『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتبیستوپنجم #مینویسمتابماند🌿🌸 مداح هیئتی شروع به خواندن نوحه ای شد که مارا وادار به ایستاد
#قسمتبیستوششم
#مینویسمتابماند🌿🌸
بر قبر نوشت:
هذا قبر الحسين بن علي بن ابيطالب الذي قتلوه عطشانا غريبا.
آنگاه همراه بني اسد به طرف علقمه و عمویش عباس(ع) رفت. خود را روی بدن مقدس او انداخت. رگهای بریده اش را میبوسید و میگفت: پس از تو خاک بر سر دنیا! ای قمر بنی هاشم، از من سلام بر تو باد، ای شهید خدایی، رحمت و برکات الهی بر تو باد. برای او نیز قبری گشود و به تنهایی او را وارد قبر کرد.
به راستی که داستان های زیادی از کربلا به جامانده .
وقتی متوجه شدیم همه غرق در مداحی دایی جان بودند و فرصت خوبی برای رفتن ما به حرم...
کفشایمان را بیرون آوردیم و خرامان خرامان به سمت حرم عمو جان عباس (ع) رفتیم
با این خیال که کسی متوجه ما نیست . اما با صدای رنگ رنگی که چادر یا به گمانم دست محدثه که عقب تر از ما بود را کشید...به خود آمدیم و با تشر ها آقای رنگ رنگی به جمع دیگران پیوستیم...
خاله معصومه هم این طور که معلوم بود خیلی اصرار کرده تا به حرم و برای آخرین بار زیارت کند امام جناب رنگ رنگی این فرصت طلایی را از همه گرفته و اجازه نمیدهد.
با عقیله و محدثه کنار گل ها نشستیم و از بیکاری شروع به عکاسی کردیم.
از ورودی حرم گرفته تا به دایی جان و رنگ رنگی میرسیم.
محدثه با آرنج به پهلویم ضربه زد و بلافاصله گفت : رنگ رنگی رو نگاه خوابه
با اشاره من عقیله هم به آقای رنگی نگاهی کرد و چند عکس هم از این صحنه به یاد ماندنی گرفتیم : آقای رنگ رنگی در حالی که ظاهراً ، به مداحی دایی جان گوش میداد...
خواب بود و بر خلاف بقیه که رو به قبله نشسته بودن نشسته بود و بدون شک خوابیده بود
عکس دسته جمعی تکی دو نفره چهار نفره سه نفر الی آخر...
البته از عکس تکی دایی جان و سیب گفتنش و ژستش و اصرارش برای از او عکس گرفتن را نگم
هنگام عکس گرفتن همه سر زنده و با شوق تمام این کار را میکردند بر خلاف آن موقعه همگی با چشمان گریان و با حسرت دوری و فراق از کربلا به سمت هتل میرفتند تا محیای سفر به سمت مقصد بعدی شوند .
همه رفته بودن و من و محدثه و عقیله هنوز در محوطه بین الحرمین به تماشای گنبد این دو گوهر نایاب ایستاده بودیم
ای ماه ترین عموی دنیا عباس
الحق ک به تو نام قمر می آید
با صدای کمی،ک فقط محدثه و عقیله میشندیدن زمزمه کردم...
یه قلب مبتلاتواین سینه ست
مریضم و دوام ابوالفضلِ
سینه ی ما سینه زنا وقف
موقوفه ی اقام ابوالفضلِ
اون که چشیده طعم این عشقو
غیر تو هیچ کس رو نمیشناسه
حک میشه روی سنگ قبرم این
سینه زنه رأیت العباسه
چه نعمتی بالاتر از این که
گدای خونه ی علمدارم
من از تو هیچی نمیخوام آقا
من به تو تا ابد بدهکارم ..
ارمنیا میان در خونت
بس که تو دردا رو دوا کردی
هر چی گره به کارمون افتاد
با دستای بریده وا کردی
تویی که قد پرچمت قده
پرچم شاه کربلا بالاست
در حالی که رو به حرم سید الشهدا کردم ادامه دادم...
ما کی باشیم وقتی به تو ارباب
میگه به نفسی انت یا عباس...
محدثه اشکشو با دست پاک کرو و گفت بچه ها سریع رنگ رنگی داره میاد دنبالمون همون طور که پشت به محدثه بودیم عقیله دستمو گرفت و گفت سریع یه عکس از پشت بگیر.. زود باااش
و این عکس شد آخرین عکس ما تو کربلا
رو بر گردوندن من و عقیله همانا رسیدن آقای یک رنگی هم همانا که گفت بسه حالاع
بقیه رسیدن و شما هنوز عکس میگیرین
الحق که باید اسمتونو گذاشت سلفی های گروه
من:😐
عقیله:😐
محدثه:😐
با یه خداحافظی با طعم دلتنگی از حرم فاصله گرفتیم و با آقای یک رنگی
به سمت هتل حرکت کردیم ...
آقای رنگی راست میگفت .. همه رفته بودند جلو تر .
در حالی که... هر سه ما سعی داشتیم آقای یک رنگی را وادار به آرام آرام راه رفتن کنیم محدثه و عقیله هم قدم من شده و به آرامی با من قدم بر میداشتن که آقای رنگ رنگی به پشت بر گشت و گفت سریع باشین ن ماشاءالله بریم بریم...
هیچی دیگه بلاخره به هتل رسیدیم و ...
صبح بعد از بردن آخرین وسیله به لابی قصد نماز صبح کردیم که متأسفانه گفتند دیگر در اتاق ها نروید و ما به سمت طبقه پنجم که نماز خونه بود رفتیم و بعد از نماز با صدای آقای یک رنگی از هتل بیرون زدیم و به سمت خیابان رفتیم . بعد از چیدن وسایل در اتوبوس بلاخره زوار وارد شدند و روی صندلی نشستند وارد ک شدم عقیله دستشو بالا گرفت و رفتم طرفش . کنارش نشستم و پایه جدای ناپذیرم را زیر پایم گذاشتم.
کش چادرم تقریبا شل کردم و سرم را روی صندلی گذاشتم . چشم هایم انگار بهار بودند و هنگام باریدن باران بود...
ببار بارون نمیخوام آروم بگیرم ببار بارون که میخوام تنها بمونم ببار بارون روضه ی سقا بخونم ببار بارون دلا بی تابه برا حرم
ببار بارون ....
کاش میشد اینجا ماند . حسین جان کاش همسایه ی همیشگیت بودم .
ادامه دارد...