eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
139 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 تـکبـیـــــر سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند! ┅══✼ @shohadaiy1399✼══┅
😂 یہ جا هسٺ:✨ شہید ابراهــیم هادے❤️ پُست نگہبانےرو 🧐 زودتر ترڪ میڪنه👀 بعد فرمانده میگه🤨 ۳۰۰صلوات جریمتہ📿 یڪم فڪر میڪنه و میگه😌 برادرا بلند صلوات بفرستید 🔊 همه صلوات میفرستن😁 برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...😂 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😂🤣 یڪے از بچہ ها بود خیلے اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم😉 یہ شب مهتابـے سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ. گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄 خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😌 ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو: اقراء😐 یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده!😰 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت: چے بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: 🎩بابا ڪرم بخون😂😂😂 📚 قافلہ نور، ص 14 /☕ ∞﴿بــا مــا همــراھ باشــد🙂﴾∞
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 شهید‌بهروز‌مـرادۍ‌زیرش‌نوشت «آمدیم ‌نبودید🤨🚶🏼‍♂😂»
|🌦| *حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع! در اوج باران تير و تركش بعض از نيروها سعےشان بر اين بود تا بگويند قضيه اين قدرها هم سخت نيست💪🏻😌و شب ها دور هم جمع مےشدند و روے برانكاردها عبارت نويسے مےكردند❗️✍🏻 يک بار كه با يكے از امدادگرها، برانكارد لوله شدہ‌اے را براے حمل مجروح باز كرديم..چشمشان بہ عبارت "حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع" افتاد👀😳. از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود😎 يک نگاہ به او و يک نگاہ بہ عبارت داخل برانكارد مے كرديم😬 نہ مي توانستيم بخنديم و نه مے توانستيم او را از جايش حركت بدهيم😆😅❌ .بندہ خدا اين مجروح نمے دانست چه بگويد😐 بالاخرہ حركت كرديم و در راہ، كمے مے آمديم و کمے هم مےخنديديم. افراد شوخ طبع، دست از برانكارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند😁😂🌸! منبع: جلد سوم كتاب "فرهنگ جبہه" (شوخ طبعے ها) نوشتہ سيدمہدے فہيمے ✍🏻📚 🌱 🥀
[﷽♥️] 😂✨ ㅤ خانم پرستاری خودش تعریف میکرد میگفت : بالای سر یکی از مجروحانی که مدتی بیهوش مانده بود ،، ایستاده بودم که به هوش آمد و اولین کسی که دید من بودم !. با صدای مرددی پرسید : من شهید شدم؟؟ رگ شیطنتم گرفت و گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم ! جواب دادم؛؛ اره شهید شدی! باز با همون صدا پرسید : شما هم حوری هستی ؟! دیدم شیطنتم جواب داده ،، با لبخند بدجنسانه ای گفتم : بله من حوری هستم !! کمی مکث کرد و گفت : از تو بهتر نبود ؟! میخوام برم جهنم . 😶😐😂😂
😂 "بعد از عملیات بود. 💥حاج صادق آهنگران🧔 آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی🤲. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند😚 و حرفی با او بزنند😃. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد😉 و گفت: «صبر کنید صبر کنید✋ من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید🤲». همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد.😳 یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده".😂😂😂😂
😂😂 دو تا از بچـــه ها ، یک غـولی را همراه خودشـان آورده بودنـد و هـای هـای می‌خندیدند .😂😂 گفتــم: این کیـــه ؟🤔 گفتنــد : عراقی !🤕 گفتــم: چطـوری اسیرش کردیــد ؟🤔 می‌خـندیدنـد .😂😂 و گفتنـد : ــ از شب عملیات پنهـان شده بــوده. تشنگی فشار آورده و بـا لبـاس ِ بسیجی‌های خودمان آمـده ایستگاه صلواتی شربت گرفته😜😜 بعـــد پول داده ! ایــــن‌طوری لو رفتـــه ...😆😆 😂😂😂😂
😂👌😁 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم.🏔 برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.😄 از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.🤓☝️🏻 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد!😨👀 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.😣😕 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.🤩😂👏🏻 الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.😎😂 ✍ پ.ن: بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت👈 اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن سواری میدهند! 👀🙌 و قصد برگشتن هم ندارند.😏
~🕊 😁 ⚘یک روز سید حسن حسینے از بچه ‌هاے گردان، رفته بود ته دره اے براے ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ ها پیش پاے او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبرے از سید نبود... ⚘بغض گلوے ما را گرفت بدون شک شده بود. آماده می‌ شدیم برویم پائین ڪه حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» ⚘...گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموے باجناق خواهرزاده نانواے محلمان بود. خیلے شرمنده شد، فڪر نمے ‌ڪرد من باشم و اِلّا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»
"😂👨🏻‍✈️" خنده‌ےحلال... محافظ‌آقا«مـقـٰام‌مـعظّم‌رهـبرے»تعریف‌ میڪرد... میگفت‌رفته‌بودیم‌مناطق‌جنگے‌براےبازدید.🔎☘ توےمسیرخلوت‌آقاگفتن‌اگه‌امڪان‌داره‌ ڪمےهم‌من‌رانندگےڪنم.🚗♥️ من‌هم‌ازماشین‌پیاده‌شدم‌وآقااومدن‌پشت‌ فرمون‌ وشروع‌ڪردندبه‌رانندگے...🌻 میگفت‌بعدچندڪیلومتررسیدیم‌به‌یڪ ‌دژبانے‌ ڪه‌یڪ‌سربازآنجابودمانزدیڪ‌شدیم‌ وتاآقارودیدهل‌شد.😅😍 زنگ‌زدمرڪزشون‌گفت:📞✨... قربان:یه‌شخصیت‌اومده‌اینجا... ازمرڪزگفتن‌ڪه‌ڪدوم‌شخصیت؟! گفت:قربان‌نمیدونم‌ڪیه‌ولےگویاڪه‌آدم‌ خیلےمهمیه☺️🌸 گفتن‌چه‌آدم‌مهمیه‌ڪه‌نمیدونےڪیه؟! گفت:قربان؛نمیدونم‌ڪیه‌ولےحتماآدم‌خیلےمهمیه‌ ڪه‌حضرت‌آیت‌الله‌خامنه‌ایےرانندشه😂😂
رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن. ظھر بود و همه گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم برای استراحت‌. امام جماعت اونجا یک حاج آقای پیری بود. که خیلی نماز رو کند میخوند. رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند.آنقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه ای طول کشید! وسطای رکعت دوم بود که یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججیییی جون مادرت بزن دنده دوووو😭😂