🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهاردهم
بعد از جریان آن اتفاق اتفاقی ، سعی کردم رابطه ام را با ارغوان کم کنم. اما انگار نمیشد. من در گردابی افتاده بودم به اسم وابستگی. شدیدا به ارغوان و نرگس خانم علاقه پیدا کرده بودم و صد البته عاشق امیر شده بودم. عاشق پسری که حتی نگاهمم نمیکرد. چند هفته ای که از اخرین دیدارمان گذشت ، بعد سکوت تماسی و رفتاری من ، ارغوان بهم زنگ زد و یه قرار گذاشت.
گفت میخواهد مانتو و روسری بخرد و از سلیقه ی من کمک میخواهد. با خواهش او بود که راضی شدم و رفتم. اما اینبار کمی معذب. اگر باز با امیر برخورد میکردم ، عکس العملش چه بود ؟ باز کنایه ای میزد یا سکوت میکرد ؟
درگیر اغتشاش جواب همین سوالاتم بودم که در خانه اشان باز شد. و به جای ارغوان امیر در چهارچوب در ظاهر . اول کمی جا خوردم و نگاهم بی دلیل خیره ماند. اما او خیلی زود سر پایین انداخت و گفت :
_سلام.
_س... لام.
_ارغوان بیا دیگه.
و صدای ارغوان از پشت سرش بلند شد :
_اومدم...
انگار حافظه ی کوتاه مدتم را پاک کرده بودن. گیج شدم که من اول زنگ زدم و در باز شد یا اول در باز شد و دستم روی زنگ رفت.
_اِ... سلام تو هم که به موقع رسیدی... بهتر بریم پس.
و بعد در را پشت سرش بست و در حالیکه بازویم را میکشید گفت:
_امیر ما رو میرسونه.
پاهام چوب خشک شد:
_نه خودمون بریم.
_چراااا ؟!
_اینجوری راحتتریم.
لبخندش را کشید روی لبانش و گفت:
_بیا نترس دیگه حرفی نمیزنه که ناراحتت کنه.
سوار پراید امیر شدیم و راه افتادیم. ارغوان جلو نشسته بود و من عقب. ما بین صندلی او و امیر.
_کجا برم حالا ؟
امیر پرسید و ارغوان سر برگرداند سمت من :
_کجا بره ؟
_من بگم ؟! تو خرید داری!
_نه تو بهتر میدونی ، ببین یکی از اون مراکز خریدی که خودت ازش خرید میکنی رو بگو.
آهسته لب زدم :
_گرونه ها.
_اشکال نداره.
رفتیم. به یکی از مراکز خریدی که خودم ، اجناسش را قبول داشتم. من و ارغوان جلو رفتیم و امیر پشت سرمان. ارغوان با ذوقی خاص مرا کشید سمت یکی از مغازه های روسری فروشی.
_واااای اینو ببین! چقدر نازه... بریم تو ؟
داشت از من میپرسید و من هنوز جواب نداده ، دستم را کشید و همراه خودش برد.
_چند مدل روسری مجلسیتون رو میخواستم.
خانم فروشنده چندین مدل روسری روی ویترین شیشه ای مغازه باز کرد و پرسید :
_ اینا چطوره ؟
و ارغوان از من .
_چطوره به نظرت ؟
_خودت میدونی.
_لوس نشو نظر بده دیگه.
_خب این نازه.
فوری روسری را برداشت و روی سر من انداخت و گفت :
_ببینمت....واااای همین قشنگه... همین خوبه.
متعجب از این طرز جدید خریدش بودم که صدا زد :
_امیر جان... حساب کن لطفا.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>