eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... بعد از همان جلسه ی اول دادگاه ، ایران خانم به من زنگ زد. کسی که خودش موافق این جدایی بود برای اولین بار از من خواست که به رادوین مهلت بدهم. انقدر نگرانیش برای رادوین زیاد بود که خودمم شک کردم که مگر قرار است رادوین چه بالائی سر خودش بیاورد؟ اما موضوع به همینجا ختم نشد فردای انروز از مطب دکتر افکاری با من تماس گرفتند و خود دکتر با من صحبت کرد. از جلسات منظم درمان رادوین گفت و اینکه همان روز اولین جلسه ی هیپنوتیز درمانی اوست و از من دعوت کرد که اگر خواستم برای دیدن اعترافات یا فهمیدن ریشه ی این اختالالت به مطبش بروم. یه وسوسه ی پر جاذبه ای داشت مرا سمت مطب دکتر میکشید.نتوانستم مقاومت کنم و سر ساعتی که دکتر به من گفته بود ، خودم را به مطب دکتر رساندم.منشی مطب در را برایم باز کرد و ورودم را به دکتر گزارش کرد. دکتر از اتاق مخصوصش بیرون آمد و با لحن ارامی گفت: _خوش اومدی دخترم فقط باید اروم باشی ...هر گونه صدایی ممکنه اثر این خواب مصنوعی رو از بین ببره. بعد در حالیکه باز به سکوت من تاکید داشت ، مرا سمت اتاقش دعوت کرد. اتاق بزرگی با یک صندلی راحتی بزرگ که رادوین روی ان دراز کشیده بود . دکتر اهسته لب زد: _تو مرحله ی خواب مصنوعیه ... ورودت رو متوجه نمیشه....بشین دخترم. یه اضطراب بیخودی تو وجودم نشست. نشستم روی صندلی مقابل صندلی دکتر و دکتر با صدایی که در کمال ارامش بود و حتی اصوات هر کلمه اش مرا هم میتوانست خواب کند گفت: _خب پسرم...میخوام همونطور که راحت نفس میکشی منو با خودت ببری به یه روز از دوران کودکیت. و صدای رادوین در حالیکه با ارامشی غیر قابل توصیف که هرگز در او ندیده بودم ، گره خورده بود ، برخاست: _صدای خنده میاد...من دارم توی حیاط بزرگ خونمون بازی میکنم.... خواهرم هم هست...اما خیلی کوچیکه... جیغ میزنم...میدوم...میخندم....توپ پالستیکی ام رو شوت میکنم ولی بی هدف ...میخوره به شیشه ی پنجره...پدرم رو میبینم که میاد سرم داد میزنه... عذر خواهی میکنم...با هر لفظی که بتونم میگم ببخشید ...غلط کردم...ولی خیلی عصبیه.... یه خانمی با سر وضع نامرتب از کنارم رد میشه و بهش ناسزا میگه ... پدرم فریاد میزنه که چیزی نشده... ولی اون خانم میره... نگاهش سمت من میاد . خیلی ازش میترسم. یه نفرتی توی چشماشه که انگار میخواد منو ذوب کنه... دستمو میگیره و محکم میکشه تو خونه . دنبالش کشیده میشم. گریه میکنم .از مادرم کمک میخوام ولی انگار نیست... هر چی التماس میکنم گوش نمیده....منو پرت میکنه تو اتاقش ...چنگ میزنه به لباسام ....لباسام رو از تنم میکشه ... خجالت میکشم که لختم ...اما اون محلی نمیده و میزنه....اول با کمربند میزنه ...میزنه و مدام میگه " توی حروم زاده فراریش دادی...." نفس های رادوین تند شد که دکتر گفت: _خب آروم باش...اون نمیتونه کاری کنه ...فقط بگو دیگه چه اتفاقی افتاد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _وقتی با کمربند زد و خسته شد منو میخوابونه روی تخت...دارم گریه میکنم... درد دارم ....ولی براش مهم نیست و دستاش اونقدر منو محکم گرفتن که راه فرار ندارم.... نفس من هم حبس شد. تصور بلائی که یک پدر روانی سر پسرش آورده بود ، داشت حالم را بد میکرد. واقعا قادر به شنیدن نبودم که دکتر گفت: _خب حالا از روزهای کودکیت منو با خودت ببر به روزی که پدرت از دنیا رفت. به وضوح در چهره ی رادوین خشم و خوشحالی را با هم دیدم. لبخندی زد و در همان حال با خشم گفت: _آرزوم بود بمیره... هیچ کدوم از بلاهایی که سرم آورده بود تا بزرگ شدم از یادم نرفت...حتی به مادرم هم نگفتم ولی خودش فهمید و بخاطر من از پدرم جدا شد... پدرم اونو هم خیلی اذیت کرد.... بزرگتر که شدم فهمیدم که پدر از هیچ کثافتکاری که بوی شهوت میداد ، امتناع نداشت... اما.... _وقتی بزرگ شدم ... رفتارش عوض شد...مهربون شد...پسرم پسرم از زبونش نمی افتاد...ولی من یادم نرفته بود تک تک بلاهایی که سرم آورده بود... کارگاه ها رو به نامم زد...ولی جای زخم خاطره ها رو پر نکرد... من فقط با یه چیز اروم میشدم...اینکه مرگشو جلوی چشمام میدیدم...در عوض همه ی اون روزهایی که بهش التماس کردم و اون میزد...تحقیر میکرد ...شکنجه میکرد...نه تنها من بلکه حتی مادرم... اونروز رامش زنگ زد...ازم خواهش کرد یه سر بخونه بزنم...خواهر ساده ی من دوستشو برای من ، به پدر معرفی کرده بود و خبر نداشت پدر هوسران ما نمیتونه جلوی خودشو بگیره. خاطره ها داشت جلوی ذهنم رنگ میگرفت و پر رنگ میشد و رادوین همچنان ادامه میداد: _من وقتی بالای سرش رسیدم مادرم داشت از روزهای تلخ گذشته اش میگفت ...همون روزهایی که به هزار زور و زحمت تونسته بودم از خاطرم محوشون کنم... گفته هاش ، گذشته ها رو زنده کرد ...ضجه هامو ...التماس هامو ...دردهامو ...وقتی به خودم اومدم که ظرف اجیل خوری روی میز کنار دستم رو به سرش زدم...درست روی همون ترکی که داشت ازش خون میومد...کف سالن خون بود ...نگاه پدر توی چشمام بود و من بلند میخندیدم " میخوام زجرتو ببینم عوضی " . میلرزیدم و این جمله رو میگفتم .اصلا تو حال خودم نبودم و نفهمیدم چی شد که یکدفعه خوابم گرفت...بیدار که شدم...توی ماشین خودم بودم...انگار همه چی خواب بود... با اونکه آرزوی مرگ پدر و داشتم اما وقتی بیدار شدم نفسم راحت از سینه ام بیرون زد.همه چیز مثل یه کابوس بود برام و برای رهایی از این کابوس وحشتناک ذهنمو درگیر مهمونی دوستام کردم که مادرم زنگ زد و خبر فوت پدرمو داد.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... حالم خیلی بد شد و باز کابوس هولناکی که دیده بودم جلوی چشمام جون گرفت...اما اینبار من قاتل نبودم...من نزدم....ارغوان زده بود. نفس حبس شده ام رو از گلوم بیرون دادم و به دکتر نگاهی انداختم که گفت: _خب از ارغوان برام بگو. _دوستش دارم...تنها کسیه که فکر میکنم باهاش آروم میشم....یه چیزی توی وجودشه که حاضرم تموم زندگیم رو بدم تا پیشم بمونه... فکر میکنم آرامش گمشده ی زندگی من ، توی وجود اونه. _اما چند روز پیش گفتی که بدجوری کتکش زدی و اون رفته درخواست طلاق داده. _اره...میخوام برگرده...میخوام خوب شم که برگرده ...بهش نگفتم ...ولی میدونم اگه برنگرده میمیرم.... _اگه اینقدر دوستش داری باید به خودش بگی ... شاید اینجوری بتونی راضیش کنی...تو میتونی درمان بشی... اینو مدام بگو تا بتونی برشگردونی. دکتر نگاهم کرد و من بغض کرده به رادوینی که هنوز روی همان صندلی راحتی ، فارغ از دیدنم ، راحت در خوابی تلقین شده ، فرو رفته بود، چشم دوختم . از روی صندلیم برخاستم که دکتر روی کاغذی چیزی نوشت و دستم داد. انگار زمان و همه ی متعلقاتش داشتند مرا میبلعیدن....گذشته ی رادوین مثل گردابی بود که با مکش پر قدرتش ، داشت مرا هم سمت خودش میکشید... تصور حرفهای رادوین برای منی که پدرم نقطه ی مقابل مرحوم عالمیان بود، خیلی سخت تر از حتی خود رادوین و پذیرش بیماریش بود. از مطب بیرون اومدم و بعد از انکه نسیم سرد زمستان لرزی به تنم نشاند ، متوجه ی کاغذی شدم که چند دقیقه ای بود کف دستم میفشردم. " فردا همین ساعت تشریف بیارید باید باهاتون حرف بزنم" و من حتی نفسی نداشتم که خودم را به خانه برسانم چه برسد به فردایی که هنوز شک داشتم در آمدنش. وقتی به خانه رسیدم انقدر حالم بد بود که حتی مادر هم هول کرد: _خدا مرگم ارغوان چت شده !؟ _یه لیوان اب قند بهم بدید. شاید ان شیرینی کاذب میتواست از پس شنیدن تلخی گذشته ی رادوین بر بیاید اما نه....تا شب با همان حال خراب سر کردم ... نمیخواستم کوتاه بیایم ولی بی اختیار ندایی در وجودم فریاد میزد: " بهش حق بده ، گذشته ی سختی داشته " تا بعد از ظهر حالم بد بود.من بودم و انگار چرخش عقربه کوچک قطب نمای دلم ، روی قطب تردید... ایست هم نداشت. مدام میچرخید بین شک و یقین . اما درست وقتی درگیر همین تضادهای افکار ذهنی ام بودم ، زنگ خانه زده شد و قبل از آنکه مادر در را باز کند ، امیر با یک جعبه ی مستطیل شکل بزرگ روی دستش سمت خانه امد. مادر در ورودی را برایش باز کرد و گفت: _به به ...ارغوان بیا ببین امیر برات چی گرفته. و امیر در حین اینکه جعبه را روی پیشخوان اشپزخانه میگذاشت گفت: _من نخریدم ...اینو رادوین اورد اما تا منو دید گذاشت جلوی در خونه و رفت. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید ‌↯ روایات شیعه در روایات فراوانی بر این مطلب تاکید شده است که در عصر ظهور، حضرت مهدی (عج) قرآن و سنت را معیار اجرای احکام قرار خواهد داد. در این روایات با تعابیر متفاوتی همچون احیاء قرآن، عمل به قرآن، دعوت به قرآن و ... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
داستان تولد حضرت مهدی (عج) میدونم بی مناسبته ولی چکار کنم دوست دارم ازشون مطلب بزنم ارادت به حضرت، موقعیت و مناسبت نمیخواد داستان تولد آقا امام زمان (عج) امام زمان (عج) در چه شرايطى و چگونه متولد شدند؟  شرايط زمان تولد امام زمان (عج) شرايط عادى نبود، زيرا طبق روايات منقول از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) مهدى آل محمد (عج) ، آن كه ستمگران را نابود و زمين را پر از عدل و داد مى كند ، فرزند امام حسن عسكرى (عليه السلام) است. از اين رو دستگاه خلافت عباسى امام حسن عسكرى (عليه السلام) را در شهر سامرا تحت نظر داشت و منتظر بود تا اگر فرزندى از ايشان به دنيا آيد، او را بكشد، همان گونه كه فرعون ، در كمين بود تا اگر حضرت موسى (عليه السلام) به دنيا آيد، او را به قتل برساند. در اين شرايط خفقان و غير عادى، حضرت مهدى (عج) ... ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌺داستان ظهور🌺 ‼️‌سفیانی توبه می‌کند... ◀️در این مدتی که امام در کوفه بودند هفتاد هزار نفر به لشکر او پیوسته اند. هدف اصلی امام برقراری عدالت و امنیت است و برای همین امام تصمیم می‌گیرد تا به جنگ سفیانی برود. این خبر به سفیانی می‌رسد. ◀️سفیانی به فکر فرو می‌رود. او به یاد سیصد هزار نفری می‌افتد که در سرزمین «بَیْدا» به دل زمین فرو رفتند. او می‌ترسد که خودش هم به چنین سرنوشتی دچار شود. ◀️اکنون، سفیانی تصمیم می‌گیرد توبه کند و جان خویش را نجات دهد. به راستی آیا امام توبه او را می‌پذیرد؟ ◀️نگاه کن! این سفیانی است که از لشکر خود جدا شده و تنهایِ تنها به سوی امام می‌آید. چون او تنها آمده و سلاحی همراه خود ندارد، یاران به او اجازه می‌دهند تا نزدیک شود. سفیانی نزد امام می‌رود و با او گفتگو می‌کند. ◀️من بی صبرانه منتظر می‌مانم ببینم نتیجه چه می‌شود، آیا امام او را می‌پذیرد. هیچ کس فراموش نمی کند که سفیانی جنایت‌های زیادی کرده است و هزاران نفر از شیعیان را به شهادت رسانده است. آیا درست می‌بینم؟ این سفیانی است که با امام بیعت می‌کند! ◀️ امام توبه سفیانی را پذیرفته است. جان به فدای تو ای امامِ مهربانی ها! تو آن قدر مهربانی که سفیانی را که قاتلِ هزاران نفر است را نیز می‌بخشی! پس چرا عدّه ای به دروغ مرا از شمشیر تو ترسانده اند؟ برای چه من این سخنان دروغ را باور کرده ام؟ چرا؟ ◀️اکنون سفیانی که با امام بیعت کرده است به سوی لشکر خود باز می‌گردد. وقتی سفیانی به لشکر خود می‌رسد، سربازانش به او می‌گویند: جناب فرمانده! سرانجام کار شما چه شد؟ من تسلیم شدم و با امام بیعت کردم. ◀️چه کار اشتباهی کردید و ذلّت را برای خود خریدید. منظور شما چیست؟ شما فرمانده لشکری بزرگ بودید و ما همه گوش به فرمان تو بودیم؛ امّا اکنون سربازی بیش نیستی که باید از فرمانده خود اطاعت کنی! ◀️آری سربازان سفیانی از نقطه ضعف او باخبرند و می‌دانند که او تشنه قدرت است. آنها این گونه با احساسات او بازی می‌کنند. ◀️سفیانی ساعتی به فکر فرو می‌رود و متأسفانه، سخنان آنان کار خودش را می‌کند و سرانجام سفیانی را از تصمیم خود پشیمان می‌کند. ◀️او اکنون بیعت خود را با امام می‌شکند و تصمیم می‌گیرد تا به شهر کوفه یورش ببرد و با امام بجنگد... ‌📚 ✍مهدی خدامیان ارانی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ما افتخار می‌کنیم که مستقیماً با آمریکا دست به یقه شویم ، و امـیدواریم این اتفاق بيفـتد ... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
• . رَھ شھادٺـ را تو بهـ ما آموختۍ🌸!' @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... پاهایم با شنیدن اسم رادوین سمت جعبه کشیده شد. جعبه ی نخودی رنگی بود با ربان قرمزی که به پاپیون بزرگی ختم میشد.در جعبه را باز کردم و صدای حتی مادر را هم از کنار گوشم شنیدم که گفت: _وااااای ... یک دسته رز قرمز درون جعبه بود که منظم کنار هم ، چیده شده بودند و سفیدی کاغذی از بین برگ های سبزشان توجه آدم را جلب میکرد. کاغذ را از بین رزها بیرون کشیدم و از مادر فاصله گرفتم. " ارغوان اسمی که این چند روزه در خواب و بیداری صدایش زدم. اون روزی که لباس سفید عروس پوشیدی و پای سفره عقد باالجبار بعله را گفتی ، هیچ فکر نمیکردم روزی بتوانی مرا تا این حد وابسته ی خودت کنی! من در تنهایی خانه ی اجاره ای کنار همان جانمازت نشسته ام و چادر نمازت را که عطر پاک تن تو را میدهد میبویم. شاید به من بخندی ، شاید باورم نکنی...حق داری...برای اینکه باور نکنی یا دلخور باشی ... اما من امروز بعد از اولین جلسه ی هیپنوتیز درمانیم ، از دکتر شنیدم که چقدر از درمانم راضی بود و قرار شد جلسه ی بعدی برایم دارو تجویز کند... ارغوان ... همین یکبار باورم کن... تو رو جان مادرت دست از جلسات دادگاه بردار... من خودم همه ی سختی هایی که توی این مدت کشیدی رو درک میکنم، نیاز به اثبات دادگاه نیست، میپذیرم که مقصرم... چی رو میخوای ثابت کنی ؟... برگرد ... همین یکبار ... لعنتی بدون تو مثل زندانی حبس ابدم در عذاب وجدانی که نمیخواهد خاموش شود.... برگرد." کاغذ را تا زدم و چرخیدم سمت مادر .نگاهش با من بود و سخت نبود که حدس بزند درون نامه ی رادوین چه چیزهایی نوشته شده است. حاال من بودم و تردید بین رفتن و ماندن... بین جلسات دادگاه و گرفتن حکم طالق یا دادن یک مهلت دیگر... اخر شب در تنهایی خودم و خدا ، بعد از نمازم ، قران دست گرفتم و چشمانم را بستم . حتی تردید داشتم استخاره کنم یا نه... انگشت اشاره ام بین صفحات قران میچرخید ولی جرات باز کردن نداشت. یک لحظه تمام وجودم آتش شد و با دردی که انگار داشت باز یاداور ان چند ماه زندگی مشترک میشد ، و اشکی که اصرار روی اصرار که از چشمم ببارد ، زیر لبم گفتم: _دلم میخواد این اخرین مهلت رو بهش بدم. و همانطور که چشم بسته بودم چند صلوات فرستادم و با همان قلبی که تند میزد حتی از فکر بازگشت دوباره ی من ، انگار کسی انگشتم را روی صفحه ای نگه داشت و قران باز شد و عجب سوره و ایه ای آمد! سوره ی توبه! "وَ السّابِقُونَ األَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ األَنْصارِ وَ الَّذینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنّات تَجْری تَحْتَهَا األَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ " " پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها )نیز( از او خشنود شدند ؛ و باغ هائى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است ؛ جاودانه در آن خواهند ماند ؛ و این است پیروزى بزرگ! " با آنکه جواب استخاره خیلی خوب آمده بود اما باز قلبم درگیر تردیدهایی بود که مثل طنابی قلبم را احاطه کرده بود و میفشرد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... فردای آن روز به مطب دکتر افکاری رفتم . _ من از روند درمان همسر شما خیلی راضی هستم اما فقط.... _ فقط چی دکتر؟ _ یه مسئله ای که تمام توجه منو به خودش جلب کرده اینه که توی درمان همسر شما یک اتفاق نادر افتاده و این اتفاق نادر اینه که هیچ کسی در روند خواب مصنوعی از رویاها و کابوس های ذهنی خودش حرف نمیزنه ولی همونطوری که شما هم دیروز اینجا شنیدید همسرتون گفت؛ من درون ماشین خودم از خواب بیدار شدم و بعد مادرم به من زنگ زد و متوجه شدم که پدرم کشته شده در حالیکه همچین اتفاقی قاعدتاً نباید توی روند هیپنوتیزم درمانی اتفاق بیفته .... معموالً اون حوادثی در خواب مصنوعی یا همان هیپنوتیزم به زبان بیان میشه که در ضمیر ناخودآگاه فرد به دست فراموشی سپرده شده ولی باعث یا علت خود بروز اخالالت روانیه .... و خواب و رویا هیچ جایگاهی برای بیان نداره. _ من متوجه حرفهای شما نشدم .... الان دقیقا منظورتون اینه که رادوین خواب ندیده؟ یعنی.... خودش... پدرش رو کشته ؟! _ بله دقیقا منظورم همینه. _ پس اگه خواب ندیده .... خودش پدرش رو به قتل رسونده ؟! دکتر سری تکان داد و سکوت کرد .حس کردم تپش های قلبم به نهایت خودش رسید . هوا گرم شد . شاید هم خفه . نگاهم به صندلی خالی بود که دیروز روی آن صندلی رادوین دراز کشیده بود . یعنی ، تمام این مدت رادوین قاتل پدرش بود !! هنوز هم نمیشد باور کنم .... سخت بود. _ ببین دخترم چیز غیر قابل باوری نیست .... مسلماً با زمینه بیماری همسر شما و قرص هایی که توسط مادرش بهش داده میشه که طبق گفته خودش اثر مثبتی هم داشته .... اما چون بدون تجویز دکتر و بدون درمان بوده، مسلماً عوارضی داشته .... عوارض این قرص ها توهم و فراموشیه ... پس میشه همسر شما که این بیماری رو داره و سابقه مصرف این قرصها رو هم در زندگیش داره ، بعد از این که پدرش را به قتل رسانده حاال با دارو یا با هیپنوتیزم یا به هر طریق دیگه ای بیهوش بشه یا به خواب فرو بره و بعد کسی یا کسانی اون رو داخل ماشینش بزارن و بعد از مدتی وقتی خودش از خواب بیدار شد ... بهش زنگ بزنن و خبر فوت پدرش رو بهش بدن ....خوب این آدم چی تصور میکنه ؟.... تصور میکنه که همه چیزهایی رو که دیده ، خوابی یا کابوسی بیش نبوده .... من نمیخوام جریان رو به پلیس بگم یا پرونده قتل پدر ایشون را دوباره باز کنم اما فکر کردم گفتن این مطلب به شما لازم و ضروریه .... شما خودتون میتونید این مطلب رو پیگیری کنید چون این مسئله در حیطه کاری من نیست... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نمیدونم چه حالی داشتم . توصیفش هم برام سخت بود . اینکه فکر کنم این همه مدت ، این همه ماه زجر کشیدن ، عذاب کشیدن برای قصاصی که اصالً نبود !! برای جرمی که اصال اتفاق نیفتاده بود !! یعنی من اصال قاتل پدر رادوین نبودم؟! این فکر داشت قلبم را از تپش باز می داشت . تنها کاری که می توانست مرا کمی آرام کند این بود که با ایران خانوم در مورد همین صحبت دکتر ، حرف بزنم . همان روز از مطب به خانه ایران خانم رفتم ، می دانستم که بعد از دعوا و جدایی رادوین از مادرش ، رادوین دیگر به خانه ایران خانم برنمیگردد . همین مسئله فرصت مناسبی ایجاد میکرد ، تا بی دغدغه حضور رادوین ، حرفهایم را با ایران خانوم بزنم . جلوی درب خانه که رسیدم حس کردم تمام خشم ها و سختی های روزهای گذشته که بر سر من خراب شده بود ، در وجودم آتشی به پا کرد. حق داشتم یا نداشتم ، عصبانی بودم . زنگ در خانه را زدم و طولی نکشید که صدای شیرین خانوم را شنیدم: _ شما هستید ارغوان خانوم؟! _ بله لطفاً در رو باز کنید. و در باز شد . وارد خانه شدم . درست حدس زده بودم . خبری از ماشین رادوین در حیاط ایران خانم نبود . قدمهایم تند بود و تپش های قلبم از فشار تصوراتی که در سرم جوالن می داد ، تندتر ... وارد خانه شدم . حتی ایران خانم هم از دیدن من شوکه شد . چرایش معلوم نبود . بی مقدمه گفتم: _ باید با شما حرف بزنم. نفس بلندی کشید و گفت : _مشکلی نیست صحبت می کنیم. _ تنها. نگاهش سمت شیرین خانم رفت و بعد از مکثی گفت: _ راستی تو گفتی امروز خرید داری آره؟ _ بله خانم خرید دارم. _ خوبه تو برو خرید ... من خودم حواسم به غذا هست. شیرین خانوم اصالً خوشش نیامد که از جمع ما دور شد . اما این تنهایی برای گفتن حرفهای من الزم بود. شیرین خانم حاضر شد و من روی یکی از مبلهای سلطنتی درون سالن نشستم. ایران خانم که با دیدن حال آمیخته به عصبانیت و خشمم متعجب و منتظر صحبتهایم بود ، پرسید: _چایی بیارم؟ _نه... نگاهم سمت شیرین رفت که عمدی یا سهوی ، معطل میکرد . و این مسئله حتی از نگاه ایران خانم هم دور نماند. _اَه شیرین برو دیگه چکار میکنی دو ساعته ! _ خب خانم میرم فرفره که نیستم ، باید حاضر بشم . ایران خانم با خشم جواب داد: _معلومه که فرفره نیستی ، تو با اون هیکل چاق و تپلت کجا میتونی فرفره باشی! شیرین با دلخوری زیر لب چیزی گفت و رفت و با بسته شدن در ، نگاهم رفت سمت ایران خانم. چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم. نگاه متفاوتی با همه ی روزهای گذشته که احترامش را بخاطر سن و سالش و یا نام مادر ، نگه داشته بودم. _چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!... چیزی شده ؟... رادوین کاری کرده ؟... حتما اومده جلوی در خونتون آبروریزی راه انداخته .... یا شایدم ... شایدش ماند در بین کلمات من. _رادوین داره میره پیش یکی از بهترین دکترهای روانپزشکی که تبحر خاصی در هیپنوتیزم درمانی داره. _خب ...مبارک زنش باشه ... من بهت هشدار دادم سمت دارو و دکتر نفرستش ولی تو گوش ندادی ...حالا هم هر اتفاقی بیافته خودت گردن میگیری. بی دلیل صدایم بالا رفت: _من گردن میگیرم ولی نه قتلی رو که از اول کار من نبوده نگاهش به وضوح در ترسی که در چشمانش زلزله ای به پا کرده بود ، غرق شد. _ قتل!!... قتل کی منظورته ؟ _بسه تو رو خدا ...خسته نشدید از اینهمه دروغ ؟!... رادوین قاتل پدرشه نه من . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>