🧱روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمائی میکرد. اینجا هم ول کن نبود...
#شهید_ابراهیم_همت🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_ابراهیم_همت🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
عملیات خیبر بود. زمستان بود و ما در اسلامآباد غرب بودیم. وقتی به خانه آمد، چشمهای سرخ و خستهاش گویای این بود که چند شب است که نخوابیده است. میخواستم مقدمات غذا را آماده کنم، اما اجازه نداد. دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و گفت: «امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیاییم»، گفتم: «ولی تو بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمدهای ...». نگذاشت حرفم تمام شود. خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای آورد و گفت: «بفرما، بخور»...
#شهید_ابراهیم_همت🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️