🥀...ایثار....🥀
🔹️دانشگاه میرفت هم کار میکرد توی یک شرکت تاسیساتی اوایل کارش بود که گفت: برای ماموریت باید برم خرم اباد.
خبر اوردند دستگیر شده با دونفر دیگه اعلامیه پخش میکردند ،ان دوتا زن و بچه داشتند؛ احمد "همه چیز" را "گردن" گرفته بود تاانها را 'خلاص' کنند...
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهادت
#شهدا
ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🥀مادر رفته بود ملاقات دیده بود، ضعیف شده کبودی دستهایش را هم دیده بود.
_احمد حان دستات چبشده❓
خندیده بود..
_توروخدا بگو.
+جای دستبنده میبندن دو طرف تخت شلاقم میزنن. تقلا میکنم ک طاقت بیارم...🥀💔
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهادت
#شهدا
ٜٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
♦️دور هم نشسته بودیم و از سال ۴۲ میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد. احمد رف ت لب گف: اون روزها ده سالم بیشتر نبود از سیاست هم سر در نمیاوردم ،ولی وقتی دیدم مردم رو توی خیابون میکشن فهمیدم که
: دیگه بچه نیستم باید یه کاری کنم...🚶♂💔
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهادت
#شهدا
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
دلش می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتی توی خانه صدایش میکردند "آشیخ احمد"ولی نرفت می گفت:
《کاربابا توی مغازه زیاده...》
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
✳سرش توی کار خودش بود .آرام تنها یک گوشه می نشست .کمتر با بچه ها بازی میکرد.خیلی لاغربود مادرنگران بود.
_بچه ی چهارساله که نباید این قد اروم باشه.
+بعد ها فهمیدند قلبش ناراحت است عملش کردند...
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
⚪روی رکاب مینی بوس ایستاده بود بچه ها یکی یکی از کنارش رد یشدند می رفتندبالا.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.
انگار ن انگار که میخواستند بروند جبهه••❕
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🍃دقیقه به دقیقه می آمدند و میپرسیدند:《 پس این حاجی کی میاد؟؟》
حسین میگفت:《رفته جای دیگه سر بزنه می اید》
ولی ول کن نبودند .بالاخره رفت دنبالش
کنار جاده داشت با حسن باقری حرف میزد .
حسین رفت بهش گفت .لبخند زد و جواب داد :《خیالت راحت باشه حتما میام. 》
همین حالا بیا من رو ذله کردن..
■دورش را گرفتند هی بوسیدنش و صلوات فرستادند روی دست بلند کردند و بردند ♥️
حسین میخندید میگفت: این بچه تهرانیها چقد بیکارن...😀
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🔻همه هستن کسی جانمونه برادرها چیزی رو ک فراموش نکردین .
غلامرضا خیلی جدی گفت:" برادر احمد ما لیوان اب خوریمون جامونده اشکال نداره."
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا
احمد لبخند زد و به راننده گفت:《 بریم.》
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🥀...ایثار....🥀
🔹️دانشگاه میرفت هم کار میکرد توی یک شرکت تاسیساتی اوایل کارش بود که گفت: برای ماموریت باید برم خرم اباد.
خبر اوردند دستگیر شده با دونفر دیگه اعلامیه پخش میکردند ،ان دوتا زن و بچه داشتند؛ احمد "همه چیز" را "گردن" گرفته بود تاانها را 'خلاص' کنند...
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهادت
#شهداٜٜ
ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🥀مادر رفته بود ملاقات دیده بود، ضعیف شده کبودی دستهایش را هم دیده بود.
_احمد حان دستات چبشده❓
خندیده بود..
_توروخدا بگو.
+جای دستبنده میبندن دو طرف تخت شلاقم میزنن. تقلا میکنم ک طاقت بیارم...🥀💔
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهادت
#شهدا
ٜhttps://eitaa.com/joinchat/1662386420C8a396aba88
♦️دور هم نشسته بودیم و از سال ۴۲ میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد. احمد رف ت لب گف: اون روزها ده سالم بیشتر نبود از سیاست هم سر در نمیاوردم ،ولی وقتی دیدم مردم رو توی خیابون میکشن فهمیدم که
: دیگه بچه نیستم باید یه کاری کنم...🚶♂💔
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهادت
#شهدا
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱