eitaa logo
🌹شُهَدایی🌹
324 دنبال‌کننده
532 عکس
67 ویدیو
1 فایل
" 🌹 شهدا 🌹 سنگ نشانند که ره گم نشود" ♥️شرط شهید شدن ♡شهید بودن♡ است اینجا 'شهیدانه زیستن' را می اموزیم... #شهادت #شهدا کپی باذکر صلوات حلال♥️👌 👩‍💻اَدمین(پیشنها،انتقاد،تبادل): @Ivajpu https://eitaa.com/joinchat/1662386420C8a396aba88
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💕تاریخ شهدایی(۵ آذر)💕💞 ولادت (استان مازندران، شهرستان بهشهر، روستای قره‌طغان) (۱۳۳۶ ه.ش) • ولادت (استان قزوین، روستای تاکند) (۱۳۴۶ ه.ش) • تشکیل بسیج مستضعفین به فرمان حضرت امام خمینی (ره) (۱۳۵۸ ه.ش) • شهادت خلبان (استان آذربایجان غربی، شهرستان ماکو) (۱۳۵۹ ه.ش) • شهادت خلبان (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۵۹ ه.ش) • شهادت (استان لرستان، شهرستان بروجرد، روستای بزازنا) (۱۳۵۹ ه.ش) • شهادت آذری (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۱ ه.ش) • شهادت (استان گلستان، شهرستان آزاد شهر، روستای تیلان) (۱۳۶۱ ه.ش) • شهادت (استان البرز، شهرستان ساوجبلاغ) (۱۳۶۲ ه.ش) • شهادت (استان سمنان، شهرستان سمنان) (۱۳۶۲ ه.ش) • شهادت (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۲ ه.ش) • شهادت (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۳ ه.ش) • شهادت وار (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۴ ه.ش) • شهادت (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) • شهادت (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۵ ه.ش) • شهادت (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۶ ه.ش) • شهادت (استان گیلان، شهرستان شفت) (۱۳۶۶ ه.ش) • شهادت (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت مدافع حرم (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۹۴ ه.ش) • شهادت پاشاکلائی (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۹۴ ه.ش) • شهادت جعفری (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۶ ه.ش) • شهادت (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان دلگان) (۱۳۹۷ ه.ش) • روز بسیج مستضعفین ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
راحت کلمه ی… …دوستت دارم…♥️ …عاشقتم…♥️ رو بیان میکرد… روزی که میخواست بره گفت… “من جلو دوستام، پشت تلفن نمی تونم بگم… …دوستت دارم💔… میتونم بگم… …دلم برات تنگ شده… ولی نمیتونم بگم دوستت دارم… چیکار کنم…؟!” گفتم… “تو بگو یادت باشه💗…من یادم میفته…” از پله ها که میرفت پایین… بلند بلند داد میزد… …یادت باشه💗…یادت باشه💗 … منم می خندیدم و می گفتم… …یادم هسسست…یادم هسسست… این کلمات رمز بین ما بود! سالروز شهادت شهید والا مقام 🌹گرامیباد ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می‌کرد از او تشکر می‌کردم اما می‌گفت این حرف‌های یک همسر به همسرش نیست، شما باید *بهترین دعا* را در حق من کنید، باید دعا کنید♡ شهید شوم.♡ اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می‌کردم و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند  تا من مجبور می‌شدم دعا کنم♡ شهید♡ شود اما از ته دل راضی نبودم!. 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🍂وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباس شویی را حمید بخرد🍁. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم می کرد تا بخریم🍁. در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفته اند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم.🍁 هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی...🍂 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
"♥️"برای شروع زندگی مشترک. با پس اندازی که حمید داشت می شد یک خانه بزرگ در جای خوب قزوین اجاره کرد. اولین خانه را دیدیم. ۱۲۰ متری بود. پسندیدیم👌.از خانه که بیرون آمدیم هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از دوستان حمید زنگ زد. برای اجاره خانه پول لازم داشت.حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پول مان را بدهیم به این رفیقم و با نصف دیگر خانه ای کوچک تر رهن کنیم. بعدا پول که دستمان آمد خانه ای بزرگ تر اجاره می کنیم❗». از پیشنهادش جا خوردم. اما پس از من و منی 🤔قبول کردم. دیدم می شود با خانه ای کوچک در محله های پایین شهر هم خوش بود.🥰بالاخره منزلی پیدا کردیم حدود ۵۰ متر با حیاط مشترک و دستشویی در حیاط.همان روز خانه را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجاره ماهیانه قول نامه کردیم. این، آخرین خانه زندگی مشترک مان بود...💔 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🔶️یک روز جواب محبت من به این پیرمرد را خواهی دید:"🔶️ درکوچه ما پیر مردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد. آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.حمید گفت: 🔸️ عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید🔸️. وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دید•••°.🧡 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🌹🌹قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو وضو بگیر راحت بخواب.»با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی . شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند.آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
خدانڪدڪہ حࢪف‌زدن‌ونگاه‌بہ‌نامحࢪم بࢪایتان‌عادے‌‌شود🍂 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
راحت کلمه ی… …دوستت دارم…♥️ …عاشقتم…♥️ رو بیان میکرد… روزی که میخواست بره گفت… “من جلو دوستام، پشت تلفن نمی تونم بگم… …دوستت دارم💔… میتونم بگم… …دلم برات تنگ شده… ولی نمیتونم بگم دوستت دارم… چیکار کنم…؟!” گفتم… “تو بگو یادت باشه💗…من یادم میفته…” از پله ها که میرفت پایین… بلند بلند داد میزد… …یادت باشه💗…یادت باشه💗 … منم می خندیدم و می گفتم… …یادم هسسست…یادم هسسست… این کلمات رمز بین ما بود! سالروز شهادت شهید والا مقام 🌹گرامیباد ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱