🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت231
نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد.
تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و به چشمهای بستهاش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم. چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد.
دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم درد گرفتند.
اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم.
ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری"
آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقهایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم.
فکر کنم آنقدر به او زل زدهام توهمی شدهام.
حسم قویتر شد. از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–توبیداری؟
با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت:
–نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟
لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟
با همان خواب آلودگی گفت:
–همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم.
از شوخیاش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد.
پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم.
دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد.
دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت:
–بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است.
چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود.
فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم.
مادر آرش در آشپزخانه بود.
به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد.
به هردوسلام کردم. جوابم را دادند. کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم.
متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم. از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده...
از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش رانمیکنی.
–راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت.
–این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود.
باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم.
مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت:
–کیارش جان چیزدیگهایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه.
این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم.
از خجالت سرم را بلندنکردم وبه طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود.
آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت.
بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت:
–راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین.
وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد.
باصدای پای کیارش برگشتم به عقب.
نشاط چند دقیقه پیش را نداشت. آخرین صندلی را برداشت که ببرد. آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت:
–مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم.
–زنده باشی.
بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
–می خوام یه قولی بهم بدی.
باتعجب نگاهش کردم.
–چه قولی؟
–سرش را پایین انداخت.
–هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی... اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زودبهم میریزه، من زیادنمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید. بخصوص تو...توی همین مدت کم، دیدم که چقدر آرش عوض شده...
می دونم توقع زیادیه، ولی درحقم خواهری کن...
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat