🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_پنج
انگار همه چیز یک شبه جور شد ...شاید به قول ارغوان ، خواست خدا، ولی من میگفتم ،امام رضا طلبید .
تا قبل از ظهر ، امیر توانست چند روز مرخصی بگیرد و یه چمدان کوچک ببندیم و در میان اشکهای ذوق نرگس خانوم راه بیافتیم .
اشکهای ذوق نرگس خانوم از مسافرت زیارتی ما نبود... از حرفی بود که امیر سر صبحانه زد .
درست وقتی با آن چهرهی زرد و بیرنگ و رو سر سفره نشستم ، امیر رو به نرگس خانم گفت :
_میگم یه صبحانهی مقوی چی داره؟
نرگس خانوم نگاهش در مخلفات سفره چرخید :
_گردو که هست ، پنیر و کره هم هست ...میخوای برات تخم مرغ بزنم ؟
امیر با خونسردی لقمهای از کره و پنیر گرفت و گفت:
_نه...من نه ...برای عروست بگیر .
نرگس خانم به من نگاهی انداخت ، شاید هنوز مفهوم نگاه امیر را نمیدانست اما من با آن گونههای سرخ و قرمز شده ، خود جواب بودم که امیر نگذاشت و باز گفت :
_عجب مادر شوهری هستیها ... مادر جون ...! یه کاچی یه تخم مرغ با روغن محلی ... یه چیزی بهش بده که جون بگیره دیگه .
و بعد نگذاشت تا نگاه نرگس خانم در صورت امیر بنشیند.
یک نفس لیوان چایش را سرکشید و رفت و من از خجالت آب شدم که فریاد متعجب نرگس خانم برخاست :
_امیر !
و در نبود امیری که پا به فرار گذاشت سمت من چرخید :
_رامش جان !....آره ؟
سرخ شدم ...کبود شدم ...شاید اصلا مردم و زنده شدم و با سکوت من نرگس خانم برخاست .
دور خانه چرخی زد و بعد بوی دود اسپند را راه انداخت و بعد یک تخم مرغ با روغن محلی زد .
برای منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نمیرفت ؟!
به زور چند لقمهی مورچهای با ضرب چایی از گلو پایین دادم اما حتی نمیخواستم حالا فکر کنم که این گرفتگی راه گلویم از همان علایم سرطان مری بود .
از زیر قرآن نرگس خانم رد شدیم ،نرگس خانم صورتم را بوسید و رو به امیر گفت :
_اذیتش نکنی تازه داماد.
من سرخ شدم و امیر خندهاش را با سری که از مادرش برگرداند ، پنهان کرد ... شایدم خجالتش را !
نرگس خانم را خیلی دوست داشتم .
حس مادرانهاش بیشتر از مادر خودم بود .
مادری که همیشه سرش در پول جیبش بود و مجلههای رنگارنگ مد و لباس، اما نرگس خانم نگاهش همیشه و همیشه به خانوادهاش بود و حتی منی که به اسم عروسش بودم شاید .
دلم خواست به ارغوان سری بزنم البته بعد از سفری که شاید اسمش را میشد گذاشت ماه عسل !
دلم میخواست مادرم را ببینم و به پایش بیافتم بلکه دست از سر کینهی شتریاش بردارد.
دلم میخواست به رادوین بگویم، قدر ارغوان را بداند .
اما همهی اینها را گذاشتم بعد از مسافرت .
میخواستم فعلا در همان دو روز، فقط و فقط به امیر فکر کنم .
به نگاهش که انگار کمی گرم شده بود و میخواستم دل خوش کنم که لااقل زنده میمانم به عشقش .
آنقدر که طعم شیرین عشق او در تنم رسوخ کند و شاید شفای کاملم بشود.
حالم بهتر بود...بهتر که نه ، اما آنقدر تلقین کرده بودم که حتی حالت تهوعم را هم مهار کردم و حتی سرفههایم را و حتی درد بدی که چند روزی بود مهمان تنم شده بود . حالا میخواستم تنها دغدغهی زندگیام ،امیر باشد و بس .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>