┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#سلام_بر_ابراهیم
☘یکی از دوستان آقا ابراهیم نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه وسیلهای ارتباط بچهها را با مسجد و فعالیتهای فرهنگی حفظ کنیم؟
🌃همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچههای مسجد را جمع کرده و می گفت: «از طریق تشکیل هیئت هفتگی بچه ها را حفظ کنید.» بعد در مورد نحوه کار توضیح داد ما هم این کار را انجام دادیم. ابتدا فکر نمی کردیم موفق شویم. ولی با گذشت سال ها، هنوز از طریق هیئت هفتگی با بچهها ارتباط داریم.
✨مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچههای محل نیز به همین صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوی هیئت و مسجد سوق می داد و می گفت: «وقتی دست بچهها توی دست #امام_حسین قرار بگیره مشکل حل می شه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.»
🌷دعوت به گروه شهدا دست ما را بگیرید👇👇
https://eitaa.com/shohadadastmarabgirand
#سلام_امام_زمانم🌸
خوشا آنکس که مهدی(عج) یار او شد
رفیق مشفق و غمخوار او شد
اگر صد ها گره افتد به کارش
بدست او فرج در کار او شد
#سلام_بر_ابراهیم 🌹
#شهیدانه
┄┅══✼🍃🌸🍃✼══┅┄
#سلام_بر_ابراهیم
📺بارها در منزلشان به دیدنش رفتم هیچ گاه ندیدم که سرگرم روز مرگی شود هیچ گاه ندیدم که پای تلویزیون بنشیند.
🏋♂ابراهیم اهل ورزش بود اهل مطالعه بود و اهل علم، در مسجد و هیئت هم که بود مشغول #تهذیب_نفس بود.
📚به مطالعه #کتب_دینی اهمیت می داد و از محضر بزرگانی چون علامه جعفری،حاج آقا مجتهدی و حاج اسماعیل دولابی که در محل بودند بسیار استفاده می کرد. در جلسه سخنرانی آیت الله حسن زاده آملی که در قم بود شرکت می کـرد.
✨ابراهیم بر طبق این آیه به ارزش علم پی برده بود.
يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ.
خدا از ميان شما كسانى را كه ايمان آورده و كسانى را كه صاحب علم و دانشاند، به درجاتى رفعت و بزرگى مىدهد و خداوند به آنچه انجام مىدهيد به خوبى آگاه است.
#سوره_مجادله/ ۱۱🌷#شبیه_شهدا_شویم!
هدیه به روح مطهر امام و شهدا صلوات
دعوت به گروه "شهدا دست ما را بگیرید"👇👇
https://eitaa.com/shohadadastmarabgirand
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
ابراهیم میگفت: میدانی #الله_اکبر یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در ذهن داری بزرگتر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمتتر است. یعنی هیچکس مثل او نمیتواند من و شما را کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سختترین شرایط ما را کمک میکند.
برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، بهخصوص وقتی در #بنبست قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیاتها با همین ذکر، حماسههای بزرگی آفریده بود. میگفت: «با بیان این ذکر #توکل شما زیاد میشود.»
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرهای_طنز_از_شهید_هادی_و_شهید_جنگروی
🔸ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا مي كرد. يكی يكی آن ها را می آورد و می گفت: «ابرام جون، ايشون خيلی دوست داشتند شما را ببينند و ابراهيم كه خيلی غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد مي كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خنديد. وقتی ابراهيم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلی اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می رسه!
▫️آخر شب می خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! من ايستادم. ابراهيم با صدای بلند گفت: برادر بيا اين جا! يكی از جوانهای مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره می آد كه...
🔹بعد كمی مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم #مسلحه! بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمی جلوتر رفتم تــوی پياده رو و ايستادم. دوتايی داشتيم می خنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می گفت كسی اهميت نمی داد و...
⌚️ تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلی معذرت خواهی كــرد و به بچه های گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. جعفر هم كه خيلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
😂 كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد می خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقی افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
☘ دوره جوانی ابراهیم بود، در بازار کار می کرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت میکرد چند هفته گذشت، یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد...
🌷ابراهیم شهید شد. یک روز دور هم نشسته بودیم ، بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را میدهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد.
اما برای این که من خجالت نکشم. سعید با تعجب گفت: من هم همین طور... و بقیه هم همین را گفتند.
✨ آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب میخوردیم تمام پول غذا را خودش می داد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم.