『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتدوم #مینویسمتابماند🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم
#قسمتسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ، هر کی تو حس و حال خودش بود منم مثل همیشه چشمامو بسته بودم دل سپرده بودم به مداح و هر چی زمزمه میکرد تو ذهنم تصور میکردم و اشک از چشمم بی صدا میبارید..
این یکی از ویژگی های منه ک هر چیزی رو تصور میکنم و معتقدم ک اینطور بیشتر روضه یا هر چیزه دیگه ای به دلت میشینه و حتی ممکنه تو رو از فرش به عرش برسونه
درسته بعضی چیزا تصورش سخته مثل همین صحنه کربلا و عاشورا ولی به تصویر کشیدن همچین واقعه ای یه درس برا آدمه شاید هم برا ساخت یه آدم مؤثر باشه📚..
اگه به همچین چیزایی فکر کنیم و همچین به هدف امام حسین (ع) در واقعه ی عاشورا هیچوقت شاید مثه خیلیا دین رو به مسخره نمیگرفتیم واقعا اگه آدم درک و شعور داشته باشه و یکم فکر کنه شاید...
هی روزگاار ، انشاءالله ک همگی ب راه راست هدایت بشیم.
دعا تموم شده و من هنوز غرق کلمات دعا ی کمیلی ک خوانده شده بود ، بودم مداح زیارت نامه ادا میکرد و من بازم آخر مجلس از اونا خیلی عقب تر بودم ک هنوز اشکم جاری بود ، البته دست خودم نیست وقتی روضه شروع بشه مختص به هر شخصی بشه ناخود آگاه یاد سه ساله ی ارباب میوفتم و چشمه ی اشکام دوباره میجوشه...
شب ک برا نماز وایسادیم با یه مکافاتی از پله های اتوبوس پیاده شدم چون زیادی نشسته بودم فشار رو پاهام اومده و راه رفتن برام سخت بود..ولی به هر مکافاتی بود نمازمو خوندم و تو اون شلوغی مسجد سریع ب دور از چشم بقیه از زمین به سختی بلند شدم و با حسنا و خانوم دهیار به سمت اتوبوس قدم بر داشتیم.
با نوری که به چشمام هجوم میوورد خودمو از دل صندلی بیرون کشیدم و به شیشه نگاه کردم...
از بعد نماز صبح خواب بودم تا الان ک کمرم از بس نشته بودم داشت آزارم میداد ، فکر میکردم یه ده ساعتی خوابیم غافل از اینکه بیشتر از سه ساعت هم نتونستم بخوابم..
تقریبا داشتیم به مرز نزدیک میشدیم چون تابلو ها اینو نشون میدادن و منو محدثه هر چی تلاش کردیم عکسی از تابلوی کربلا بگیریم و استوریش کنیم نشد ک نشد 😄👐🏻
بعد از گذشت زمان کمی بلاخره رسیدیم به مرز ، بعد از بازرسی و هر چیزی ک لازم بود...
با یه بسم الله از سالن بیرون اومدیم ، در کمال ناباوری یه جاده ی بلندی رو پیش رو دیدم. چمدون ها رو سوار ماشین کردیم و هر چی مامان ماشینی اصرار کرد با ماشین تا اون طرف این خیابون رو برم ولی قبول نکردم و ترجیح دادم مثل بقیه با پای پیاده بیام تا شاید کمی از راه اربعینو ک هیچ وقت فکر نکنم بتونم بیام رو رفته باشم و هم یکم پام از درد میوفتاد از بس نشستن رو صندلی اتوبوس...همین ک راه افتادیم حسنا خانومِ ما فکر کرد وارد لُسانجِلِس شده که چادرشو در آورد چند تار از موهاشو هم داد بیرون عینک آفتابی زد چشمش، روسریشو هم تنظیم کرد و کوله ی منو برداشت و اونو بخیر مارو به سلامت😑
اگه دویدن بلد بودم و میتونستم بدووم ،حتما میدوییدم دنبالش یه پس گردنی حوالش میکردم😕
تنها شانسایی ک پیش من در این زمان داشت اول این بود ک کوچیکه و دوم اینکه من توانایی دوییدن رو ندارم ولی جدا از اینا اگه بهش نمیگید بلاخره دختر خالمه و یه جورایی خواهرم حساب میشه و دوسش دارم😐👐🏻
بلاخره رسیدیم به پایان این جاده ی مرزی یهو گفتن همه بیان اینور و کیفاتون رو به ردیف همینجا بزارید ، بعد از کلی استرس که میخوان چیکار کنند
سر و کله ی یه مرد با یه سگ پیدا شد😥 اه اینم شانس چشمام فقط رو سگه بود ک هر جا میره ، بره فقط بدنش به کیف من نخوره و خدا را شکر این اتفاق نه تنها برای من بلکه برای هیچ کدوم از همسفران پیش نیومد ، البته شاید هم اومد😐
بعد از اونجا و بررسی دوباره ی چمدون ها مجددا به راه افتادیم تو مسیر یکی از خانومای همسفرمون گفت چمدونتو بده دست من میارمش ، ولی قبول نکردم و ایشون دوباره گفت که: معلومه خسته شدی و دسته ی چمدون رو از دستم برداشت 😕
هر چی اصرار کردم ک بده خودم میارمش ولی انگار باید کار خودشو میکرد🥺
هر چی هم گفتم حداقل یه چیز از وسایل خودتو بده دست بگیرم ولی فایده ای نداشت🙌🏻😥
و من موندم و چهار پایه ی جدای ناپذیرم .
بین این همه زائر که میرفتن خیلی معذب بودم چیزی دستم نیست و این دقیقا یکی از اون زمان هایی بود ک من شرمنده ی دور و بری هام میشدم.
وارد سالن که شدیم بعد از کلی معطلی بلاخره مهر همه گذرنامه ها زده شد و ما دوباره بیرون اومدیم و رسما وارد کشور همسایه شدیم..یعنی از این جا به بعد دیگه ایران نیست و با اینکه امن هست ولی هیچ امنیتی مثل امنیت ایران نمیشه و باید اماده ی هر نوع دفاعی باشی 🥋🥊😂
سوار یه اتوبوس شدیم و...
ادامه دارد...