🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_یک
صدای ممتد زنگِ در، خوابم را که هیچ ، اعصابم را هم بهم زد...با حرص سمت آیفون رفتم...فرزين بود.
_چیه ؟ چه مرگته ؟ زنگو از جاش در آوردی.
_اِ... پس خونهای! ... بیشعور پسر... خب گوشیتو بردار.
دکمهی باز شدن درو زدم و همان جلوی در ایستادم تا بیاد ببینم چه مرگش بود!
_بهبه گل پسر! ... دیگه ترک مهمونی کردی! ... دیشب خونهی رامین اینا بودیم چرا نیومدی پس ؟
جوابشو ندادم و با سستی و کرختی سمت آشپزخونه رفتم... سرم باز درد میکرد و هیچ معلوم نبود مادر قرصای مسکنو کجا گذاشته بود!
چشمم به لیوان شربت زعفرونی افتاد که روی کابینت ، نصفه مانده بود.
شربت رو سر کشیدم... گرچه گرم شده بود ولی شیرینی و طعمش خوب بود برام.
_نوش جان... ای کوفت بخوری خب ، یکی هم واسه من میریختی ؟
_اینا به درد تو نمیخوره.
تکیه به کابینت زده بودم که فرزین جلوتر اومد و گفت :
_بد نگذرهها... سیخای روی منقلت هم که براه بود... تنها تنها؟
_گمشو بابا... اونا ناهار ظهرم بوده.
فرزین باز ادامه داد :
_منم عاشق سیخم بابا به جان تو...
بعد عمدی سینِشرا به شین زد و گفت:
_یه شیخ به ما بده جون داداش... جای دوری نمیره.
برگشتم سالن و خودمو انداختم روی کاناپه، که لیوان چای نبات ارغوان روی میزم ، جلوی چشمم اومد... عصبی با پا لیوان رو پرت کردم اون طرف که فرزین جلو اومد و سرش با حرکت نیم دایرهای ،پرش لیوان در هوا و نشستش روی سرامیکها رفت و بعد باز سمتم برگشت.
_چته تو ؟ ...خماری ؟ منگی ؟ چته ؟!
ساعد دستم رو روی چشمانم گذاشتم تا نور، بیشتر از اون عصبیام نکنه که گفتم :
_هیچی بابا این دختره عصبیم کرده... سرمم داره میترکه ، جای قرصا رو هم بلد نیستم.
خندید و با لحنی کشدار گفت:
_کدوم دختره حالا ؟ ...اگه تو رو عصبی کرده ،بدش به من باهاش راه میام.
عصبی سرش فریاد زدم:
_خفه بابا... زنمو میگم.
_آخ آخ... نه اون فقط کار خودته.... چیه جذامیه ؟ ... پوشیه واسه چی میزنه ؟
_نه بابا دیوونس.
_یعنی اینقدر دیوونگیش بارزه که باید پوشیه بزنه.
حرصم بیشتر شد. نمیدونم داشت شوخی میکرد یا خودشو به خنگی زده بود.
_گمشو برو تا نزدم شَلو پَلت کنم.
اما فرزین مگه از رو میرفت. برعکس من همه چی رو به شوخی میگرفت.
_ببین اول یه دو سیخ از اونایی که واسه خودت ناهار کبابی کردی بهم بده بعد شلو پلم کن.
جواب این سریش فقط سکوت بود که ادامه داد :
_نگفتی حالا... صورتش عیب میبی چیزی داره ؟
_نه بابا زیادی خوشگله.
بلند بلند خندید.
_آره ...میفهمم پسر ... لب بالشتک ، گونه سیب زمینی ، ابرو با ماژیک پر رنگ ، ناخون چنگال گرگ... آره ؟
ساعد دستمو بلند کردمو چپ چپ نگاهش کردم...خشکش زد.
شاید واقعا فکر میکرد ارغوان این شکلیه که بر سر تصوراتش داد کشیدم:
_احمق... این که میگی که سوزی و ژیلا و شهره ان...
نگاهش روی صورتم هنگ کرد.
_پس واسه چی پوشیه میزنه خب ؟
_خبر مرگم مثلا خیلی وسواسه... چی میدونم تو هم.
باز پرسید :
_تو که گفتی خوشگله ؟
با یه حرکت نشستم روی کاناپه و با حرص بالشتک کوچک روی کاناپه را برداشتم و صاف زدم توی صورتش. مترسک حتی تکونم نخورد:
_گمشو حالم خوب نیس میزنم از نصف النهار مبدأت ، نصفت میکنما.
_من نصف النهار مبدأ ندارم... من فقط یه خط استوا دارم.
جهشی سمتش برداشتم که عقب رفت و فریادم بلند شد:
_بلند شو از جلوی چشمام...
_فردا چی... خونهی ادوین اینا میای ؟
این سمجتر از اونی بود که ولم کنه. دویدم دنبالش که اونم دوید سمت حیاط. منم پابرهنه.. اونم پا برهنه ، اونقدر دویدم که به در رسید...وسط حیاط واستادم و گفتم:
_هررررری.
_کفشام.
_فردا شب مهمونی برات میآرم.
اونم پوزخندی زد و دستشو بالا آورد سوییچ ماشینمو در هوا تکون داد:
_منم فردا بهت میدم.
اَی پسرک بیشعور! کی سوییچ رو برداشت که من نفهمیدم ؟! تا سمتش جهش دویدن گرفتم درو باز کرد و پابرهنه رفت!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>