🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_هشت
امیر🍀
انگار مجسمهای از گچ روی تخت خوابیده بود ... سفید و بیروح ...
بی اراده ، محکم توی گوشش زدم :
_رامش !
جوابی نداد ...گیج شدم ...منگ شدم ... هنگ کردم اصلا .
باید چکار می کردم حالا !!! چند دوری توی اتاق زدم و باز نگاهم به جسم بیجانش افتاد که انگار یک نفر توی گوشم گفت :
_نبضش را بگیر .
اینقدر هول کرده بودم که همچین کار سادهای حتی به ذهنم نرسید !
جلو رفتم و مچ دستش را گرفتم ... انگار نبضی هم نداشت !
تمام صورتم یک مرتبه یخ زد .
دست بردم سمت گلویش و نبض زیر گلویش را چک کردم ،به زحمت نبضش با سرانگشتان دستم حس کردم. نفسم حالا راحت بالا آمد و فکری که در سرم فریاد کشید :
_حالا چکار کنم ؟
از آب جوش آمدهی چایساز کمی در لیوانی ریختم و با چند حبه قند ،کمی آب قند درست کردم .
قاشقی برداشتم و سمت تخت رفتم .
سرش را مقابل صورتم نگه داشتم و قاشقی آب قند از بین لبانش در گلویش ریختم و خیره در آن رخ بیرنگ و رو آهسته گفتم :
_رامش !
شاید من مقصر بودم ... مقصر برای دروغی که گفتم !
کلافه دستی به صورتم کشیدم و باز قاشق دیگری آب قند سمت دهانش سرازیر کردم ... صدایش زدم ... پلک نزد ... قلبم داشت ایست میکرد .
انگار داشت جلوی چشمانم جان میداد!
دوستش نداشتم شاید ...! دروغ گفتم شاید ...! ولی راضی به مرگش که نبودم .
کلافه محکم توی صورتش فریاد زدم :
_چشماتو واکن ببینم .
از صدای بلندم ، لرزشی روی پلک چشمانش نشست که دلم را کمی قرص کرد .
فوری قاشقی دیگر آب قند به دهانش ریختم و زمزمه کردم :
_رامش ..جان عزیزت چشماتو واکن ... منو اینجوری دق نده .
آهسته پلک زد و چشمان بی فروغش را باز کرد .
به زحمت کنج لبش لبخند زد و لبانش به یک کلمه نجوا کرد:
_ببخشید .
من ببخشم ؟چی را ؟گناهش را ؟!
یا این حال وقت و بی وقتش را ؟!
شاید باید او می بخشید که تمام زورم را زدم که یک شبه بازیگر شوم . بازیگر نقش مردی که عاشق بود!
عذاب وجدان دروغی به آن بزرگی ، داشت خفه ام می کرد ، اما او طاقت شنیدن حقیقت را نداشت .
محال بود که کسی یک شبه عاشق شود .
من فقط دلم برایش سوخت .
نخواستم بعدها عذاب وجدان بگیرم که چرا لااقل یکبار به دروغ اعتراف به عشقی نکردم که هرگز نبوده.
نفسم را محکم از سینه بیرون دادم که دستش را از زیر ملحفه بیرون کشید و روی دست من گذاشت .
آنقدر سرد و یخ زده که گویی آدم برفی بیش نبود.
_امیر ... ببخشید ...اذیتت میکنم .
اخمی کردم و پشتم را به او کردم و درحالیکه با دو دست لیوان آب قند را میان دستانم گرفته بودم جوابش را دادم :
_بس کن ...
صدایش پر از بغض شد و با همهی بیرمقی که داشت جواب داد:
_نمیخوام در ...انجام وظایفم ...کوتاهی کنم .
حرصم گرفت و صدایم مرز آرامش را رد کرد:
_تو وظیفه ای نداری ...کم درد داری ، خوشت میآد هی خودتو زجر بدی؟!
خوشت میآد منو مضطرب کنی ؟!
نمیگی من الان باید چه خاکی تو سرم میکردم با این حالت ؟! کجا میبردمت ؟! به کی باید زنگ میزدم ؟!
باز آهسته گفت :
_ببخشید دیگه .
آرام نشدم حتی با لحن التماس گونهاش .
سکوت کردم بلکه دیگر سرش فریاد نزنم .
لیوان را انداختم توی ظرفشویی و نگاهم در ریخت و پاش اتاق چرخید .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>