eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... بالاخره از جا برخاست و با عصبانیت سمت در رفت و چنان فریادی کشید که پشیمان شدم. _توی این بیمارستان بی صاحاب یه دکتر پیدا نمیشه... فقط بلدید پول بگیرید ؟! و صدای خانمی در جوابش گفت: _بله... چی شده ؟ _چی شده ؟ ...تازه میگید چی شده ؟ نیم ساعته زن من رو فرستادید توی یه اتاق ، نه یه پرستار اومده بگه چته نه یه دکتر. _بفرمایید الان من میام. رادوین عمدا در اتاق را بهم کوبید و برگشت داخل. همانجا کنج دیوار خشکم زده بود. دیگر یک قدم هم نمیتوانستم بردارم و رادوین مقابلم ایستاد و با عصبانیت گفت : _درد بکش کله شق تا بمیری... اخه خریتم حدی داره به خدا. چنگ زدم به دستش و با ناله ای که مهارش میکردم تا فریاد نشود گفتم : _کمکم کن برم سمت تخت... دارم از هوش میرم. کمکم کرد اما با هزار کنایه. _بابا اون زمان قدیم بود امکانات نبود ، با این بدبختی زایمان میکردن ، االن واسه چی باید اینقدر زجر بکشی ؟ در حالیکه با هر قدم ، حس مرگ بهم دست میداد ، در بین نفس های بریده ام گفتم : _ میخوام یادت باشه .... که بخاطر من و بچه ات ، ....چطور مثل من بجنگی .... با دردات. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رو بستم و در حالیکه ملحفه ی سفید پایین تخت را روی خودم میکشیدم ، باز با نفسهای که قد نمیداد که کشیده شود ، گفتم : _رادوین... صداشون بزن... تو رو خدا. اما او فقط خیره به من با اخم گفت : _هنوز مونده تا بمیری. چقدر دلم از این حرفش گرفت. اونقدر که سرم را از او برگرداندم و در بین دردی که انگار نمیخواست توان نفس به من بدهد ، اشک ریختم. در اتاق باز شد و خانمی وارد. _خب عزیزم... مامان خانم ما چطوره ؟ .... اِ... برات سِرُم نزدن هنوز ! ... و رادوین با لحن بدی جواب داد : _اِ مگه اینجا بیمارستانه که سَرُم بزنن ؟! _خانم کمال پور. و چند دقیقه بعد خانمی دیگر که حتما کمال پور بود وارد اتاق شد : _بله. _سِرُم این مامان رو نزدید... زود باش حالش خوب نیست. و همان جمله ی آخر ، فریاد رادوین را بلند کرد: _حالش بده ؟! ... از همتون شکایت میکنم ، پدر همتون رو در میارم... دوبله سوبله از آدم پول میگیرید ولی رسیدگی ندارید! و پرستار با خونسردی بی انکه از آن فریاد رادوین حتی اخم کند ، در حالیکه سِرُمم را وصل میکرد رو به من گفت: _آقاتون خیلی نگرانه ها. دیگر واقعا داشتم از هوش میرفتم. انقدر که درد بود ، شدید هم بود ولی توان حتی ناله هم نداشتم و نفسم داشت قطع میشد که پرستار رو به رادوین گفت: _جناب پدر... لطفا ماسک اکسیژن رو براش بذارید ، نفسش تنگ شده. رادوین ماسک رو روی دهانم گذاشت. دلم بدجوری ازش گرفته بود. آنقدر که چشمانم را بستم تا او را نبینم و او در حالیکه کش ماسک را پشت سرم میانداخت ، سر خم کرد جلوی صورتم و با لحنی که بوی نگرانیش ، بی تظاهر ، برخاسته بود گفت : _ارغوان... صدامو میشنوی ؟ پرستار رفت و کمی بعد دو خانم وارد اتاق شدند ، رادوین هنوز بالای سرم بود که خانمی با لباس ویژه ، تخت را با ریموتش به حالت نیمه نشسته در آورد و گفت: _من خوشنام هستم... ببین عزیزم ، به من نگاه کن... نفس عمیق بکش ، با دردت همراه شو تا بتونی زایمان راحتی داشته باشی. جوابی ندادم . دو کف دستم را به میله های تخت گرفتم و نگاهم را به دکتر دوختم. ملحفه ی روی تخت را تا روی زانوانم بالا داد و گفت : _آفرین... نفس عمیق بکش... رادوین خم شده بود کنار صورتم و باز با همان نگرانی مشهود در صدا و چهره اش گفت : _میخوای بیخیال بشی ؟ حتی نگاهش هم نکردم. چشمانم را باز بستم و با یک حمله ی شدید درد ، بعد از چند دقیقه بلند فریاد زدم : _خداااا.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>