eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق می‌گفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد. دلم دیوانه وار اورا می خواست. گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم: "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن." می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشی‌ام خیره بودم. احساس کردم بغض، پایش را‌محکم‌ روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام. صدای پیام گوشی‌ام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشی‌ام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد. حتما دوباره نوشته پیام ندهید. مایوسانه پیام را باز کردم. نوشته بود: –درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش را خواندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم. با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم. همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقه‌اش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط برایش نوشتم: – ممنون. چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود. همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند. واقعا این دخترها چه قدرتی دارند. احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد. حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفته‌اش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت: ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس. باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش آمدوگفت: – مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. چادر رنگی‌ام را با وسایلی که مامان داده بودرا درکیفم جادادم. مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم. سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشی‌ام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم: – زود میام. پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها. نگاهی به پام انداختم. – آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم. ــ راستی برات پیام امد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری. گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت. پیام را باز کردم. آرش نوشته بود: – میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟ سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد. –آرشه؟ گوشی را داخل کیفم انداختم. – آره. ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست. دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم. وقتی رسیدیم سعیده گفت: – خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت. ــ ممنونم سعیده. کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم. کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود. خریدها را از دستم گرفت و گفت: – لیمو ترش داشتیم چرا خریدید. ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت: – می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم. –خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد. به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه. کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم. – شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم. همانطور که سرش پایین بودگفت: –وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد. برای فرار از نگاهش گفتم: –برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟ ــ توی یخچاله. به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه. کمی فکر کرد. – فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید. با خنده رفتم و از اتاق گوشی‌ ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم. کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم. با صدای گوشی‌‌ام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد. با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید. احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم. کمیل خونسرد گفت: –من میرم استراحت کنم. ولی من فقط توانستم آب را ببندم. گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد. بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم. با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد. تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم. بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم. شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود. نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید. زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش. بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم. برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم . با ناراحتی گفت: –راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد. –بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها. نگاهی به پام انداخت. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 پات بهتر شده؟ ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید. ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت: – چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: – نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت: – چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: – بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: –الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: –نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: – حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: – سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زدوگفت: –اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: – بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: –نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: –لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم. ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: – پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت: – بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها... سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. – وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: –معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: – من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم. بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
D1737346T13252266(Web).Mp3
زمان: حجم: 615.8K
❓❓به چه دلیل ادعا شده انقلاب اسلامی ایران زمینه ساز حکومت جهانی امام زمان (عجل الله فرجه) است؟ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
توجه توجه مسابقه ویژه میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها 👇👇👇 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ روزهاى جمعه دعاىِ ندبه مى خوانيم و فرزند تو را صدا مى زنيم: اى فرزند خديجه كبرى! امروز هم روزِ جمعه است و من مهمان تو هستم و در كنار قبرِ خراب تو ايستاده ام و به تو فكر مى كنم. اين چه رازى است كه خدايت به تو مباهات مى كند؟ جبرئيل از آسمان ها به زمين مى آيد تا سلام خدا را به تو برساند. تو چه كرده اى كه اين چنين عزيزِ خدا شده اى؟ چرا اين گروه گمراه مى خواهند تو را از يادها ببرند؟ قصّه غصّه تو، قلب شيعه را مى سوزاند. كاش تو را بيشتر مى شناختم! بايد قلم در دست بگيرم و بنويسم. بايد براى دوستانت از حماسه اى بگويم كه تو آن را آفريده اى. اى خديجه! اى چشمه همه خوبى ها! اى مادر همه اهل ايمان! تويى اُمّ المؤمنين! قبر تو در دل همه ماست. مى دانم يك روز فرا مى رسد كه شيعه براى مادرِ خوب خود، حرمى باصفا مى سازد. آن روز چقدر نزديك است! اميدوارم كه نوشتار مرا قبول كنى و در روز قيامت، من و خوانندگان اين كتاب را از شفاعتت بهره مند سازى. هر روز برگی از زندگی این بانوی بزرگ اسلام را ورق میزنیم 🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ با تو هستم! صبر كن! بايد اينجا بايستى و هفت بار صداى الاغ از خود در بياورى! ــ چرا بايد اين كار را بكنم. مگر من ديوانه ام؟ ــ عجب حرفى مى زنى! اين يك رسم مهمّ است، نگاه كن همه دارند اين كار را مى كنند. ــ خوب، همه كارِ بى خودى مى كنند. ــ اگر تو اين كار را نكنى بيمارى "وبا" مى گيرى. با تعجّب به من نگاه مى كنى. به راستى تو را كجا آورده ام؟ من خودم هم تعجّب كرده ام. ما كيلومترها راه آمده ايم تا خانه خدا را زيارت كنيم. همان خانه اى كه خداوند ابراهيم(ع) را فرستاد تا آن را آباد كند. ما مى خواهيم وارد اين شهر بشويم; امّا چرا مردم از ما چنين خواسته اى دارند؟ ما به روزگار خرافات آمده ايم، به روزگار جاهليّت! هنوز پانزده سال تا ظهور اسلام باقى مانده است. اين هم يكى از خرافاتى است كه اين مردم به آن اعتقاد دارند: اگر هنگام ورود به شهر، صداى الاغ از خود در آورى از "وبا" در امان خواهى بود! اكنون وارد شهر مى شويم و به سوى كعبه مى رويم، تو خيلى مشتاق ديدن خانه خدا هستى. مى دانم مى خواهى بر جاى دستِ ابراهيم(ع) بوسه بزنى. اين خانه، خانه يكتاپرستى است، خدا به حضرت آدم(ع) دستور داد تا اين خانه را بنا كند. وقتى كار ساخت كعبه تمام شد، خدا به او وحى كرد كه من گناه تو را بخشيدم و رحمت خود را بر تو نازل كردم. اين خانه، شعبه اى از رحمت و مهربانى خداست، شايد شنيده اى كه خداوند توبه حضرت آدم(ع) را كنار همين خانه قبول كرد. ــ با تو هستم، صبر كن! ــ براى چه؟ ما فاصله زيادى تا كعبه نداريم. من مى خواهم به زيارت بروم و طواف كنم. ــ الآن وقت مناسبى براى اين كار نيست. بايد صبر كنيم. ــ يعنى چه، مگر طواف هم وقت مناسبى مى خواهد؟ ــ اگر حالا كنار كعبه برويم با زنى روبرو مى شويم كه لخت و عريان طواف مى كند. ــ آخر مگر چنين چيزى مى شود؟ ــ بله، من كه گفتم، ما به سرزمين سياهى ها و خرافات آمده ايم. هنوز با ناباورى به من نگاه مى كنى. آخر چگونه ممكن است كه يك زن با آن وضعيّت براى طواف بيايد. تعجّب نكن! اين يك قانون است. خوب است سايه اى پيدا كنيم و بنشينيم تا من ماجرا را برايت تعريف كنم. 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سال ها پيش در اين سرزمين هيچ نشانى از آبادى نبود. درّه اى خشك كه هيچ كس آن را نمى شناخت. خدا به ابراهيم(ع) فرمان داد تا فرزندش اسماعيل(ع) را همراه با مادرش به اينجا بياورد و كعبه را كه ويران شده بود، دوباره بسازد. كار ساخت كعبه كه تمام شد، حضرت ابراهيم(ع) به فلسطين بازگشت و هاجر و اسماعيل(ع) را كنار كعبه گذاشت. چند روز كه گذشت، گروهى از عرب ها، گذرشان به اينجا افتاد. آنها وقتى آب زمزم را ديدند در اينجا منزل كردند. كم كم مردم زيادى در اينجا جمع شدند و شهر مكّه ساخته شد. بيشتر مردمِ اين شهر به دين ابراهيم(ع) ايمان آوردند. سال ها گذشت، آرام آرام شهرت كعبه به اطراف رسيد، مردم از هر گوشه و كنار براى طواف آن مى آمدند، زيرا حج از اعمالى بود كه در دين ابراهيم(ع) به آن تأكيد شده بود. شهر تا مدّتى در اختيار فرزندان اسماعيل(ع) بود; امّا بعد از مدّتى، گروهى از عرب ها شهر مكّه را در اختيار خود گرفتند. آنها خود را خادمان كعبه خواندند و رسوم زيارت كعبه را تحريف كردند و از اين راه به ثروت زيادى رسيدند. يكى از قانون هايى كه آنها وضع كردند اين بود: هر كس كه براى طواف كعبه مى آيد بايد حتماً لباس مردم شهر مكّه را به تن كند و اگر كسى اين لباس را نمى توانست تهيّه كند، بايد لباس هاى خود را از بدن بيرون بياورد و عريان طواف كند! مردمى كه براى طواف كعبه مى آمدند، خيال مى كردند اين كار، يك دستور آسمانى است و با انجام آن، خداى كعبه را از خود راضى مى كنند! رهبران مكّه به آنها گفته اند شما با اين لباس هاى خود كه گناه انجام داده ايد نمى توانيد كعبه را طواف كنيد، يا بايد لباس ما را تهيّه كنيد يا آنكه با بدن عريان طواف كنيد. امان از روزى كه دين وسيله اى براى فريب مردم شود! @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بلند شو! اكنون ديگر ما مى توانيم به سوى كعبه برويم. وقتى كنار كعبه مى رسيم تو مات و مبهوت مى ايستى و نگاه مى كنى! در اطراف كعبه بت هاى زيادى مى بينى، عدّه اى در مقابل اين بت ها به سجده افتاده اند; گريه مى كنند و از او حاجت مى خواهند. همه كسانى كه طواف كعبه مى كنند، كف مى زنند و سوت مى كشند. اينجا خانه خداست، مجلس عروسى نيست. چرا كف مى زنند؟ عبادت اين مردم، همين سوت زدن و كف زدن ها است، به راستى اين چه دينى است كه اين مردم دارند؟ ما بايد به طواف خود ادامه بدهيم و با خداى خود راز و نياز كنيم. درست است كه در ميان اين همه سوت و كف، صدا به صدا نمى رسد; امّا خدا در همه حال، صداى بندگانش را مى شنود. بعد از طواف، به سوى چاه زمزم مى رويم تا قدرى آب بنوشيم. چه آب گوارايى! همان آبى كه خدا براى هاجر و اسماعيل(ع) از دل زمين جارى كرد. وقتى ابراهيم(ع) به سوى فلسطين رفت، هاجر ماند و يك نوزاد. در اينجا نه آبى بود و نه درختى. اسماعيل(ع) تشنه شد و هاجر به جستجوى آب رفت. او در دل اين كوه ها مى دويد تا شايد آبى پيدا كند. او به هر جا كه مى دويد جز كوه و سنگ چيزى نمى ديد. خدا هيچ گاه مهمان خود را فراموش نمى كند. ناگهان از زير پاى اسماعيل(ع)، چشمه اى جارى شد. هنوز هاجر مى دويد. او خسته شد و نااميد به سوى اسماعيل(ع) بازگشت. نگاهش به آب زلالى افتاد كه از دلِ زمين مى جوشيد. خدا با آب زمزم از مهمانش پذيرايى كرده بود. كنار چاه زمزم، چند نفر با هم سخن مى گويند: ــ خوشا به حال ما كه امروز به مكّه آمديم. ــ براى چه؟ ــ مگر خبر ندارى؟ قرار است درِ كعبه را باز كنند. ــ چقدر خوب. ما هم خوشحال مى شويم. خيلى دلمان مى خواست كه بتوانيم داخل كعبه را ببينيم. ساعتى مى گذرد، چند پيرمرد به سوى كعبه مى آيند. همه مردم كنار مى روند، فكر مى كنم آنها بزرگان مكّه هستند. كليد درِ كعبه به دست يكى از آنهاست. اكنون درِ كعبه باز مى شود، مردم در صف مى ايستند تا يكى بعد از ديگرى وارد كعبه شوند. بايد قدرى صبر كنيم تا نوبت ما بشود. اكنون ما وارد كعبه مى شويم. خداى من! اينجا خانه خداست يا بتكده؟ هر چه نگاه مى كنى بت مى بينى! ده ها بت در درون خانه خدا چه مى كنند؟ گروهى به سوى آن بت بزرگ مى روند. در مقابلش به سجده مى افتند و گريه مى كنند و از آن حاجت مى خواهند. در اين ميان، من شروع به شمارش بت هاى كوچك و بزرگ مى كنم كه در داخل كعبه و اطراف كعبه است. اينجا خانه توحيد است ; امّا سيصد و شصت بت در اينجا جلوه نمايى مى كنند. تو مات و مبهوت به آنها نگاه مى كنى و از من مى پرسى: چرا اين مردم بت پرست شده اند؟ بايد تاريخ را با هم بخوانيم: ❤️❤️❤️❤️💖❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سال ها پيش، مردى به نام "ابن لُحَىّ"، رهبر شهر مكّه بود. او به بيمارى سختى مبتلا شد. طبيب ماهرى در مكّه بود به او دستور داد تا به شام (سوريه) سفر كند و بدن خود را با آب چشمه اى كه در آنجاست، بشويد. رهبر مكّه به شام رفت. آن چشمه را پيدا كرده و چند ماه را در آنجا ماند و هر روز در آبِ آن چشمه، بدنش را شستشو مى داد. مردم شام، بت هايى را براى خود درست كرده بودند و آنها را مى پرستيدند. او به يكى از اين بتكده ها رفت و با ديدن آن مردم بت پرست فهميد كه رهبران آنها از راه بت پرستىِ اين مردم به چه ثروت زيادى رسيده اند. هر روز ده ها گوسفند قربانى مى شوند و بعد از پايان مراسم، همه آنها كباب شده و سفره اى رنگين پهن مى شود. او فهميد كه تمامى هديه هاى ارزشمندى كه مردم براى بت ها مى آورند، ميان رهبران تقسيم مى شود. اينجا بود كه فكرى به ذهن رهبر مكّه رسيد: ساختن يك بت در مكّه و فريب دادن مردم! وقتى او از سفر بازگشت، فكر بت پرستى را در مكّه رواج داد. در فاصله كوتاهى بت هاى زيادى ساخته شد و مردم به پرستش آنها مشغول شدند. اعتقاد مردم به سه بت بيش از بقيّه بود و آنها را دخترانِ خدا مى دانستند و در برابر آنها سجده مى كردند و از آنان حاجت مى خواستند. نام دخترانِ خدا چنين بود: "لات"، "مَنات" و "عُزّى". 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ حالا مى فهمم كه منظور آنها از آن دعا چه بود؟ ــ كدام دعا را مى گويى؟ ــ وقتى ما طواف مى كرديم، دعايى را كه مردم مى خواندند، مى شنيدم و نمى دانستم معناى آن چيست. در آن دعا نام "لات"، "عُزّى" و "مَنات" آمده بود. ــ حتماً تو اين دعا را شنيده اى: "واللاّتِ والعُزّى، وَمَناةِ الثّالِثَة الأُخرى، فَإِنَّهُنَّ الغَرانيقُ العُلى، وَإِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرتَجى". ــ معناى اين دعا چيست؟ ــ قسم به "لات"، "عُزّى" و "مَنات" كه آنها سه دخترِ زيباى خدا هستند و ما به شفاعت آنها اميد داريم. حتماً دوست دارى كه از اين دخترانِ خدا برايت بيشتر بگويم. اين مردم در همه گرفتارى هاى خود آنها را صدا زده و از آنها كمك مى گيرند. نگاه كن! جهالت و نادانى با اين مردم چه كرده است كه در مقابل سنگ هايى كه خود تراشيده اند، سجده مى كنند و از آنها حاجت مى خواهند! عُزّى، عزيزترين بت اين سرزمين است! او الهه آفرينش است و همه هستى به دست او خلق شده است. اين مردم به داشتن عُزّى، افتخار مى كنند، زيرا او در سرزمين آنها منزل كرده است و چه چيزى از اين بهتر! همه زمين و آسمان را كه مى بينى به دست اين بت خلق شده است. آيا مى دانى كه خانه عُزّى كجاست؟ بين راه مكّه و عراق معبدى بزرگ براى اين بت ساخته اند. در آنجا قربانگاه بزرگى وجود دارد كه شتران زيادى در آن قربانى مى شوند. اگر يك روز به معبد عُزّى بروى مى بينى كه عدّه زيادى دور يك سنگ صاف و سياه طواف مى كنند. اين سنگ، همان عُزّى است. نام بت ديگر "لات" است كه در شهر طائف قرار دارد. او الهه آفتاب است. سنگى چهارگوش و بزرگ كه مردم برايش قربانى مى كنند و به او تقرّب مى جويند. اين دختر خدا بازارش خيلى داغ است و عدّه زيادى با لباس احرام به زيارتش مى روند، هيچ كس نمى تواند با لباس معمولى به زيارت او برود. و امّا دختر سوّم خدا، نامش "مَنات" است و معبد او در كنار درياى سرخ بين مكّه و يثرب واقع شده است. "مَنات"، بزرگترين دختر خداست و براى همين مردم براى زيارت او گروه گروه مى روند و براى او قربانى زيادى مى كنند. 🔶🔶🔶🔶🔺🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين حكايت سه دختر خدا بود. در اين سرزمين، بت هاى زياد ديگرى نيز وجود دارند. هر كس در خانه خود، بت كوچكى دارد. در اين روزگار هيچ خانه اى پيدا نمى شود كه در آن بت نباشد! هر روز صبح زود وقتى مردم از خواب بيدار مى شوند كنار بت خود مى روند و در مقابلش تعظيم مى كنند. هر كس كه قصد دارد به جايى سفر كند، بعد از آن كه با زن و بچّه خود خداحافظى كرد به سراغ بت خود مى رود و دستى بر آن بت مى كشد و خود را با آن متبرّك مى كند. او فكر مى كند كه با اين كار، بلاها از او دور مى شود. امروز بت پرستى دين و آيين اين مردم است. آنها بت ها را شريك خدا مى دانند. آنها دين خود را از پدران و مادران خود فرا گرفته اند و هرگز در آن شك نمى كنند. آنها به شدّت از اعتقادات خود دفاع مى كنند و اجازه نمى دهند كسى به دختران خدا جسارت كند. امروز اين بت ها قداست زيادى دارند. هر كس كه به آنها بى احترامى كند و آنها را قبول نداشته باشد شكنجه سختى مى شود. در اين ميان، عدّه اى هستند كه به بت ها هيچ اعتقادى ندارند، آنها از نسل ابراهيم(ع) هستند و به دين او باقى مانده اند. افسوس كه تعداد آنها بسيار كم است و نمى توانند در مقابل بت پرستان كارى بكنند. آرى، پايان شب سيه، سپيد است. خداوند به زودى آخرين پيامبر خود را خواهد فرستاد تا همه بت ها را نابود كند و مردم را به سوى يكتاپرستى دعوت كند. به زودى نداى 🦋🦋🦋🦋🌺🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat @hedye110