حیدر حیدر_۲۰۲۱_۰۷_۲۸_۲۰_۵۳_۲۵_۲۱۵.mp3
4.06M
سرود فارسی عربی🎉
✨حیدر حیدر
✨حیدر حیدر یا امیرالمومنین
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - معنای واقعی ولی - استاد انصاریان.mp3
1.68M
🍀معنای واقعی ولی🍀
#استاد_انصاریان
#عید_غدیر
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر بخاطر مشغله زیاد امشب پارت بعدی ارغوان آماده نشد ان شاءالله فردا صبح پارت بعدیش گذاشته خواهد شد 🌹🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل__پنج....
از روی زمین برخاست و مانتویش را پوشید.قلبم فریاد میزد:
_نرو
ولی زبانم لال بود و چادرش را که سر کرد بیقرارتر شدم اما
هنوز غرورم اجازه نمیداد اعتراف کنم. سمت در رفت که بی
اختیار بلند فریاد کشیدم:
_عوضی...نرو...
ایستاد. پشت به من و من با حرص چادرش را از سرش
کشیدم.
_ارغوان باز منو وحشی نکنا.
همچنان پشتش به من بود که با لحنی دلخور و ناراحتی که
به وضوح در صدایش ظاهر شده بود جوابم را داد.
_این یه دفعه ....نه...کوتاه نمیام ...اگه از یه دکتر ساده
میترسی ... اگه به فکر خودت نیستی ...این دفعه من کوتاه
نمیام. انگار یک دست نامرئی داشت افکارم را خط خطی میکرد.
چیزی شبیه بال زدن مگسی مزاحم ، توی گوشم را پر کرد
که بازویش را چنگ زدم و او را سمت خودم برگرداندم .
دستم از شدت خشم بالا رفت که توی صورتش بکوبم که
چشمم اسیر اشکی شد که توی چشماش موج میزد. لعنتی
با همان اشکهایش داشت رامم میکرد. زدم ولی نه وحشیانه
و محکم . سیلی ام اصلا سیلی نبود. شاید نوازشی بود در
حالت خشم .اما با این حال یه طوری نگاهم کرد که بخاطر
همان سیلی که حتی هیچ دردی هم از خودش به جا
نگذاشته بود ، عذاب وجدان گرفتم. با حرص ازش فاصله
گرفتم و چرخیدم سمت پنجره ی اتاق .
_لعنتی میگم روی اعصابم نباش دیگه ...چرا مجبورم
میکنی دستم رو روت بلند کنم؟
جوابش سکوت بود و من ملتهب از عذاب وجدانی که آتش
فورانش داشت ذوبم میکرد ، دستی به پشت گردن داغ شده
ام کشیدم و چرخیدم سمتش و همزمان برای اولین بار
گفتم:
_ببخشید...
اما نبود!...نه خودش ، نه چادر نقش زمینش ، و یا چمدان
کوچکش. فوری از پله ها سرازیر شدم . مادر توی سالن بود
که گفتم:
_کجا رفت؟
_کی ؟
با حرص فریاد کشیدم :
_ارغوان دیگه.
_من چه میدونم.
نفسم توی سینه آتش گرفت . سینه ام تند و تند از التهاب
این نفس هایم باال و پایین میرفت که فکری به سرم زد.
زیاد دور نشده بود...اگر با ماشین سراغش میرفتم حتما به او
میرسیدم.اما تردید مگر میگذاشت:
بری دنبالش که چی ؟...رفته که رفته ...باید خودش
"
برگرده ."
اما حتی غرورم هم داشت وا میداد در مقابل قلبی که تموم
کوبش هایش را داشت وقف دختری میکرد که اصال یادم
نمیامد از کی این تپش ها با اسم ارغوان رابطه ی مستقیم
پیدا کرده بود.
نگاهم رفت سمت سوییچ ماشین که به جا کلیدی آویز
بود...و نفهمیدم چی شد، در کمتر از یک ثانیه من با همان
تیشرت و شلوار ورزشی پا برهنه دویدم و مادر با تعجب
فریاد کشید:
_کجا!!
وقت نبود. نه برای لباس پوشیدن ، نه برای کفش برداشتن.
اگر میرفت حتم داشتم سراغی ازش نمیگرفتم. و این احبار
حتما مرا دق میداد. سوار ماشینم شدم و تا سرخیابان اصلی
را با ماشین طی کردم. نگاهم به دو طرف کوچه بود ولی
ردی از ارغوان ، نه.
ارغوان
میگریستم. دست خودم نبود.چهار ماه تمام صبرم را جمع
کرده بودم و حاال لبریز شد. خسته شده بودم.از این ماندن
اجباری ، از این روح سرکشی که در وجود رادوین بود و
نمیگذاشت که تسلیم حرفم شود.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_شش....
اذان ظهر بود که بعد از
آنکه یه ساعتی را در پارک نشستم تا قرمزی چشمانم
بخوابد ، به خانه ی پدری ام رفتم. زنگ زدم و پشت در ، در
همان لحظات انتظار ، تفاوت این دو خانه را از ریز و درشت
، با هم مقایسه کردم.خانه ی کوچک و نقلی ما کجا و
عمارت هزار هزار متری جناب عالمیان کجا...اما صفا و
سادگی این خانه کجا و تشریفات دست و پاگیر و خشک آن
خانه کجا.
در باز شد.
_ارغوان !
لبخند زدم و وارد خانه شدم . مادر سرش را به اطراف
چرخاند:
_با رادوین اومدی ؟
_نه ...
_تنها اومدی ؟...رادوین میدونه؟
برای فرار از این سوال گفتم:
_وااای ...چه عطری!...خورشت کرفس ؟
مادر اخمی کرد و گفت :
_نخیر خورشت فسنجون...میگم رادوین کو؟
_شما منو نمیبینی جلوی روت ؟...به رادوین چکار داری
؟...میدونه من اینجام.
و بعد قبل از انکه باز سوال پیچ شوم وارد خانه شدم. مادر
دقیق براندازم کرد. چمدانم را دید و با اخم گفت:
_رادوین میدونه با یه چمدون اومدی خونه ی مادرت؟
_بله میدونه...امیر خوبه ؟...کی میاد از اداره ؟
مادر چشم غره ای رفت و بی جواب دادن رفت سمت
آشپزخانه که موبایلم زنگ خورد . یه لحظه قلبم آشوب شد
اما با دیدن شماره ی مطب دکتر زنان ، نفسم بالا آمد.
_بله
_خانم صابری؟
_بله...بفرمایید
_از مطب دکتر نیک منش تماس میگیرم...شما امروز وقت
داشتید اما دکتر نوبت های امروز رو کنسل کردن ، لطفا
فردا صبح ساعت مطب باشید....باز من مجبور نشم زنگ
بزنم خونتون ، همسرتون بگه به خودش زنگ بزنید !
_شما به منزل هم زنگ زدید؟ خانم منشی من شماره
موبایل دادم خدمتتون!
_عزیزم موبایلتو برنداشتی خب...االن من مقصرم که شما
منزل نیستی و جوابگو نبودی؟...فردا ساعت نوبت
دارید...خداحافظ.
همین کم بود که رادوین وقت دکترم را بفمهد که فهمید.
حاال هیچ بعید نبود که بیاید جلوی همان مطب و یه دعوای
حسابی راه بیاندازد.
دالشوب بودم. همین که میدانستم رادوین میداند در چه
ساعتی در مطب حاضر خواهم بود باعث آشوبم شده بود.با
چند نفس عمیق افکار درهمم را سرو سامانی دادم و برگه
سونوگرافی را باز از این دست به آن دست کردم که صدایی
سرم را باال آورد.
_مطب دکتر نیک منش؟
دیدنم همان و گرفتار نگاهش شدن همان. هنوز جوابش را
از منشی نگرفته با چشم اشاره کرد از مطب بیرون بیام. قبل
از آنکه کار به داد و فریادش برسد ، اطاعت کردم. توی
راهروی کوچک مطب ایستاده بود.با یک اخم محکم و
ژستی که اگرچه زیبا بود و با آن عادت خوش پوشی ذاتیش
، میتوانست مرا خام کند ، اما اینبار عهد کرده بودم که
مصمم تر از همیشه باشم. شاید در اعماق نگاهش میدیدم
نقطه ضعف آشکار شده اش را در مقابل خودم...شک
نداشتم اما تفسیرش کمی دلیل و برهان میخواست. عاشق
که نه ولی حتم داشتم وابسته ام شده و این همان اثر
محبت هایم بود بی شک.
سر پایین انداختم و جلو رفتم. از روزی که پوشیه ام را در
مطب سونوگرافی جا گذاشته بودم ، مجبور بودم بی پوشیه
سر کنم تا سر فرصت میرفتم و پوشیه ام را اگر دور
نینداخته بودن ، پس میگرفتم. بی سالم گفت:
_مثل بچه ی آدم بی حرف و چون و چرا میری سوار
ماشین میشی.
_اولا سالم...ثانیا وقت دکتر دارم ...ثالثا...
با حرص سرش را توی صورتم خم کرد:
_ثالثی نداریم...علیک سلام ...دکترم باهات میام.
سرم ناچارا بلند شد سمت صورتش که گفت:
_ارغوان نزار همینجا بِکِشَمت به فحش و دری وری ...
برگشتم سمت مطب. دنبالم آمد. آنقدر صبور شده بودم که
فعلا تا بعد از وقت دکترم صبر کنم. او هم وارد مطب شد و
درست صندلی کنارم نشست.هر دو سکوت کرده بودیم تا
اینکه منشی اسمم را صدا زد.جدی جدی قصد داشت دنبالم
بیاید . با هم وارد اتاق دکتر شدیم. بعد از سلام علیک ،
برگه ی سونو رو گذاشتم روی میز دکتر و گفتم:
_این جواب سونو.
دکتر با دقت و لبخندی که از میانه ی صفحه ی سونو ،
روی لبش آمد ، برگه را بررسی کرد:
_خب مبارکه به سلامتی ...بارداری عزیزم...از این به بعد
هر ماه باید بیای مطب چک بشی.
نگاهم به خانم دکتر بود که عمدا مقابل رادوین گفتم:
_ببخشید من حالم اصال مساعد نیست ... یه قرصی دارویی
نیست واسه حالم؟
_طبیعیه گلم تازه ویارت شروع شده برات دارو مینویسم ...
به تغذیه ات هم توجه کن بهتر میشی ...هر چی میلت
میکشه و دوست داری بخور.
_نه خانم دکتر ...منظورم ویار نیست ...من یه شرایطی دارم
که همش دچار استرس و اضطراب میشم ...خیلی حالم بد
میشه ...چکار کنم؟
_عزیزم چرا آخه ؟
جوابی ندادم که رو به رادوین گفت :
_شما همسرشون هستید؟
نگاهم رفت سمت رادوین که با جدیت جواب داد:
_بله.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>