eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 تازه داشتم فکر می کردم شب با کیوان و فرزین کجا بریم که مادر بهم زنگ زد صدای فریادش گوشم رو به درد آورد: -رادوین ...رادوین . -چی شده ؟ -رادوین ...ناصر...ناصر. قلبم شکاف عمیقی برداشت .تنها چیزی که از پشت آن ضجه ها پیدا بود ، یک حادثه ی غیر منتظره بود: _بابا چی شده ؟ -ناصر ...ناصر . یک کلمه می گفت ناصر و چنان ضجه میزد که دلم ریش میشد .طاقت نیاوردم .فرمان ماشینم را درجا چرخاندم و برگشتم خانه . سربالایی با شیب نیمه تند خانه را دویدم و از لای در نیمه بازخانه سرکی کشیدم . مادر را دیدم کنار میز بزرگ و سلطنتی ، روی کف سالن دو زانو نشسته بود و بی رمق آهسته میگریست .آهسته جلو رفتم .تصور هر اتفاقی یا دیدن هر صحنه ای داشت در ذهنم حاضر میشد ، که اولین چیزی که دیدم دست پدر بود.کف سالن افتاده و خون بود که جاری شده بود .خشکم زد. نه تنها پاهایم بلکه حتی خون گرم در رگ هایم سرد شد .قدم بعدی را به زحمت برداشتم و دیدم .سر پدر غرق خون بود و گلدان بزرگ و کریستال اصل چک ، بالای سرش افتاده . حدسش سخت نبود. کسی با آن گلدان سنگین دقیقا روی گیجگاه پدر زده بود.آب گلویم به زحمت از گلویم پایین رفت و دلم آشوب شد . یادم نمی آمد چه خورده بودم ولی هرچه بود ، داشتم بالا می آوردم که مادر سربرگرداند و با چشمانی که از سرخی کاسه ی خون بود، نگاهم کرد: _نفس نمیکشه ... -چی شده ؟ -اومدم خونه ...دلم ...شور میزد... دیدم اون ....بالای سرشه ...فریاد زدم گمشو بیرون ازخونم . -کی ؟ -چه می دونم کی بود، ندیده بودمش . انگارصدای رامش در گوشم پیچید : "دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ، میخواستم برای تو کاری کرده باشم . " -ارغوان ! مادر نگاهم کرد: _ارغوان! ارغوان کیه ؟ دندان هایم روی هم سوار شد . جلوتر رفتم و فریاد زدم : _پس چرا زنگ نزدی اورژانس ؟ مادر بلند فریاد کشید: _تو بودی چکار میکردی ؟ هول شدم ...نشستم گریه کردم ، نفهمیدم باید چکار کنم . جلوتر رفتم و بالای سرِ تن بی جان پدر ایستادم .روی پنجه های پا خم شدم و با دوانگشت نبض گردنش را چک کردم . کاملا از ضربان افتاده بود و حتی پوستش هم سرد شده بود. نفس حبس شده ام را فوت کردم و گفتم : _تموم کرده . صدای فریاد مادر بلندتر شد: _ناصر ... ناصر ... زنگ بزن صد و ده بیاد ، زنگ بزن خاله ات توران بیاد ... زنگ بزن مامور بیاد ...نذار اون دختره فرار کنه . گیج شده بودم .حالم آشوب بود. از معده ام گرفته تا سرم . پر از تلاطم . مثل آش شوربا ، کسی داشت افکار مشوش ذهنم را هم میزد و تنها کاری که کردم زنگ زدن به اورژانس بود و همه چیز از آن به بعد روی دور تند گذشت .از بردن جنازه ی پدر تا پاک کردن خون های کف سالن و آمدن رامش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>