🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_دو.....
_لعنتی تو چه مرگت شده ؟ ... صبح خوب بودی ! ... آیدا
اومده چه زری زده که اینجوری بهم ریختی ؟!
پوزخندی زدم و گفتم :
_بهم ریختم ؟
نگاهش مصمم و جدی توی صورتم میچرخید و قصد
داشت مرا به تمسخر بگیرد.
خودم را از زیر چنگ بازویش بیرون کشیدم و در حالیکه
مانتوام را میپوشیدم گفتم:
_رادین از صبح منتظره ... میشه زودتر بریم ؟
هنوز زیر نگاه لجباز و جدیش بودم اما داشتم مانتوام را
میپوشیدم که رادین ، خودش سمت اتاق ما آمد و از کنار در
نیمه باز اتاق نگاهمان کرد:
_پس کی میریم ؟
_برو حاضر...
فعل جمله ام را نگفته ، رادوین با جدیت گفت :
_هیچ جایی نمیریم تا مامانت درست و حسابی جواب منو
بده.
دستانم لرزش داشت. نمیخواستم با حرفهایم مقدمه ای
برای یک دعوا ایجاد کنم. عصبی بود ، و وقت برای زدن
حرفهایم زیاد. او هم قطعا چند وقتی بود داروهایش را
مصرف نمیکرد و حالا یک جرقه ی کوچک میتوانست
پایان زندگیم باشد. نه... بخاطر رادین نه...
_رادین جان شما برو لباستو بپوش من بابا رو راضی میکنم.
فریاد بلند رادوین حتی رادین را هم ترساند:
_میگم نه... کری مگه ؟
بغضم ظاهر شد و از چشم رادوین دور نماند. نگاهم لحظه
ای سمتش رفت. منیر خانم هم با فریاد رادوین سمت اتاق
آمده بود که با بغض گفتم :
_منیر خانم... یه آژانس بگیر اول رادین رو ببر خونه ی
مادرم بعد برو خونتون.
و فریاد دوم رادوین در پایان جمله ی من برخاست :
_غلط میکنی بچه ام رو از این خونه ببری.
رادین ترسیده بود. بی توجه به رادوین سمتش رفتم و خم
شدم مقابل قامت کوچکش.
_مامان جون یه موش کوچولو اومده خونمون ، بابات
عصبیه ، تو برو پیش مامانی ، اونو بگیریم بندازیمش بیرون
، میام دنبالت.
با ترس نگاهم کرد :
_مامان من میترسم... بابا چرا داد میزنه ؟
_چیزی نیست تقصیر موشه است... داره داد میزنه موشه
بترسه فرار کنه ، بابا بگیرتش ، برو.
و قبل از فریاد سوم منیر خانم در حالیکه بیشتر از حتی من
هول کرده بود و چادر سر نکرده دست رادوین را گرفت و
کشید:
_بیا بریم حاضرت کنم.
رفت و با رفتن رادین در اتاق را بستم و با اخمی به رادوین
نگاهی انداختم. انگار باید بعد از سالها امروز یک دعوای
حسابی میکردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>