🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیست_دوم
راهی به جایی نبردم .دست از پا درازتر وارد خانه ی خاله توران شدم .
من بودم و عالمی از نگرانی ها ، از فکرها از وسوسه ها و التهاب استرس و اضطرابی که نفس را در سینه ام حبس می کرد .خاله توران که وضع زندگی اش به خوبی ما نبود اما با حقوق بازنشستگی شوهر فوت کرده اش و مغازه ای که در خیابان اصلی اجاره داده بود ، امورات خودش و آیدا را میچرخاند.
آیدا از من بزرگتر بود و هم سن و سال رادوین و به نظرم دل باخته او . نقشه ها می کشید که رادوین اسیرش شود که نمیشد .
نمی دانم رادوین چی در صورت آیدا میدید که دلش را نمی باخت .
از آن بینی کشیده اش خوشش نمیآمد ، یا آن لبان همیشه سرخش یا شایدم چشمان سیاه کرده اش که مثل گربه مراقب رادوین بود و او را می پایید .
اما من آنروز حال تحلیل رفتارهای خاله توران و آیدا را نداشتم . چند بار موبایل ارغوان را گرفتم تا بلکه اعتراف کنم که دروغ گفتم ولی نشد . دستم روی شماره ی آخر موبایلش نرفت که نرفت .
یک ساعتی خانه ی خاله توران بودیم که نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم :
-مامان من میرم خونه .
-خونه .
-آره دوستم قراره بیاد ... الان یادم افتاده ، می ترسم بیاد ببینه نیستم بره .
مادر توی صورتم دقیق شد . در حالیکه تند و تند دکمه های مانتویم را می بستم ، گفت :
_بگیر بشین ...من خودم میرم خونه تو هم شب بیا ...میگم رادوبن بیاد دنبالت .
-نه ...من ...
فریاد زد :
_همین که گفتم .
خاله توران متعجب نگاهمان کرد:
-چتون شد شما دوتا ...حالا دوستت میآد میره دیگه ...اصلا بهش زنگ بزن بگو خونه نیستی .
من هنوز جواب نداده مادر گفت :
-نه ... اصلا من صبح یادم رفته زیر گازو خاموش کنم ، باید برم ...شیرینم نیست می ترسم خونه آتیش بگیره .
خاله توران باز با بی خیالی ، دست تپلش را در هوا تکان داد و گفت :
_نه بابا طوری نمیشه فوقش غذات میسوزه .
-نه یه دلشوره افتاده به جونم باید برم .
بعد چرخید سمت منو با جدیت و توبیخی چشمی ، نگاهم کرد:
_تو هم شب میآی خونه ، راه نیافتی دنبالم ها.
خاله توران هنوز شک داشت که آن اضطراب زیر پوستی مادر فقط بخاطر یه قابلمه ی غذا باشد ولی اهمیتی هم نداشت چرا که مادر در مقابل نگاه های متعجب خاله توران و آیدا رفت و من ماندم و سئوال های خاله توران .
_واقعا یه غذا ارزش داشت اینجوری بهم بریزه ؟
جوابی ندادم ولی دست بردار نبود:
-میگم خب زنگ میزدید رادوین میرفت خونه زیر گاز رو خاموش میکرد.
جوابم فقط سکوت بود. بی دلیل از شدت اضطراب خدا خدا می کردم که همه ی آن افکار بد و پر دلهره ، وسوسه ی شیطان باشد و بس.
ولی نبود . وسوسه ی شیطان بود ولی نه برای من ، برای پدر.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>