و در عین حال میترسی از بابت یک سری نگرانی های دیگر . این دقیقا حال من بود. قطعا نباید اعتنا میکردم. من استخاره کرده بودم ، توکل کرده بودم ، یا حتی با دکتر افکاری هم صحبت کرده بودم و این اضطراب قطعا منشأش وسواس فکری من بود. اما بهرحال دلشوره داشتم. امیر هم بخاطر درخواست من با من آمد و رادوین ، راس ساعت جلوی خانه منتظر من بود. از مادر که خداحافظی میکردم باز مردد شدم و گفتم: _مامان ...خیلی میترسم واسم دعا کن. امیر پوزخندی زد و قبل از جواب دادن مادر گفت: _نترس ... از تیپ جنجالی اون آقایی که جلوی ماشینش منتظره ، معلومه خیلی بیقرارته. _چه ربطی داره امیر؟! سرش را بالا آورد و گفت: _ربطش مقایسه ی این تیپش با اون روز دادگاهه که دنبالمون اومد ... با یه تیشرت تو خونه ای و موهای درهمو . یه لبخند پر از استرس به لبم اومد که مادر گفت: _خیالت راحت ارغوان جان ...امیدت به خدا ...خودش گفته خوبه پس خوبه دیگه ... سوره ی توبه اومد و بهترین آیه ... یعنی رادوین توبه میکنه به امید خدا. حرف مادر آرومم کرد . رویش را بوسیدم و همراه امیر رفتم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تاظهور؛ نگاهم کن لبخند بزن و برگردان مرا به زنده بودن من به معجزه‌ی لبخندت ایمان دارم ...🍃🌸🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💫 ✅تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد! ✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند: یوم الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید: "بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا فرستاده باشد. 📚وسائل الشیعه @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... جلوی ماشین رادوین که رسیدیم با اخم رادوین ، هری دلم ریخت . چرا اخم؟ با امیر دست داد و بی نگاه به من یه شاخه گل سرخ تقدیمم کرد. _ممنون. همان یه کلمه با سالم و علیک خشک و خالی ما رد و بدل شد و سوار ماشین شدیم.شاخه گل را زیر بینی ام گرفته بودم تا با عطرش همه ی استرس ها از فکر و قلبم شسته شود.تمام مدت درگیر با افکاری بودم که شاید پوچ بود ولی برای من اهمیت داشت. چرا گره کور ابروانش را باز نمیکرد؟ چرا اینقدر سکوت؟ نه حرفی با من زد و جز چند کالم ساده با امیر ، تماما سکوت بود ! وقتی برگه ی وکالت را گرفتم و به امیر دادم ، همانجا از من و رادوین خداحافظی کرد و رفت. حاال رسیده بودم به همان لحظات پر اضطرابی که ازش فرار میکردم. بی هیچ حرفی سمت ماشین رفت و سوار شد و من هم صندلی جلو نشستم و راه افتاد و باز سکوت را ترجیح داد. این سکوتش داشت دیوانه ام میکرد. شاخه گلش را میبوییدم که به هزار زحمت خودم را راضی کردم که شکننده ی این سکوت باشم. _از من دلخوری ؟ بی نگاه به من در همان حالی که با یک دست فرمان را گرفته بود جواب داد: _نه . _خیلی ساکتی... بعد سه هفته و چند روز دوری توقع یه استقبال اساسی داشتم. نگاهش به خیابان بود و نگاه من میخ شده روی صورتش . لبخندی زد و جوابم را نداد. باز داشتم استرس میگرفتم که نگاهم روی یقه ی مرتب پیراهنش ، صورت اصالح شده و بی ریشش ، ماند . این تیپ به قول امیر ، جنجالی ، خودش نشان از ذوقش را داشت . یا همان عطر خوش مردانه ای که ، تا سمت من ، آمده بود و حتی کل ماشین را هم دربرگرفته بود. اگر او با سکوت راضی بود من هم راضی بودم. من هم سکوت کردم و چشم دوختم به خیابان که متوجه شدم اصال سمت خانه نمیرویم . نتوانستم سکوت کنم و باز پرسیدم: _کجا میریم رادوین؟ _جایی که آرومم کنه. چرا اینقدر مبهم جواب میداد که من استرس بگیرم؟! نگفت کجا میرویم . من هم نپرسیدم . اما در عوض حرفی که زد با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم: _ فکر میکردم من باعث آرامشتم. سرش سمتم چرخید هنوز تردید داشتم که صدایم را شنیده یا نه که جوابم را داد: _هستی ... اونقدر که توی این سه هفته از دوریت داشتم دق میکردم. نگاهم میخواست سمتش پرواز کند .من عطش شنیدن داشتم اگر او باز هم از دلتنگی هایش میگفت ولی نگفت . چقدر حرصم گرفت از این سکوت بی جا . کاش دستم را از خودم میربود و جایی در بین دست مردانه اش میفشرد . آنقدر محکم که حتی از دردش فریاد بزنم . من چرا باید عطش آغوشش را ، یا دست گرم مردانه اش را ، با آن انگشتان کشیده ای که البه الی انگشتان دستم مینشست تا جای خالی ها را پر کند ، میداشتم؟ اصال مگر من هم دلتنگ شده بودم ؟... قطعا دلتنگ شده بودم . من رادوین را نه به چشم آن پسر بچه ای که در اتاق دکتر افکاری توصیف زجرهایش را کرد ، میدیدم . و نه به چشم آن قاتلی که جنون انتقام پدرش در سرش بود و همان جنون ، کابوس شبهایش شده بود. من رادوین را مردی میدیدم که با همه ی سختی های زندگیش ، حالا همسرم بود. شاید قلب بزرگی میخواست که ببخشم ... ولی من قلب بزرگی نداشتم تنها قلب عاشقی داشتم که برای مردی میتپید که شاید به ظاهر اخم داشت اما قلبش رئوف و مهربان بود . که اگر نبود بعد از هر دعوا و خشم بی اراده اش ، پشیمان نمیشد و غرورش را زیر پای تپش های قلبش نمیگذاشت و " ببخشید " را . به زبان مغرورش جاری نمیکرد در جاده بودیم. پس مسافرتی در راه بود . ایده ی خوبی بود برای ما که حتی بعد ازدواج هم به مسافرت نرفته بودیم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... سرم را گرم گوشی ام کردم و جواب پیامک های مادر را میدادم که بوی نگرانی میداد. " کجایی ارغوان ؟... خونه رسیدی ؟" " نه ...تو راه مسافرتیم " " به سالمتی ... خوش بگذره ... مراقب خودتون باشید ...سیاست های دلبری یادت نره " خنده ام گرفت از این جمله ی آخر مادر که نگاه رادوین سمتم آمد . جاده ی چالوس بودیم . با آن پیچ و تاپ مار پیچش که بند دلم را پاره میکرد. اما به دست فرمان رادوین اعتماد داشتم ولی بخاطر ترسی که محرز بود ، دسته ی روی سقف ماشین که کنار در سمت من بود را محکم گرفته بودم . انگار آن دسته مرا از سقوط به ته دره نجات میداد. خودم هم خنده ام گرفته بود از این تفکر باطل ! به ویالیی در شهر چالوس رسیدیم . درهای بزرگ ویال با ریموت دست رادوین باز شد و نمای زیبای ویالیی بزرگ پیدا . محو تماشا بودم که رادوین گفت: _کلید خونه رو بهت میدم برو تو من برم خرید میام ...چمدونم صندوق عقبه برش دار . انگار فکر همه چیز را کرده بود .از ماشین پیاده شدم و چمدان را براداشتم ، و قبل از آنکه ماشین رادوین دنده عقب از در ویال خارج شود ، بوسه ای برایش فرستادم. لبخند رادوین را از همان فاصله و از پشت شیشه ی جلوی ماشین دیدم . درها که بسته شد ، سمت ویال حرکت کردم . هوای ویال در آن سرمای زمستان مرطوب و سرد بود اما لرزی نداشت . از بین جاده ی پهن و سنگفرش شده ی ویال ، که دو طرفش با باغچه هایی ، همسطح سنگفرش ها احاطه شده بود ، با یک چمدان کوچک که روی چرخهایش میرقصید ، سمت خانه پیش رفتم . یک سرازیری با شیب مالیم که مرا به خانه ی ویالیی بزرگ و دو طبقه ای میرساند که درب ورودیش با چند پله ی پهن از زمین جدا میشد . قفل بزرگ آکاردیون خانه را با دسته کلید رادوین باز کردم و وارد خانه شدم. نگاهم در سالن خانه چرخید . پرده های بلند سالن مرا سمت خودش میخواند برای دیدن منظره ی پنهان شده ی پشت پنجره . پرده ها را کشیدم که چشمم به دریایی خروشان افتاد و ساحلی که درست مقابل پنجره خودش را با غرور به رخم میکشید . دیدن آن منظره ی زیبا ...آن ساحل و آن دریای آبی ، آن موج های بلند و خروشان ، لبخند را به لبم آورد. حالا منظور رادوین را فهمیدم ، وقتی گفت " جایی که آرومم کنه " کجاست . زیر لب بی اختیار گفتم: _تو یدونه ای رادوین ! چرخیدم سمت سالن و نگاهم را در سالن چرخاندم. یک دست مبل راحتی در سالن بود و انتهای سالن به آشپزخانه ی بزرگی ختم میشد. سمت آشپزخانه رفتم و کتری سماوری روی گاز را شستم و از بطری آب معدنی درون یخچال آب کردم تا چایی دم کنم. سمت یکی از اتاق ها رفتم. روبه دریا با پنجره ای بزرگ که نمای زیبای دریا را به نمایش میگذاشت . و تخت دو نفری و میز آرایشش .چمدان را گوشه ی اتاق گذاشتم و در آنرا باز کردم . از دیدن لباسهایی که رادوین برایم برداشته بود ، خنده ام گرفت. لباس نبود . تمام لباس خواب های رنگی داخل کمدم بود یا دو تیکه هایی رنگی که نیم تنه یکی از همان نیم تنه ها را برداشتم .رنگ لیویی اش سفیدی پوستم را دو برابر میکرد. جالب تر این بود که حتی کیف لوازم آرایشم را هم برداشته بود . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... یک سرمه کشیدم و یک رژ کالباسی .موهایم را هم طبق عادت دم اسبی . چرخی در اتاق ها زدم و بعد با همان دو تیکه روی بالکن مشرف به دریا ایستادم. سردی هوا تنم را لرزی انداخت و مانع تماشای منظره ی زیبای دریا شد. به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم نماز را خواندم و بعد از نماز ، چیزی نگذشت که رادوین آمد. دو دستش پر بود از خرید . بی توجه به تیپی که زده بودم سمتش رفتم و خم شدم تا خرید ها را از او بگیرم . _بده به من جابه جا کنم. اما انگار حرفم را نشنید . سرم با تعجب سمت چشمانش بالا آمد که با دیدن طرز نگاه خاصش ، حال قلبش برایم رو شد.اما قبل از هر عکس العمل من ، او واکنش نشان داد. خریدها را تقریبا بین زمین و هوا رها کرد تا سقوط کنند روی زمین و بعد ، دستانش مرا صاحب شد. تنگترین حلقه ی عاشقانه ی دنیا و بوسه ای که امتداد داشت به اندازه ی تمام آن سه هفته ای که نبودم... دلتنگیش اولویت داشت به ناهار یا خوردن یک چای یا حتی رفع خستگی . سکوت خانه باید با کلمات رادوین شکسته میشد . با شکست سکوتی که تمام طول راه حفظش کرده بود ، قلبم بی تاب تر شد برای شنیدن دلتنگی هایش. _ لعنتی ...تو با من چکار کردی ؟!.... منی که هزار تا دختر دور و برم بود تا نخوام اینقدر منتظرت بمونم ولی این دل بی صاحابم فقط تو رو میخواست. لعنتی گفتن هایش هم بوی عشق میداد . بوی دلتنگی . خوب تلافی کرد آن سه هفته ای که نبودم را . آنقدر خوب که از یاد بردم خاطره ی تلخ گذشته را ... و آن دعوایی که باعث سقط فرزندم شد. اما حتی بین بوسه هایی که نرم روی لبانم میزد و دل از لبانم نمیکند ، دعا میکردم بتواند این آرامشش را برای همیشه حفظ کند. با آنکه حالم خوب بود و همه چیز یک مثل یک عاشقانه ی پر تپش آرام پیش می رفت ، ولی بغضی از گذشته های سختی که هنوز خاطرم را می آزرد در گلویم نشست. صدای دوش آب حمام را میشنیدم و رادوینی که داشت زمزمه ای میخواند . از روی تخت برخاستم و بی اجازه در حمام را باز کردم . چشمانش زیر دوش بسته بود و مرا که داشتم نظاره اش میکردم ، نمیدید . نفهمیدم چرا جلو رفتم و کف دستانم را کمی شامپو زدم و دوش را بستم و یک لحظه خشکش زد و چشم گشود که با سر پنجه هایم سرش را کفی کردم و گفت: _ بذار من سرتو بشورم . چشمانش روی صورتم خشک شده بود که گفتم : _ چشماتو ببند ، میسوزه . اما او با همان سر کفی ، مرا سمت خودش کشید و با حرص زیر گوشم گفت: _ لعنتی چرا تو اینقدر باید خوب باشی و من اینقدر بد ! گفتم : _ تو بهم قول دادی درمانتو رها نمیکنی ... مگه نه ؟ جوابم را نداد و فقط با همان سر و صورت کفی اش مرا بوسید که خنده ام گرفت. _کفی کردی منو ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سوسوی ستارگان آسمان در التهاب انتظار فرج توست پس بیا و آسمان و زمین را گلستان کن که این خانه، خانه توست... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مرا قلبی ده که سراسر آن را وجودت فراگرفته باشد چنان خون در رگم جاری باش که مکانی برای ناامیدی نماند تو برایم امید محضی هر نفسی که میکشم و در انتظار نفس بعدی میمانم یعنی به تو امید دارم   @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌺‌در وصف امام زمان (عجل الله فرجه) آمده است: ✨🌙✨ حضرت مهدي طاووس اهل بهشت است؛ چهره اش مانند ماه درخشنده است و گويا جامه هايي از نور بر تن دارد. 📚 منتهي الآمال؛ ج ۲؛ ص ۴۸۱ 🌷 در فرازي از دعاي عهد نيز مي خوانيم: اَللّهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ. 🌷يعني: خدايا آن جمال با رشادت و آن پيشانى نورانى ستايش شده را به من بنمايان و سُرمه وصال ديدارش را به يك نگاه به ديده ام بكش. ۸ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>