eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آن شب حرفهایی که می خواستم به آرش بگویم را چندبار با خودم مرور کردم. باخودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفهایم چه عکس العملی از خودش نشان میدهد... صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چنددقیقه دیگر میرسد. آماده شوم و پایین بروم. فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. آنقدر دل تنگش بودم که یک لحظه شک کردم در گفتن حرفهایی که آماده کرده بودم. جلوی درخانه که رسیدم به خودم تلنگری زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم در ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش را از نظر بگذرانم. آرش ازماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی را به طرفم گرفت وسلام کرد. جوابش را دادم. تردیدکردم در گرفتن دسته گل، جلوترامد و گفت: –قابل نداره. حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشگی تنش نبود، لباس ستی که آن روز برایش خریده بودم را پوشیده بود. چقدر برازنده‌اش بود. همان آرش سرزنده‌ی من شده بود. چقدردلم برایش رفت. دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشه‌ی چادرم را دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت ونفس عمیقی کشید و گفت: –این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود. دلم بد جور لرزید. غصه هایم یادم امد، حرفهایی که می خواستم بگویم، همه‌شان به فکرم هجوم آوردند و شیرینی دیدنش را تلخ کردند. ناخواسته غم در چشم هایم ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش را باز کرد. –،بیابشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟ برای عوض کردن جو، گلها را بو کردم. –چقدرقشنگن. بعد نفسم را بیرون دادم و آرامتر گفتم: –تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش را روی فرمان ستون کرد و سرش را به آن تکیه داد و به چشم‌هایم زل زد. صورتم داغ شد. برای این که از آن حال و هوا بیرون بیاییم پرسیدم: –راستی بچه چطوره؟ –ذوق کرد و گوشی‌اش را از جیبش درآورد و عکسهایش را نشانم داد. یک بچه‌ی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشه‌ایی کوچک قرار داشت. –چقدر کوچیکه. –آره، خب زود دنیا امده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن می‌گیره. –میشه گوشیت روبدی؟ گوشی‌اش را دستم داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد در مورد سارنا حرف زدن. –میتونم ورق بزنم؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: –متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟ لبخند زدم و انگشتم را روی صفحه‌ی گوشی‌اش سُر دادم. عکسها یکی‌یکی از نظر گذراندم. در یکی از عکسها مژگان کنار اتاقک شیشه‌ایی با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه می‌کرد. به نظر افسرده با ناراحت نمی‌آمد. حسود نبودم ولی آن لحظه این حس نمی‌دانم از کجا خودش را به من رساند. طاقت نداشتم، نتوانستم تحمل کنم و آن عکس را پاک کردم. در عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی در دست داشت و همان لبخند روی لبهایش بود. چقدر گلهای آن دسته گل شبیه همین دسته گل من بودند. نگاهی به دست گل خودم که روی پایم بود انداختم و بعد آن عکس را هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسهای خودمان رسیدم. تمام عکسهای خودم و آرش را از گوشی‌اش پاک کردم. باید کمکش می کردم. آرش همانطور که از روزهای آینده‌ی سارنا می‌گفت نگاه مشکوکی به گوشی‌اش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و تحویلش دادم. –خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیونم کرده. دیروز چی شده بود؟ مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی. میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز. چطور می‌گفتم که تحمل کردن حرفهای دیگران صبر ایوب میخواهد که من ندارم. چطور می‌گفتم نگاه مادرت از حرفهای فامیلت هم بدتر است. چطور حرفهایی که شنیده بودم را برایش توضیح می‌دادم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>