eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 راهی به جایی نبردم .دست از پا درازتر وارد خانه ی خاله توران شدم . من بودم و عالمی از نگرانی ها ، از فکرها از وسوسه ها و التهاب استرس و اضطرابی که نفس را در سینه ام حبس می کرد .خاله توران که وضع زندگی اش به خوبی ما نبود اما با حقوق بازنشستگی شوهر فوت کرده اش و مغازه ای که در خیابان اصلی اجاره داده بود ، امورات خودش و آیدا را میچرخاند. آیدا از من بزرگتر بود و هم سن و سال رادوین و به نظرم دل باخته او . نقشه ها می کشید که رادوین اسیرش شود که نمیشد . نمی دانم رادوین چی در صورت آیدا میدید که دلش را نمی باخت . از آن بینی کشیده اش خوشش نمیآمد ، یا آن لبان همیشه سرخش یا شایدم چشمان سیاه کرده اش که مثل گربه مراقب رادوین بود و او را می پایید . اما من آنروز حال تحلیل رفتارهای خاله توران و آیدا را نداشتم . چند بار موبایل ارغوان را گرفتم تا بلکه اعتراف کنم که دروغ گفتم ولی نشد . دستم روی شماره ی آخر موبایلش نرفت که نرفت . یک ساعتی خانه ی خاله توران بودیم که نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : -مامان من میرم خونه . -خونه . -آره دوستم قراره بیاد ... الان یادم افتاده ، می ترسم بیاد ببینه نیستم بره . مادر توی صورتم دقیق شد . در حالیکه تند و تند دکمه های مانتویم را می بستم ، گفت : _بگیر بشین ...من خودم میرم خونه تو هم شب بیا ...میگم رادوبن بیاد دنبالت . -نه ...من ... فریاد زد : _همین که گفتم . خاله توران متعجب نگاهمان کرد: -چتون شد شما دوتا ...حالا دوستت میآد میره دیگه ...اصلا بهش زنگ بزن بگو خونه نیستی . من هنوز جواب نداده مادر گفت : -نه ... اصلا من صبح یادم رفته زیر گازو خاموش کنم ، باید برم ...شیرینم نیست می ترسم خونه آتیش بگیره . خاله توران باز با بی خیالی ، دست تپلش را در هوا تکان داد و گفت : _نه بابا طوری نمیشه فوقش غذات میسوزه . -نه یه دلشوره افتاده به جونم باید برم . بعد چرخید سمت منو با جدیت و توبیخی چشمی ، نگاهم کرد: _تو هم شب میآی خونه ، راه نیافتی دنبالم ها. خاله توران هنوز شک داشت که آن اضطراب زیر پوستی مادر فقط بخاطر یه قابلمه ی غذا باشد ولی اهمیتی هم نداشت چرا که مادر در مقابل نگاه های متعجب خاله توران و آیدا رفت و من ماندم و سئوال های خاله توران . _واقعا یه غذا ارزش داشت اینجوری بهم بریزه ؟ جوابی ندادم ولی دست بردار نبود: -میگم خب زنگ میزدید رادوین میرفت خونه زیر گاز رو خاموش میکرد. جوابم فقط سکوت بود. بی دلیل از شدت اضطراب خدا خدا می کردم که همه ی آن افکار بد و پر دلهره ، وسوسه ی شیطان باشد و بس. ولی نبود . وسوسه ی شیطان بود ولی نه برای من ، برای پدر. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>