eitaa logo
🌹شُهَدایی🌹
323 دنبال‌کننده
532 عکس
67 ویدیو
1 فایل
" 🌹 شهدا 🌹 سنگ نشانند که ره گم نشود" ♥️شرط شهید شدن ♡شهید بودن♡ است اینجا 'شهیدانه زیستن' را می اموزیم... #شهادت #شهدا کپی باذکر صلوات حلال♥️👌 👩‍💻اَدمین(پیشنها،انتقاد،تبادل): @Ivajpu https://eitaa.com/joinchat/1662386420C8a396aba88
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀...ایثار....🥀 🔹️دانشگاه میرفت هم کار میکرد توی یک شرکت تاسیساتی اوایل کارش بود که گفت: برای ماموریت باید برم خرم اباد. خبر اوردند دستگیر شده با دونفر دیگه اعلامیه پخش میکردند ،ان دوتا زن و بچه داشتند؛ احمد "همه چیز" را "گردن" گرفته بود تاانها را 'خلاص' کنند... ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🥀مادر رفته بود ملاقات دیده بود، ضعیف شده کبودی دستهایش را هم دیده بود. _احمد حان دستات چبشده❓ خندیده بود.. _توروخدا بگو. +جای دستبنده میبندن دو طرف تخت شلاقم میزنن. تقلا میکنم ک طاقت بیارم...🥀💔 ٜٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
♦️دور هم نشسته بودیم و از سال ۴۲ میگفتیم. حرف پانزده خرداد که شد. احمد رف ت لب گف: اون روزها ده سالم بیشتر نبود از سیاست هم سر در نمیاوردم ،ولی وقتی دیدم مردم رو توی خیابون میکشن فهمیدم که : دیگه بچه نیستم باید یه کاری کنم‌...🚶‍♂💔 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
دلش می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتی توی خانه صدایش میکردند "آشیخ احمد"ولی نرفت می گفت: 《کاربابا توی مغازه زیاده...》 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
✳سرش توی کار خودش بود .آرام تنها یک گوشه می نشست .کمتر با بچه ها بازی میکرد.خیلی لاغربود مادرنگران بود. _بچه ی چهارساله که نباید این قد اروم باشه. +بعد ها فهمیدند قلبش ناراحت است عملش کردند... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
⚪روی رکاب مینی بوس ایستاده بود بچه ها یکی یکی از کنارش رد یشدند می رفتندبالا.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود. انگار ن انگار که میخواستند بروند جبهه••❕ 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🍃دقیقه به دقیقه می آمدند و میپرسیدند:《 پس این حاجی کی میاد؟؟》 حسین میگفت:《رفته جای دیگه سر بزنه می اید》 ولی ول کن نبودند .بالاخره رفت دنبالش کنار جاده داشت با حسن باقری حرف میزد . حسین رفت بهش گفت .لبخند زد و جواب داد :《خیالت راحت باشه حتما میام. 》 همین حالا بیا من رو ذله کردن.. ■دورش را گرفتند هی بوسیدنش و صلوات فرستادند روی دست بلند کردند و بردند ♥️ حسین میخندید میگفت: این بچه تهرانیها چقد بیکارن...😀 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🔻همه هستن کسی جانمونه برادرها چیزی رو ک فراموش نکردین . غلامرضا خیلی جدی گفت:" برادر احمد ما لیوان اب خوریمون جامونده اشکال نداره." دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا احمد لبخند زد و به راننده گفت:《 بریم.》 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🥀...ایثار....🥀 🔹️دانشگاه میرفت هم کار میکرد توی یک شرکت تاسیساتی اوایل کارش بود که گفت: برای ماموریت باید برم خرم اباد. خبر اوردند دستگیر شده با دونفر دیگه اعلامیه پخش میکردند ،ان دوتا زن و بچه داشتند؛ احمد "همه چیز" را "گردن" گرفته بود تاانها را 'خلاص' کنند... ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🥀مادر رفته بود ملاقات دیده بود، ضعیف شده کبودی دستهایش را هم دیده بود. _احمد حان دستات چبشده❓ خندیده بود.. _توروخدا بگو. +جای دستبنده میبندن دو طرف تخت شلاقم میزنن. تقلا میکنم ک طاقت بیارم...🥀💔 ٜhttps://eitaa.com/joinchat/1662386420C8a396aba88
♦️دور هم نشسته بودیم و از سال ۴۲ میگفتیم. حرف پانزده خرداد که شد. احمد رف ت لب گف: اون روزها ده سالم بیشتر نبود از سیاست هم سر در نمیاوردم ،ولی وقتی دیدم مردم رو توی خیابون میکشن فهمیدم که : دیگه بچه نیستم باید یه کاری کنم‌...🚶‍♂💔 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱