eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی جوان نماز شب بخواند.... 🌺حضرت آیت الله العظمی حق شناس(ره) 🌙 شبتون بخیر 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _وقتی با کمربند زد و خسته شد منو میخوابونه روی تخت...دارم گریه میکنم... درد دارم ....ولی براش مهم نیست و دستاش اونقدر منو محکم گرفتن که راه فرار ندارم.... نفس من هم حبس شد. تصور بلائی که یک پدر روانی سر پسرش آورده بود ، داشت حالم را بد میکرد. واقعا قادر به شنیدن نبودم که دکتر گفت: _خب حالا از روزهای کودکیت منو با خودت ببر به روزی که پدرت از دنیا رفت. به وضوح در چهره ی رادوین خشم و خوشحالی را با هم دیدم. لبخندی زد و در همان حال با خشم گفت: _آرزوم بود بمیره... هیچ کدوم از بلاهایی که سرم آورده بود تا بزرگ شدم از یادم نرفت...حتی به مادرم هم نگفتم ولی خودش فهمید و بخاطر من از پدرم جدا شد... پدرم اونو هم خیلی اذیت کرد.... بزرگتر که شدم فهمیدم که پدر از هیچ کثافتکاری که بوی شهوت میداد ، امتناع نداشت... اما.... _وقتی بزرگ شدم ... رفتارش عوض شد...مهربون شد...پسرم پسرم از زبونش نمی افتاد...ولی من یادم نرفته بود تک تک بلاهایی که سرم آورده بود... کارگاه ها رو به نامم زد...ولی جای زخم خاطره ها رو پر نکرد... من فقط با یه چیز اروم میشدم...اینکه مرگشو جلوی چشمام میدیدم...در عوض همه ی اون روزهایی که بهش التماس کردم و اون میزد...تحقیر میکرد ...شکنجه میکرد...نه تنها من بلکه حتی مادرم... اونروز رامش زنگ زد...ازم خواهش کرد یه سر بخونه بزنم...خواهر ساده ی من دوستشو برای من ، به پدر معرفی کرده بود و خبر نداشت پدر هوسران ما نمیتونه جلوی خودشو بگیره. خاطره ها داشت جلوی ذهنم رنگ میگرفت و پر رنگ میشد و رادوین همچنان ادامه میداد: _من وقتی بالای سرش رسیدم مادرم داشت از روزهای تلخ گذشته اش میگفت ...همون روزهایی که به هزار زور و زحمت تونسته بودم از خاطرم محوشون کنم... گفته هاش ، گذشته ها رو زنده کرد ...ضجه هامو ...التماس هامو ...دردهامو ...وقتی به خودم اومدم که ظرف اجیل خوری روی میز کنار دستم رو به سرش زدم...درست روی همون ترکی که داشت ازش خون میومد...کف سالن خون بود ...نگاه پدر توی چشمام بود و من بلند میخندیدم " میخوام زجرتو ببینم عوضی " . میلرزیدم و این جمله رو میگفتم .اصلا تو حال خودم نبودم و نفهمیدم چی شد که یکدفعه خوابم گرفت...بیدار که شدم...توی ماشین خودم بودم...انگار همه چی خواب بود... با اونکه آرزوی مرگ پدر و داشتم اما وقتی بیدار شدم نفسم راحت از سینه ام بیرون زد.همه چیز مثل یه کابوس بود برام و برای رهایی از این کابوس وحشتناک ذهنمو درگیر مهمونی دوستام کردم که مادرم زنگ زد و خبر فوت پدرمو داد.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... حالم خیلی بد شد و باز کابوس هولناکی که دیده بودم جلوی چشمام جون گرفت...اما اینبار من قاتل نبودم...من نزدم....ارغوان زده بود. نفس حبس شده ام رو از گلوم بیرون دادم و به دکتر نگاهی انداختم که گفت: _خب از ارغوان برام بگو. _دوستش دارم...تنها کسیه که فکر میکنم باهاش آروم میشم....یه چیزی توی وجودشه که حاضرم تموم زندگیم رو بدم تا پیشم بمونه... فکر میکنم آرامش گمشده ی زندگی من ، توی وجود اونه. _اما چند روز پیش گفتی که بدجوری کتکش زدی و اون رفته درخواست طلاق داده. _اره...میخوام برگرده...میخوام خوب شم که برگرده ...بهش نگفتم ...ولی میدونم اگه برنگرده میمیرم.... _اگه اینقدر دوستش داری باید به خودش بگی ... شاید اینجوری بتونی راضیش کنی...تو میتونی درمان بشی... اینو مدام بگو تا بتونی برشگردونی. دکتر نگاهم کرد و من بغض کرده به رادوینی که هنوز روی همان صندلی راحتی ، فارغ از دیدنم ، راحت در خوابی تلقین شده ، فرو رفته بود، چشم دوختم . از روی صندلیم برخاستم که دکتر روی کاغذی چیزی نوشت و دستم داد. انگار زمان و همه ی متعلقاتش داشتند مرا میبلعیدن....گذشته ی رادوین مثل گردابی بود که با مکش پر قدرتش ، داشت مرا هم سمت خودش میکشید... تصور حرفهای رادوین برای منی که پدرم نقطه ی مقابل مرحوم عالمیان بود، خیلی سخت تر از حتی خود رادوین و پذیرش بیماریش بود. از مطب بیرون اومدم و بعد از انکه نسیم سرد زمستان لرزی به تنم نشاند ، متوجه ی کاغذی شدم که چند دقیقه ای بود کف دستم میفشردم. " فردا همین ساعت تشریف بیارید باید باهاتون حرف بزنم" و من حتی نفسی نداشتم که خودم را به خانه برسانم چه برسد به فردایی که هنوز شک داشتم در آمدنش. وقتی به خانه رسیدم انقدر حالم بد بود که حتی مادر هم هول کرد: _خدا مرگم ارغوان چت شده !؟ _یه لیوان اب قند بهم بدید. شاید ان شیرینی کاذب میتواست از پس شنیدن تلخی گذشته ی رادوین بر بیاید اما نه....تا شب با همان حال خراب سر کردم ... نمیخواستم کوتاه بیایم ولی بی اختیار ندایی در وجودم فریاد میزد: " بهش حق بده ، گذشته ی سختی داشته " تا بعد از ظهر حالم بد بود.من بودم و انگار چرخش عقربه کوچک قطب نمای دلم ، روی قطب تردید... ایست هم نداشت. مدام میچرخید بین شک و یقین . اما درست وقتی درگیر همین تضادهای افکار ذهنی ام بودم ، زنگ خانه زده شد و قبل از آنکه مادر در را باز کند ، امیر با یک جعبه ی مستطیل شکل بزرگ روی دستش سمت خانه امد. مادر در ورودی را برایش باز کرد و گفت: _به به ...ارغوان بیا ببین امیر برات چی گرفته. و امیر در حین اینکه جعبه را روی پیشخوان اشپزخانه میگذاشت گفت: _من نخریدم ...اینو رادوین اورد اما تا منو دید گذاشت جلوی در خونه و رفت. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید ‌↯ روایات شیعه در روایات فراوانی بر این مطلب تاکید شده است که در عصر ظهور، حضرت مهدی (عج) قرآن و سنت را معیار اجرای احکام قرار خواهد داد. در این روایات با تعابیر متفاوتی همچون احیاء قرآن، عمل به قرآن، دعوت به قرآن و ... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
داستان تولد حضرت مهدی (عج) میدونم بی مناسبته ولی چکار کنم دوست دارم ازشون مطلب بزنم ارادت به حضرت، موقعیت و مناسبت نمیخواد داستان تولد آقا امام زمان (عج) امام زمان (عج) در چه شرايطى و چگونه متولد شدند؟  شرايط زمان تولد امام زمان (عج) شرايط عادى نبود، زيرا طبق روايات منقول از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) مهدى آل محمد (عج) ، آن كه ستمگران را نابود و زمين را پر از عدل و داد مى كند ، فرزند امام حسن عسكرى (عليه السلام) است. از اين رو دستگاه خلافت عباسى امام حسن عسكرى (عليه السلام) را در شهر سامرا تحت نظر داشت و منتظر بود تا اگر فرزندى از ايشان به دنيا آيد، او را بكشد، همان گونه كه فرعون ، در كمين بود تا اگر حضرت موسى (عليه السلام) به دنيا آيد، او را به قتل برساند. در اين شرايط خفقان و غير عادى، حضرت مهدى (عج) ... ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌺داستان ظهور🌺 ‼️‌سفیانی توبه می‌کند... ◀️در این مدتی که امام در کوفه بودند هفتاد هزار نفر به لشکر او پیوسته اند. هدف اصلی امام برقراری عدالت و امنیت است و برای همین امام تصمیم می‌گیرد تا به جنگ سفیانی برود. این خبر به سفیانی می‌رسد. ◀️سفیانی به فکر فرو می‌رود. او به یاد سیصد هزار نفری می‌افتد که در سرزمین «بَیْدا» به دل زمین فرو رفتند. او می‌ترسد که خودش هم به چنین سرنوشتی دچار شود. ◀️اکنون، سفیانی تصمیم می‌گیرد توبه کند و جان خویش را نجات دهد. به راستی آیا امام توبه او را می‌پذیرد؟ ◀️نگاه کن! این سفیانی است که از لشکر خود جدا شده و تنهایِ تنها به سوی امام می‌آید. چون او تنها آمده و سلاحی همراه خود ندارد، یاران به او اجازه می‌دهند تا نزدیک شود. سفیانی نزد امام می‌رود و با او گفتگو می‌کند. ◀️من بی صبرانه منتظر می‌مانم ببینم نتیجه چه می‌شود، آیا امام او را می‌پذیرد. هیچ کس فراموش نمی کند که سفیانی جنایت‌های زیادی کرده است و هزاران نفر از شیعیان را به شهادت رسانده است. آیا درست می‌بینم؟ این سفیانی است که با امام بیعت می‌کند! ◀️ امام توبه سفیانی را پذیرفته است. جان به فدای تو ای امامِ مهربانی ها! تو آن قدر مهربانی که سفیانی را که قاتلِ هزاران نفر است را نیز می‌بخشی! پس چرا عدّه ای به دروغ مرا از شمشیر تو ترسانده اند؟ برای چه من این سخنان دروغ را باور کرده ام؟ چرا؟ ◀️اکنون سفیانی که با امام بیعت کرده است به سوی لشکر خود باز می‌گردد. وقتی سفیانی به لشکر خود می‌رسد، سربازانش به او می‌گویند: جناب فرمانده! سرانجام کار شما چه شد؟ من تسلیم شدم و با امام بیعت کردم. ◀️چه کار اشتباهی کردید و ذلّت را برای خود خریدید. منظور شما چیست؟ شما فرمانده لشکری بزرگ بودید و ما همه گوش به فرمان تو بودیم؛ امّا اکنون سربازی بیش نیستی که باید از فرمانده خود اطاعت کنی! ◀️آری سربازان سفیانی از نقطه ضعف او باخبرند و می‌دانند که او تشنه قدرت است. آنها این گونه با احساسات او بازی می‌کنند. ◀️سفیانی ساعتی به فکر فرو می‌رود و متأسفانه، سخنان آنان کار خودش را می‌کند و سرانجام سفیانی را از تصمیم خود پشیمان می‌کند. ◀️او اکنون بیعت خود را با امام می‌شکند و تصمیم می‌گیرد تا به شهر کوفه یورش ببرد و با امام بجنگد... ‌📚 ✍مهدی خدامیان ارانی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ما افتخار می‌کنیم که مستقیماً با آمریکا دست به یقه شویم ، و امـیدواریم این اتفاق بيفـتد ... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❤️🌻❤️ هيچ كس جرأت نمى كند مانع كارهاى عُمَر شود . آخر او منصب قضاوت را به عهده دارد ، او اكنون بالاترين قاضى حكومت اسلامى است ، او فتوا داده كه براى حفظ اسلام ، سوزاندن اين خانه واجب است. عُمَر مى آيد ، شعله آتش را به هيزم مى گذارد ، آتش شعله مى كشد . درِ خانه نيم سوخته مى شود . عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند. خداى من ، فاطمه(ع) پشت در ايستاده است . . . فاطمه(ع) بين در و ديوار قرار مى گيرد ، صداى ناله اش بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله فاطمه(ع)بلندتر مى شود . فريادى در فضاى مدينه مى پيچد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند "! عدّه زيادى از هواداران خليفه وارد خانه مى شوند ، و به سراغ على(ع)مى روند . جمعيّت آنها بسيار زياد است ، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند ، على(ع) تك و تنهاست . آيا على(ع) با اين مردم جنگ خواهد كرد ؟ نه ، او به پيامبر قول داده است كه در بلاها صبر كند تا اسلام باقى بماند ، اگر بين مسلمانان جنگ داخلى روى دهد ديگر از اسلام هيچ اثرى باقى نخواهد ماند. آنها مى خواهند آن حضرت را از خانه بيرون ببرند ، امّا نمى توانند ، هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند . به راستى چه بايد بكنند ؟ يكى مى گويد: ــ برويد ريسمان بياوريد . ــ ريسمان براى چه ؟ ــ بايد ريسمان به گردن على بياندازيم و او را به مسجد ببريم ! ــ فكر خوبى است . در اين ميان فاطمه(ع) به همسرش نگاه مى كند ، مى بيند همه گرد او حلقه زده اند و مى خواهند او را به مسجد ببرند . امروز على(ع) تك و تنها مانده است ، هيچ يار و ياورى ندارد . آنها ريسمان سياهى را به گردن على(ع) انداخته اند و او را مى كشند. خدايا ! اين چه صبرى است كه تو به على(ع) داده اى ؟! چقدر مظلوميّت و غربت ! مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند ! فاطمه(ع) از جا برمى خيزد ! آرى! تنها مدافع امامت قيام مى كند. بايد كارى كرد ، فاطمه(ع) هنوز جان دارد ، بايد او را نقش بر زمين كرد . عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند او با غلاف شمشير مى زند. خود عُمَر هم با تازيانه مى زند .. . بازوى فاطمه(ع) از تازيانه ها كبود مى شود. اين بار به قصد كُشتن، فاطمه(ع) را مى زنند ، آرى!، تا زمانى كه فاطمه(ع)زنده است نمى توان على(ع) را براى بيعت برد . بايد كارى كرد كه فاطمه(ع) نتواند راه برود ، بايد او را خانه نشين كرد . عُمَر لگد محكمى به فاطمه(ع) مى زند ، اينجاست كه صداى فاطمه(ع) بلند مى شود: "اى فضّه مرا درياب ، به خدا محسن(ع)مرا كشتند" و فاطمه(ع) بى هوش بر روى زمين مى افتد . اكنون آنها مى توانند با خيال راحت على(ع) را به مسجد ببرند ...فاطمه(ع)اكنون بر روى زمين افتاده است ، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند ! واى بر شما اى مردم ! مگر شما به چشم خود نديديد كه پيامبر هر گاه فاطمه(ع)را مى ديد تمام قد در مقابلش مى ايستاد ؟ چرا اين قدر زود فراموش كرديد كه فاطمه(ع)، پاره تن پيامبر شماست ؟ ===🌻❤️🌻❤️🌻=== eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
• . رَھ شھادٺـ را تو بهـ ما آموختۍ🌸!' @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... پاهایم با شنیدن اسم رادوین سمت جعبه کشیده شد. جعبه ی نخودی رنگی بود با ربان قرمزی که به پاپیون بزرگی ختم میشد.در جعبه را باز کردم و صدای حتی مادر را هم از کنار گوشم شنیدم که گفت: _وااااای ... یک دسته رز قرمز درون جعبه بود که منظم کنار هم ، چیده شده بودند و سفیدی کاغذی از بین برگ های سبزشان توجه آدم را جلب میکرد. کاغذ را از بین رزها بیرون کشیدم و از مادر فاصله گرفتم. " ارغوان اسمی که این چند روزه در خواب و بیداری صدایش زدم. اون روزی که لباس سفید عروس پوشیدی و پای سفره عقد باالجبار بعله را گفتی ، هیچ فکر نمیکردم روزی بتوانی مرا تا این حد وابسته ی خودت کنی! من در تنهایی خانه ی اجاره ای کنار همان جانمازت نشسته ام و چادر نمازت را که عطر پاک تن تو را میدهد میبویم. شاید به من بخندی ، شاید باورم نکنی...حق داری...برای اینکه باور نکنی یا دلخور باشی ... اما من امروز بعد از اولین جلسه ی هیپنوتیز درمانیم ، از دکتر شنیدم که چقدر از درمانم راضی بود و قرار شد جلسه ی بعدی برایم دارو تجویز کند... ارغوان ... همین یکبار باورم کن... تو رو جان مادرت دست از جلسات دادگاه بردار... من خودم همه ی سختی هایی که توی این مدت کشیدی رو درک میکنم، نیاز به اثبات دادگاه نیست، میپذیرم که مقصرم... چی رو میخوای ثابت کنی ؟... برگرد ... همین یکبار ... لعنتی بدون تو مثل زندانی حبس ابدم در عذاب وجدانی که نمیخواهد خاموش شود.... برگرد." کاغذ را تا زدم و چرخیدم سمت مادر .نگاهش با من بود و سخت نبود که حدس بزند درون نامه ی رادوین چه چیزهایی نوشته شده است. حاال من بودم و تردید بین رفتن و ماندن... بین جلسات دادگاه و گرفتن حکم طالق یا دادن یک مهلت دیگر... اخر شب در تنهایی خودم و خدا ، بعد از نمازم ، قران دست گرفتم و چشمانم را بستم . حتی تردید داشتم استخاره کنم یا نه... انگشت اشاره ام بین صفحات قران میچرخید ولی جرات باز کردن نداشت. یک لحظه تمام وجودم آتش شد و با دردی که انگار داشت باز یاداور ان چند ماه زندگی مشترک میشد ، و اشکی که اصرار روی اصرار که از چشمم ببارد ، زیر لبم گفتم: _دلم میخواد این اخرین مهلت رو بهش بدم. و همانطور که چشم بسته بودم چند صلوات فرستادم و با همان قلبی که تند میزد حتی از فکر بازگشت دوباره ی من ، انگار کسی انگشتم را روی صفحه ای نگه داشت و قران باز شد و عجب سوره و ایه ای آمد! سوره ی توبه! "وَ السّابِقُونَ األَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ األَنْصارِ وَ الَّذینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنّات تَجْری تَحْتَهَا األَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ " " پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها )نیز( از او خشنود شدند ؛ و باغ هائى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است ؛ جاودانه در آن خواهند ماند ؛ و این است پیروزى بزرگ! " با آنکه جواب استخاره خیلی خوب آمده بود اما باز قلبم درگیر تردیدهایی بود که مثل طنابی قلبم را احاطه کرده بود و میفشرد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>