مجید قهوهخانه ای داشت.
یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت.
یکشب مجید را هیئت خودشان برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود.
آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند.
میگوید: «مگر من #مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد... من هر طور شده میروم...»
از همان شب تصمیم گرفت که برود...
#شهیدمجیدقربانخانی
@shohadaes