eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ما عاشق بے قرار یاریم همہ بر درد فراق او دچاریم همہ از پاے بہ جان او نخواهیم نشسٺ تا سر بہ قدومش بسپاریم همہ @shohada_vamahdawiat
﷽ ،پیامبراعظم می فرمایــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان یاری کنید ».زیرا هر که بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصاً کوتاهی نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق :حال بسیار اهمیت می داد. او خوب می دانست پیامبر می فرماید .عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حال است« ،برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه)شاپور(آن زمان اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حالی داشته باشد، مغازه ای که از ارث .پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت آنجا مشــغول کارگری شد. صبح تا شــب مقابل کوره می ایستاد. تازه آن .موقع توانست خانه ای کوچک بخرد ابراهیــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه های خوبی تربیــت کرد. به خاطر .سختی هائی بود که برای رزق حال می کشید هــر زمان هم از دوران کودکی خودش یــاد می کرد می گفت: پدرم با من حفــظ قرآن را کار می کرد. همیشــه مرا با خودش به مســجد می برد. بیشــتر .وقت ها به مسجد آیت الله نوری پائین چهارراه سرچشمه می رفتیم آنجا هیئت حضرت علی اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت .را داشت یادم هســت که در همان سال های پایانی دبســتان، ابراهیم کاری کرد که .پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه .کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند شــب بود که ابراهیم برگشــت. با ادب به همه سام کرد. بافاصله سؤال کــردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر در حالی که هنوز ناراحت نشــان .می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل .خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم .وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول .حاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست . خوشحال .بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حال اهمیت می دهد دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشــد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این !رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دســت داد. در یک غروب غم انگیز ســایه ســنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد 🦋🌹🦋🌹 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
˼🌷˹ /بســــم الله النور/ 🕊️درباره ی شهید اصغر پاشاپور میگویند: حاج اصغر شبیه شهید حسن باقری بود. وقتی به منطقه آمد جایگاه و درجه‌ای نداشت. از صفر شروع کرد. از کارهای سطح پایین تدارکات و پشتیبانی. بعد کم کم لیاقت و استعداد خودش را نشان داد و جایگاهش بالا و بالاتر رفت تا این اواخر که هم مسؤولیت پشتیبانی را به عهده داشت و هم فرمانده تیپ و لشگر بود. 🗓|دوشنبه ۶/٢٨ 📿|ذکر روز‌ :«یا قاضِیَ الْحاجات» @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ نگاه كن! بزرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند. هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است. درِ خانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند. ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟ ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم. ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن! هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند. سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند. آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند. هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود. مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: "نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟". نگاه كن! هانى دارد بر مى گردد. خدا را شكر! امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد: ــ عمو جان! كجا مى روى؟ ــ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم! ــ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيبى نخواهد رسيد. هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است! هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود. هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: "اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟". هانى مى خواهد انكار كند امّا ابن زياد فرياد مى زند: "مَعقِل! بيا بيرون!". ناگهان مَعقِل از پشت پرده بيرون مى آيد. تا نگاه هانى به مَعقِل مى افتد، همه چيز را مى فهمد. مَعقِل همان كسى است كه هر روز به خانه او رفت و آمد داشته و پول زيادى را براى خريد اسلحه به مسلم داده است. ابن زياد مى گويد: "اى هانى! آيا اين شخص را مى شناسى؟". هانى كه مى فهمد ابن زياد از همه برنامه هاى او خبر دارد، سرِ خود را پايين انداخته و مى گويد: ــ من مسلم بن عقيل را به خانه خود دعوت نكردم; بلكه او بر من مهمان شده است. ــ تو از پيش من بيرون نمى روى مگر اين كه مسلم را به نزد من بياورى. ــ به خدا قسم، چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان خود را به دست تو دهم. ــ بايد مسلم را به من تحويل دهى. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
💢تنهـٰا تـرس‌ دشمـن‌ از مـٰا همین‌ روحیـہ‌ 🔹شهـٰادت‌طلبـٰانہ‌ مـٰاست‌ اگر مـٰا این‌ روحیـہ‌ را نداشتیـم‌ تـٰا حالـٰا بسـٰاط‌ شیـعہ‌ در دنیـٰا برچیده‌شده‌ بود. 🔹و شهادت نصیب کسانی می‌شود، که بی‌ترس با جان خود بازی می‌کنند. @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ کلِ عالم یک طرف صبحِ ظهورت یک طرف تو همانی که زمین را مملو از ایمان کنی @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
اوایل دوران دبیرســتان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها .به زورخانه حاج حسن می رفت حاج حســن توکل معــروف به حاج حســن نجار، عارفی وارســته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران .این محیط ورزشی و معنوی شد حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شب ها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک ســوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری .در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد از جملــه کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رســید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود .زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقاب، درس ایمان و اخاق .را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت فرامــوش نمی کنم، یکبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را .نیز در بغل داشت بــا رنگی پریده و با صدائــی لرزان گفت: حاج حســن کمکم کن. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا .دعا کنید. تو رو خدا… بعد شروع به گریه کرد .ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض کنید و بیائید توی گود خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای .توســل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوزدل برای آن کودک دعا کرد .آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: کجا !؟ گفت: بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب .شده. برای همین ناهار دعوت کرده برگشــتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب .خواند کار خودش را کرده ٭٭٭ بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی داشــتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شــد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به .مسجد و هیئت می کشاند یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشــه از خوردن مشروب و کارهای خافش می گفت! اصاً چیزی از دین نمی دانســت. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیــز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلســه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری!؟ با !تعجب پرسید: چطور، چی شده؟ 🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ــ از مردانگى به دور است، مهمانى را كه به من پناه آورده است، تسليم تو كنم تا او را به قتل برسانى.59 در اين ميان يكى از دوستان هانى به ابن زياد مى گويد: "اجازه بده تا من با هانى سخن بگويم، شايد حرف مرا بپذيرد". پس او هانى را به گوشه اى برده و چنين مى گويد: "اى برادر، چرا خود و قبيله ات را براى يك نفر به هلاكت مى اندازى، تو مسلم را به ابن زياد تحويل بده و بدان كه ابن زياد به او آزارى نخواهد رسانيد. سپردن مسلم به امير كوفه، هم به نفع توست و هم به نفع مسلم!". اينجاست كه هانى با صداى بلند فرياد مى زند: "اين چه حرف هايى است كه مى زنى؟ من هرگز مهمان خود را تحويل ابن زياد نمى دهم". جانم به فداى تو! اى هانى! جوانمردى و وفاى تو مايه افتخار تاريخ شيعه است. تو مى دانى كه مهمان، احترام دارد و آن قدر مرد هستى كه جان خويش را براى مهمان خود فدا مى كنى. آرى، بى جهت نبود كه مسلم به خانه تو آمد. دنيايى از وفا و مردانگى را در وجود تو ديد و مهمانت شد. مسلم تا تو را داشت هرگز غم به دلش نيامد. و به راستى كه تو به تنهايى، براى مسلم يك امّت بودى و ابن زياد، اين امّت را از مسلم گرفت! ابن زياد با شنيدن اين سخن عصبانى مى شود و با تندى فرياد مى زند: "يا مسلم را حاضر كن، يا الآن گردنت را مى زنم!". هانى در جواب مى گويد: "در اين صورت شمشيرها روزگارت را سياه خواهند نمود و تو و اين قصر در آتش خواهيد سوخت".60 همسفر خوب من! آيا مى دانى منظور هانى از اين سخن چيست؟ برايت گفتم كه هانى رئيس قبيله اى است كه چهار هزار سرباز دارد و همه گوش به فرمان او هستند; اگر آنان بفهمند هانى شهيد شده است، شورش خواهند كرد. اين سخن، ابن زياد را به شدّت عصبانى مى كند; براى همين با عصايى كه در دست دارد آن چنان بر صورت هانى مى زند كه تمام صورت او غرق خون مى شود.61 هانى به سوى يكى از سربازان مى رود، شمشير او را مى گيرد و قصد حمله به ابن زياد را مى كند امّا بر سر او هجوم مى آورند و شمشير را از او مى گيرند. ابن زياد دستور مى دهد تا هانى را به زندان بيندازند.62 در اين ميان پسر برادر هانى به ابن زياد مى گويد: "اى ابن زياد! به ما گفتى كه او را نزد تو بياوريم; امّا اكنون قصد جان او نموده اى؟". ابن زياد دستور مى دهد تا او را هم زندانى كنند كه ديگر كسى جرأت مخالفت با او را نداشته باشد. 🌹🌷🔵🌹🌷🔵 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
✍روایت سردار حاج قاسم سلیمانی از همرزمان شهیدش : آتش دشمن به قدری شدید بود که کسی جرئت بیرون آمدن از کانال را نداشت . دیدم یک نفر با سر باندپیچی شده روی دژ راه می رود و نیروهایش را هدایت می کند. تعدادی نیروی دیگر هم دادم دستش که برود سمت کانال ماهی . گفت " چشم " و راه افتاد ، با آن حجم آتش گمان نمی کردم حتی به کانال ماهی برسد اما چند ساعت بعد پشت بی سیم گفت از کانال عبور کرده . با این کار شجاعانه، فرمانده سپاه خودش آمد روی خط بی سیم و حاج مهدی را تشویق کرد . 📚روایت شهیدسلیمانی شهید حاج مهدی طیاری ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59