eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ تا نقش تو هست نقش آيينه ما بوي خوش گل نشسته در سينه ما در ديده بهار جاودان مي شکفد با ياد تو ای اميد ديرينه ما 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
✨﷽✨ ٭٭٭ یک شب به اصرار من به جلسه عیدالزهرا سلام الله علیها رفتیم. فکر می کردم ابراهیم .که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود مداح جلســه، مثلاً برای شــادی حضرت زهرا حرف های زشتی را به .زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته!؟ ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه ،دستش را با عصبانیت تکان می دادگفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی شه همیشــه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را تکــرار کرد. بعدها وقتی نظر علمــا را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ .وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی .که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند ســالن بسیار شــلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش .نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم پرستارها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم !با صدائی رسا شروع به خواندن کرد شــعر زیبایی در وصف حضرت زهرا خوانــد که رمز عملیات هم نام مقدس ایشــان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ .مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از !چشمان مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند خواندن ابراهیم تمام شــد. یکی از خانم دکترها که مُســن تر از بقیه بود و .حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود آهســته گفت: تو هم مثل پســرمی! فدای شــما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوســید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از .خجالت ملافه را روی صورتش انداخت ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین .مخصوصاً حضرت زهرا حال مشکلات است ٭٭٭ .برای ماقات ابراهیم رفته بودیم بیمارســتان نجمیه. دور هم نشســته بودیم ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. باتعجب پرسیدم: چیزی شده!؟ گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش .می آمد. اما درآن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 !! 🌷اواخر سال تحصیلی با جمعی از دوستان به طرف گیلان غرب و سر پل ذهاب رفتیم. آموزش‌هایی که دیده بودیم بیشتر سلاح‌شناسی بود و نحوه حرکت در مناطق جنگی یا عملیات پدافند.اما به‌خاطر شوق و ذوق مبارزه و دفاع بعضی چیزها را خودمان کشف می کردیم. منطقه ما بیشتر پدافندی بود و باید پای تپه‌ای که به طرف عراقی‌ها بود شیاری درست می‌کردیم برای عملیات بعدی. 🌷کارمان را شب‌ها انجام می‌دادیم که دیده نشویم. شب‌هایی خوفناک که مقابلمان عراقی‌ها بودند و زیر پایمان رتیل و عقرب اما عشق و علاقه بود که در همان شب‌ها ما را به سمت آن تپه‌ها می‌کشاند. بعد از نماز مغرب سینه‌خیز می‌رفتیم راس الخط و با تیشه‌های کوچک شیار می‌کندیم. شاید عجیب باشد اما آن موقع در آن جبهه‌ها با آن خلوصِ بچه‌ها معجزه‌هایی رخ می‌داد باور نکردنی. 🌷شبی که هنگام زدن تیشه یکی از حلقه‌های نارنجکی که عراقی‌ها انداخته بودند داخل شیار کنده شد و با این‌که باید نارنجک منفجر می‌شد اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من به لطف خدا زنده ماندم.... حدود ۲۰ روز بعد هم که نصف شب با ۸ نفر دیگر برای شناسایی رفتیم سمت عراقی‌ها هنگام نماز صبح در یک کانال عمیق نماز می‌خواندیم که یک‌دفعه.... 🌷....که یک‌دفعه توپ ۱۰۶ عراقی را بالای سرمان دیدیم. داشتند به طرف ایرانی‌ها توپ پرتاب می‌کردند و سنگ‌ریزه بود که می‌ریخت روی سرمان. ما درست کف رودخانه‌ای صخره‌ای بودیم که عراقی‌ها بالای آن داشتند توپ می‌زدند اما ما را ندیدند و با کمک خدا بدون هیچ مشکلی وظیفه‌مان را انجام دادیم. راوی: رزمنده دلاور دکتر علیرضا اسماعیلی که اینک استاد دانشگاه است و وقتی جبهه رفته ۱۶ سال بیشتر نداشته، مثل تمام رزمنده‌های نوجوان شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرده و با همان سن کم عملیات شناسایی انجام می‌داده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم سلام 🥀🕊 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🥀🕊 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان‌من‌بسیجی‌شدید مبارکه🌺 #۵آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین گرامی باد🌿🌹 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
البته به یه روز تاخیر
🌷 🌷 ❌️❌️ نوجوانان حتماً بخوانند. . . 🌷حوالی ظهر بود، گرما بیداد می‌کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در بازپس‌گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آن‌ها بود، رزمنده‌ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می‌آمدند. تدارکات نرسیده بود و بچه‌ها تشنه بودند. در جایی‌که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسه‌های شن را پر می‌کردند تا از گزند ترکش‌های توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود. دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم. 🌷صدای سوت توپ و خمپاره باعث می‌شد دائم که خیز بروم، بچه‌های رزمنده دیگر به خوبی با این صداها آشنا هستند. گوشها عادت می‌کند و می‌توانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودی‌هاست یا دشمن تا بی‌جا خیز نروی! نمی‌دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقی‌ها جهنمی به پا کردند و آن‌چنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می‌شدم. کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوش‌هایم تقریباً چیزی نمی‌شنید. 🌷به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم. دیدم بچه‌های زیادی به روی زمین افتاده‌اند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکی‌اش سیاه شده بود و ترکش‌های آن تمامی صورتش را گرفته بود. بی‌اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای این‌که به زمین نیفتد از لبه‌های سنگرهای شنی کمک می‌گرفت. جلو رفتم، صدای زمزمه‌اش را می‌شنیدم، به آرامی می‌گفت: “آقا اومدم. حسین جان اومدم.” 🌷وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا می‌کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: عزیزم، فدات بشم، چیزی نیست و ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم. حالا اشک‌هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی‌کرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد، اما.... لحظه‌ای بعد گفت: “کاری از دستم برنمیاد، شهید شده، برادر زحمت می‌کشی ببریش معراج شهدا. 🌷(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه‌ها شهید می‌شدند، آن‌ها را کنار هم می‌گذاشتند تا بچه‌های گردان تعاون آن‌ها را به عقب منتقل کنند.) درحالی‌که تمام بدنم می‌لرزید او را بغل کردم، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آن‌قدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد. قبل از این‌که او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم‌ و بوسیدم، به خدا بوی عطر گل یاس می‌داد.... : آقای سید مسعود شجاعی طباطبایی، کاریکاتوریست فعلی و عکاس دوران دفاع مقدس (لحظه ثبت تصویری در جریان عملیات کربلای یک در منطقه قلاویزان) ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
سلام دوستان عزیزم به این کانالهای ما هم سری بزنید⤵️⤵️⤵️ ۱ @mosbat_andishi             ۲   @Aksneveshteheitaa                ۳ @hedye110 ۴ @delneveshte_hadis110 ۵ @khandeh_kadeh ۶ @emame_mehraban ۷ @shohada_vamahdawiat                                    
💙 :) 🌱 شعاع نور✨ همیشه همینطوره ... از یه جايے به بعد مےبرے ... و من ... خیلے وقت بود بريده بودم ... صداش توے گوشم مےپیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چي واضح تر میشد بيشتر اعصابم رو بهم می‌ریخت... هے توم... با توام توم ... توماس..! چشمات رو باز كن ديگه ... عصبے شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روے مغزم راه مےرفت ... اونم با كفش هاے میخ دار ... اما قدرت تكان دادن دستم یا باز كردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تكانے به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فايده نداشت ... حالا ديگه داشت با لگد مےزد به تخت ... به زحمت لاي چشمم رو باز كردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ... لعنتے هیچ جور بیخیال من نمےشد ... به زور دوباره لاشون رو باز كردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ... بلند شدم و نشستم .... سرم داشت مےترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ مےرختن ... به اطراف نگاه كردم ... - من اينجا چه غلطي مےكنم؟ هنوز مغزم كار نمےكرد ... با تمسخر بهم نيشخند زد ... - تو اینجا چه غلطے مےكنے؟ ... همون غلطے رو كه نباید بكنے ... تا كےمےخواے اینطورے زندگے كنے؟ ... مےدونے دیروز ... صداش مثل چنگك روی شیارهاے مغزم كشيده مےشد ... معده ام بدجور داشت بهم مےپیچید ... دیگه نتونستم خودم رو كنترل كنم ... - لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند كشیدی ... من احمق رو باش كه واست قهوه آورده بودم ... - برو گمشو لیوید ... دست از سرم بردار ... چند قدم رفت عقب ... نگاش نميكردم اما سنگینی نگاهش رو حس مےكردم ... اومدم بلند بشم كه روي استفراغ خودم سر خوردم و محكم وسط سلول پخش زمین شدم ... دستم رو گرفتم به صندلے و خودم رو كشيدم بالا ... نمےدونم چرا توے آشغال رو اخراج نميكنن؟ ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه كردم ... انزجار خاصے توے چشم هاش موج ميزد ... هي - پرونده جدیدی داریم ... زودتر خودت رو تمیز كن قبل از اينكه سروان توے این كثافت ببینتت ... قهوه رو گذاشت كنارم و رفت بيرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توے سلول چه غلطے مےكردم.. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
در این شب های سرد پاییزی 🌟 🌙دعا میڪنم شبتون پر امید 💫برکت در زندگیتون فراوان زندگیتون آرام 🌟 لحظہ هاتون پر از خوشبختی دنیاتون پر از آدمهای خوب 🌙و امضاء خدا پای تک تک آرزوهاتون 🌟شبتون زیبا و سرشار از عشق به خدا 🍁🍂
﷽❣ ❣﷽ 💚 🍁چشم هامان سبد نور خدا می‌خواهنــد... 🍁بهر دیدار خدا مهر و صفا می‌خواهند... 🍁یڪ‌ ڪلام ‌یابن‌الحســـن‌ در دو جهـــان‌... 🍁دیدن‌ روی‌ تــو را روی‌تــو‌رامی‌خواهنـــد...✋ 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
✨﷽✨ ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل .آموزش و پرورش شد در دوره های تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و .فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد ٭٭٭ بــا عصای زیر بغــل از پله هــای اداره کل آموزش و پرورش بــالا و پایین .می رفت. آمدم جلو و سلام کردم .گفتم:آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم .گفت: نه،کار خودمه بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. کارش تمام شــد. می خواســت از .ساختمان خارج شود پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقدر خودت را اذیت کردی!؟ گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار .او را انجام دادم پرسیدم: از بچه های جبهه است!؟ گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم .دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم .بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد .مخصوصاً این مردم خوبی که داریم هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت ».امام فرمودند: »مردم ولی نعمت ما هستند ٭٭٭ ابراهیم را در محل همه می شناختند. هرکسی با اولین برخورد عاشق مرام و .رفتارش می شد همیشــه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از .اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند یک روز صبح امام جماعت مســجد محمدیه)شــهدا( نیامده بود. مردم به .اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند وقتی حاج آقا مطلع شــد خیلی خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم .افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم ٭٭٭ ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به .آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی .از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم اما امروز از صبح تا حالا کســی به من مراجعه نکرده! می ترســم کاری کرده !باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat