🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هشتاد_دو.....
بالاخره از جا برخاست و با عصبانیت سمت در رفت و چنان
فریادی کشید که پشیمان شدم.
_توی این بیمارستان بی صاحاب یه دکتر پیدا نمیشه...
فقط بلدید پول بگیرید ؟!
و صدای خانمی در جوابش گفت:
_بله... چی شده ؟
_چی شده ؟ ...تازه میگید چی شده ؟ نیم ساعته زن من رو
فرستادید توی یه اتاق ، نه یه پرستار اومده بگه چته نه یه
دکتر.
_بفرمایید الان من میام.
رادوین عمدا در اتاق را بهم کوبید و برگشت داخل. همانجا
کنج دیوار خشکم زده بود. دیگر یک قدم هم نمیتوانستم
بردارم و رادوین مقابلم ایستاد و با عصبانیت گفت :
_درد بکش کله شق تا بمیری... اخه خریتم حدی داره به
خدا.
چنگ زدم به دستش و با ناله ای که مهارش میکردم تا
فریاد نشود گفتم :
_کمکم کن برم سمت تخت... دارم از هوش میرم.
کمکم کرد اما با هزار کنایه.
_بابا اون زمان قدیم بود امکانات نبود ، با این بدبختی
زایمان میکردن ، االن واسه چی باید اینقدر زجر بکشی ؟
در حالیکه با هر قدم ، حس مرگ بهم دست میداد ، در بین
نفس های بریده ام گفتم :
_ میخوام یادت باشه .... که بخاطر من و بچه ات ،
....چطور مثل من بجنگی .... با دردات.
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رو بستم و در حالیکه
ملحفه ی سفید پایین تخت را روی خودم میکشیدم ، باز با
نفسهای که قد نمیداد که کشیده شود ، گفتم :
_رادوین... صداشون بزن... تو رو خدا.
اما او فقط خیره به من با اخم گفت :
_هنوز مونده تا بمیری.
چقدر دلم از این حرفش گرفت. اونقدر که سرم را از او
برگرداندم و در بین دردی که انگار نمیخواست توان نفس
به من بدهد ، اشک ریختم. در اتاق باز شد و خانمی وارد.
_خب عزیزم... مامان خانم ما چطوره ؟ .... اِ... برات سِرُم
نزدن هنوز ! ...
و رادوین با لحن بدی جواب داد :
_اِ مگه اینجا بیمارستانه که سَرُم بزنن ؟!
_خانم کمال پور.
و چند دقیقه بعد خانمی دیگر که حتما کمال پور بود وارد
اتاق شد :
_بله.
_سِرُم این مامان رو نزدید... زود باش حالش خوب نیست.
و همان جمله ی آخر ، فریاد رادوین را بلند کرد:
_حالش بده ؟! ... از همتون شکایت میکنم ، پدر همتون رو
در میارم... دوبله سوبله از آدم پول میگیرید ولی رسیدگی
ندارید!
و پرستار با خونسردی بی انکه از آن فریاد رادوین حتی
اخم کند ، در حالیکه سِرُمم را وصل میکرد رو به من گفت:
_آقاتون خیلی نگرانه ها.
دیگر واقعا داشتم از هوش میرفتم. انقدر که درد بود ، شدید
هم بود ولی توان حتی ناله هم نداشتم و نفسم داشت قطع
میشد که پرستار رو به رادوین گفت:
_جناب پدر... لطفا ماسک اکسیژن رو براش بذارید ، نفسش
تنگ شده.
رادوین ماسک رو روی دهانم گذاشت. دلم بدجوری ازش
گرفته بود. آنقدر که چشمانم را بستم تا او را نبینم و او در
حالیکه کش ماسک را پشت سرم میانداخت ، سر خم کرد
جلوی صورتم و با لحنی که بوی نگرانیش ، بی تظاهر ،
برخاسته بود گفت :
_ارغوان... صدامو میشنوی ؟
پرستار رفت و کمی بعد دو خانم وارد اتاق شدند ، رادوین
هنوز بالای سرم بود که خانمی با لباس ویژه ، تخت را با
ریموتش به حالت نیمه نشسته در آورد و گفت:
_من خوشنام هستم... ببین عزیزم ، به من نگاه کن... نفس
عمیق بکش ، با دردت همراه شو تا بتونی زایمان راحتی
داشته باشی.
جوابی ندادم . دو کف دستم را به میله های تخت گرفتم و
نگاهم را به دکتر دوختم. ملحفه ی روی تخت را تا روی
زانوانم بالا داد و گفت :
_آفرین... نفس عمیق بکش...
رادوین خم شده بود کنار صورتم و باز با همان نگرانی
مشهود در صدا و چهره اش گفت :
_میخوای بیخیال بشی ؟
حتی نگاهش هم نکردم. چشمانم را باز بستم و با یک حمله
ی شدید درد ، بعد از چند دقیقه بلند فریاد زدم :
_خداااا....
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>