eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔳بزرگ مرد کوچک 🔻شهید بزرگوار پرویز خسروزاده در شهرستان اردبیل چشم به جهان گشود. با 4 خواهر و 4 برادر خویش در خانواده ای متدیّن و نجیب و شریف پرورش یافتند و با اینکه در انقلاب 10 ساله بودند با برادر کوچکترشان برای تظاهرات به اردبیل می رفتند. به دلیل وضعیت مالی خانواده مجبور به کار و کمک به معیشت خانواده بود. بسیار مهربان و دست و دلباز بود. شهید بسیار متواضع و مهربان و دلسوز بود و اخلاق مذهبی او جلوه ای خاص داشت ، تا اینکه به جبهه های حق علیه باطل اعزام و سرانجام در سال 1367 در حلبچه بر اثر اصابت ترکش شهد شهادت را پیمود و به فیض بی دلیل شهادت نائل امد. شهید پرويز خسروزاده حسن قشلاقی شهادت:09/01/1367 علت شــهادت: اصابت ترکش خمپاره محل شهادت : حلبچه - (لشگر28روح الله) ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب نوزدهم سال چهلم هجرى فرا مى رسد، صداى اذان به گوش مى رسد، مردم براى خواندن نماز به مسجد كوفه مى آيند. آنجا را نگاه كن! ابن ملجم هم در صف دوّم ايستاده است. خداى من! نكند او مى خواهد نقشه خود را عملى كند؟ اگر او بخواهد از جاى خود حركت كند، مگر ياران على(ع) مى گذارند او دست به شمشير ببرد؟ درست است كه على(ع) غريب است، امّا هنوز در كوفه گروهى هستند كه به ولايت او وفادار هستند. تا زمانى كه افرادى مثل ميثم هستند، ابن ملجم نمى تواند كارى بكند. خود ابن ملجم هم مى داند كه هرگز در هنگام نماز جماعت نمى تواند نقشه خود را عملى كند. على(ع) در محراب مى ايستد و نماز مغرب را مى خواند، مسجد پر از جمعيّت است، اين مردم نماز على(ع) را قبول دارند، امّا مشكل اين است كه جهاد در راه على(ع) را قبول ندارند، آرى! هزاران نفر براى نماز مى آيند چون نماز خواندن هيچ ترس و اضطرابى ندارد، اين جهاد و جنگ است كه براى آن بايد از جان بگذرى، مرد مى خواهد كه بتواند از جان خود بگذرد، مشكل اين است كه كوفه پر از نامرد شده است!! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✍ رسول خدا صلی الله علیه و آله (در ضمن خطبه‌ای در فضيلت ماه رمضان) فرمودند: ای مردم! هر که از شما روزه دار مؤمنی را در اين ماه افطار دهد، نزد خداوند پاداش آزاد نمودن يک بنده را دارد و گناهان گذشته‌اش مورد آمرزش واقع می‌شود. گفته شد: ای رسول خدا! همگی ما توانايی اين کار را نداريم. فرمود: از آتش (دوزخ) بپرهيزيد اگر چه به (افطار دادن به) دانه‌ای خرما باشد، از آتش (دوزخ) بپرهيزيد اگر چه به (افطار دادن به) جرعه‌ای آب باشد. 📚 بحارالأنوار، ج ۹۶، ص ۳۱۷ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سلام صاحب ما، مهدی جان! در ابعاد این دلواپسی‌ها، دل‌خوشیم که شما بر بی‌کسی‌های ما ناظرید، برایمان دعا می‌کنید و در پناه امن حضورتان، حفظمان می‌نمایید. شکر خدا که شما را داریم. 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 گمگشته زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي كردم ... هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ... دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ... سكوت كه برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن تو ی یه كشور غريب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ... مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي شناسم اعتماد كنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ... از در ورودي كه وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود كه روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روي خودش نمي آورد اما همين كه ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه هنوز توي شوك بودم، با انرژي تمام، یه جان ذهنه خودم رو تخلیه كردم ... ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ... چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افكار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود كه من رو پيدا كرد ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که ساعتش رو برای نمازشب کوک کرده بود: به وقت خدا  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. @hedye110
﷽❣ ❣﷽ اَلسَّلاَمُ عَلَي الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قيام كننده مورد انتظار، و عدل آشكار 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عجل الله فرجه) تمام سلام‌ها و تمام تحیّت‌ها نثار تو باد، ای مولایی که حقیقت سلام هستی. سلام بر تو و بر روز آمدنت... 💚 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💙 :) 🌱 خداي كعبه مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ... كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ... دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ... شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك مي كرد ... اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ... بهش اشاره كردم بريم بالا ... كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شك نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ... وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم مكث نكرد ... ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ... نه ... اون من رو پيدا كرد ... از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ... ـ يعني ... غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ... چهره اش جدي تر از قبل شد ... ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ... در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ... ـ توي همين مدت كوتاه ... چند لحظه سكوت كرد ... و نگاه متحير و محكمش توي اتاق به حركت در اومد ... ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينكه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ... حالا اين بار چهره من بود كه لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ... ـ يعني ... زماني كه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ... الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطي به دين متعلق به افكار روشنه ... كه اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ... هر جمله اي رو كه مي گفتم ... به مرتضي شوك جديدي وارد مي شد ... تا جايي كه مطمئن بودم مغزش كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق مي دادم ... ظرف يك شب، من روي ديگه اي از سكه باور بودم ... من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... كه ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ... مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي كرد تا شايد بتونه لرزششون رو كنترل كنه ... ـ يعني ... در كمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... ـ نه مرتضي ... من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم ... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم كه خودم رو مسلمان بدونم ... تنها چيزي كه مي دونم اينه قلب و باور اون انسان ياغي و سركش ديروز ... امروز در برابر خداي كعبه به خاك افتاده ... اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در كمتر از 12 ساعت من يه مسلمانم ... چشم ها و تك تك عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سكوت كرد ... و ناگهان در حالي كه حالتش به كلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ... ـ اسم اون جواني كه گفتي ... چي بود؟ ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat