eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
عزت دست خداست و بدانید اگـر گمنام ترین هم باشید ولی نیت شما یاری مردم باشد می بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش می گیرد شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat
هدیه امام خمینی سفره عقدمان با بقیه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، تفسیر المیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بازش کنیم! می گفت: «حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه شب عروسیم چنین غذای گران قیمتی بدهم؟!» برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت، این هدیه امام خمینی است. شهید فتح الله ژیان‌پناه خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص40 مقام معظم رهبری در همه امور زندگیتان سادگی را رعایت کنید؛ اولش هم همین مراسم ازدواج است... از اینجا شروع می شود؛ اگر ساده برگزار کردید، قدم بعدش هم می شود ساده. مطلع عشق، ص100 @shohada_vamahdawiat
💢 عنایت الهی به خانواده شهدا 🔹واقعا خدا خودش صبر میده. دختر من قبل از شهادت پدرش بد اخلاق بود سریع با کسی صمیمی نمیشد. گریه میکرد ولی دقیقا از همون روز که پدرش شهید شد همه متوجه شدند که حلما عوض شده . یه صبری رو خدا بهش داده که اخلاقش عوض شده . حتی اگه همکارای پدرش که تاحالا ندیده بودش می اومد با خودش میبردش گردش ، می‌رفت @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ یاشار _ چه خبره اینجا؟ به یاشار که تازه از حمام بیرون امده بود و هنوز حوله اش دورش بود نگاهی انداختم. الهه _ استغفرالله...اقا یاشار نمی بینی جذبه گرفتم؟ اخه واسه چی پارازیت میندازی این وسط. ایششش یاشار از سر گیجی نگاهی به الهه کرد و سرش را به علامت نفهمیدن تکان داد... الهه _ ای بابا...وای نیسا جلو نا محرم با اون حوله ی ابی ات. مگه اینجا اتاق خواب نداره؟ انشالله نمی خوای اینجا که لباست را بپوشی؟ یاشار به خودش نگاهی کرد و مثل فشنگ در رفت. الهه هم با لبخند برگشت به سمت بردیا گفت: بیاید بریم پایین تا در مورد ترانه جونت بحرفیم. بعد از حرفش هم راه افتاد و از پله پایین رفت. با دلخوری به بردیا نگاهی کردم و هیچی نگفتم. خواستم پایین برم که دستم و از پشت کشید و باز هم با تردید پرسید: راست گفتی؟ سری از روی تاسف برایش تکان دادم و گفتم: من به هرکی دروغ گفته باشم ، سر هر کسی رو گول مالیده باشم ، با تو یکی صادق بودم. با این که هنوز جای سیلی ای که روی صورتم بود می سوخت دنبال کارت رفتم. چون اطمینان داشتم که قرار نیست خواستگاری ای اتفاق بیفته . اما تو حتی حاضر نشدی تمام حرف هایم را گوش کنی. به خاطر تو الهه را تا اینجا کشوندم و ازش مشورت خواستم...اخه من چی به تو بگم؟ صدای الهه از پایین امد : بیاین دیگه. کجا موندین؟ چایی ریختم. _ بریم اجی جونم. امروز گند زدم. می دونم که خراب کردم. حالا بریم که خیلی شارژم کردی. لبخندی زدم و راه افتادم که دوباره گفت:باران وایسا. _ دیگه چیه؟ _ به مامان یا بابا که راجع به ...راجع به..منظورم.. _ من من نکن الان دوباره صدای این دختره در میاد؟! _ راجع به سیلی ای که بهت زدم که حرفی نزدی؟هان؟ زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: نه...هرچیزی که بین خواهر و برادر اتفاق میفته رو که نباید مامان و بابا ها با خبر بشن. لبخندی زد گفت: الهی من قربونت برم که انقدر هم با محبتی و هم اینکه انقدر با گذشتی. _ بریم بخوریم؟ _ بریم که دیگه یخ کرد و از دهن افتاد. _ تو چیو می گی؟ _ چایی و دیگه؟! _ من هندونه هایی رو که زیر بغلم گذاشتی رو می گم داداشی جونم. هر دو خندیدیم و به سمت پایین راه افتادیم. ان شب قرار شد که الهه شب خانه ی ما بماند. و همین باعث شده بود که اخر شبی اقا حسام هم به خانه ی ما کشیده بشه و 5نفری یه شب پر خاطره را با هم باشیم.ساعت 2:30 بود ولی هنوز هیچ کس اشتیاقی برای خوابیدن نداشت که بردیا بی مقدمه گفت: 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ انگار به انتهای آخرالزمان رسیده ایم. جهان در اضطراب مرگ، دست و پا می زند، هر روز غصه تازه ای از راه می رسد، هر لحظه زخم کشنده ای سر باز می کند و زمان در محاصره اضطراب و اندوه و بیچارگی به پیش می رود. دیگر هیچ کس نمی تواند از منجلاب بدبختی رهایمان کند. 🙏بازآی ای تک سوار نجات بخش، ای منجی موعود، ای آخرین امید... بیا و پایان بخش این هجوم کشنده اندوه را... 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ باران تو می گی تیام چرا به من دروغ گفته؟ تا اون لحظه حسام و یاشار هم از جریان آن روز و علاقه ی بردیا به ترانه باخبر شده بودند. شانه ای بالا انداختم و اظهار بی اطلاعی کردم. الهه _ بردیا من میگم شاید تیام از علاقه ات به ترانه با خبر شده یا شاید هم شک داشته. میخواسته عکس العمل تو را ببینه. حسام _ نه خانمم...من فکر نمی کنم اینطور بوده باشه. الهه پشت چشمی برای حسام نازک کرد و گفت: خب اقای پوآرو دلیلتون چیه برای رفع نظریه ی من؟ _چون اگر اینجوری بود تیام صبر می کرد و رو در رو این حرف را به بردیا می زد. از قدیم گفتن رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. برای همین هم راحت تر می توانست از حس بردیا به ترانه با خبر بشه. پس این دلیلش نمی تونه باشه. یاشار_ راست میگه. اونم تیام. اون موقع ها که خیلی باهوش بود. البته حالاش رو نمیدونم _ هنوز هم باهوشه . باهوش و شیطون و دقیق و دوست داشتنی. با این حرفم همه سمتم برگشتند و نگاهم کردند. احساس کردم دارم غالب تهی می کنم.یکی نیست بگه اگه حرف نزنی میگن لالی؟ اخه این چه حرفی بود تو زدی؟... کمی تا حدودی پس خونه ام را به پیش خونه ام سپرده بودم. مخصوصا با نگاه مشکوکی که الهه بهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به الهه و بردیا نگاه نکنم. نگاهم را به یاشار دوختم. نگاهش خیلی شبیه پدرم بود . نگاه هر دو را دوست داشتم...همیشه بهم ارامش می داد. بردیا _ چطور؟ _ چی چطور؟ _ چطور دوست داشتنی؟ تو که هیچ وقت با اون نمیسازی؟ این داداش ما هم که ماشالله...اخه برادر من حالا چه وقت این حرفاست. به ترانه فکر کن. به من و تیام چی کار داری اخه؟ اصلا تو باید این سوالا رو جلوی این همه آدم از من بپرسی؟ _ خب اره...نمیسازم. ولی ادم از حق نگذره! خیلی مهربون و با گذشت و ...خوبه دیگه. به چشم برادری خیلی اقاست. حسام _ خیلو خب بابا...از موضوع منحرف نشین. اقا یاشار موضوع انحرافی هم ننداز وسط. همه به لحن حسام خندیدیم و دوباره شروع کردیم در مورد اینکه تیام چه قصدی داشته صحبت کردن. ولی نگاه خیره ی الهه یک لحظه هم ارامم نمی گذاشت. زیر نگاه خیره اش در حال ذوب شدن بودم و نمی دانستم باید چی کار کنم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
ابراهیم همیشه می گفت: تا وقتی که زمان ازدواجتون نرسیده هیچ وقت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نروید، چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی می کشونید. درست میگفت.. فضا فضای مجازیه.. ولی نامحرم واقعیه... برایش تک تک حرفها و شکلک ها و احساسات حقیقی ست و روی قلبش اثر می گذارد. @shohada_vamahdawiat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❣ ای دل بشارت می دهم خوش روزگاری می رسد ❣یا درد و غم طی می شود یا شهریاری می رسد ❣ای منتظر غمگین مشو قدری تحمل بیشتر ❣گردی به پا شد در افق گویی سواری می رسد... اللهم عجل لولیک الفرج🤲 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⚠️اگه یه روز خواستید به درد امام زمان بخورید.. ⭕️ حتما و حتما ببینید و گوش کنید رافوروا ودوستان خودرابه کانال دعوت کنید... @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 ابراهیم از جمله کسانی بود که نماز اول وقت محور همه فعالیتهایش بود. بارها دیده بودم که در سخت ترین شرایط با آرامش خاصی نماز اول وقت را در مسجد به جماعت اقامه می‌کرد و دیگران را هم به نماز دعوت می‌کرد.  امیرالمؤمنین می فرماید:"هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد:« برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه» (مواعظ العددیه ص 281) ابراهيم به زيبائي به اين حديث عمل مي‌كرد. او حتي در دوران قبل از انقلاب، نمازهاي صبح را در مسجد و به جماعت مي‌خواند. رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می‌انداخت که: « به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است. »   بیشترین و بهترین مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانه حاج حسن بود که وقتی ورزش بچه‌ها به اذان می‌رسید، ورزش را قطع می‌کرد و نماز جماعت را بر پا می‌نمود. بارها در مسیر رفتن و يا بازگشتن از جبهه وقتی موقع اذان می‌شد ، ابراهیم در اولین مکان با توقف خودرو ، اذان می‌گفت و همه را تشویق به نماز جماعت می‌کرد.  صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود می‌کرد. ادامه دارد... @shohada_vamahdawiat